سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شکیبایى دو گونه است : شکیبایى بر آنچه خوش نمى‏شمارى و شکیبایى از آنچه آن را دوست مى‏دارى . [نهج البلاغه]
 
شنبه 91 شهریور 11 , ساعت 4:55 عصر

"ای بابا بی خیال" شده تکیه کلاممان!

کی می شود خیالات ما بی خیالِ خیالات زودگذر و پست شود...!

آقا! گاهی اوقات که می گویم بیا، می ترسم در جوابم همین تکیه کلام مارا بگویی که:

ای بابا بی خیال! اگر شما می خواستید بیایم که...

آقای من! ای بهترین من! می دانم که تو فراتر از این سخنانی.

آقا رک می گویم، ما بی خیالیم، بی خیال ظهور تو، بی خیال تنهایی تو، بی خیال زخم های خورده بر قلب نازنیتان، اما آقا، شما در مرامتان بی خیالی نیست! شما هوای خیال ماها را دارید!شما از این حرف ها گذشته اید...

یک لحظه آقا اجازه! می شود از درگاهتان یک خواهشی بکنم؟ فقط یک خواهش؟ آقا جان! می شود شما در حق ما لطف کنید و "بی خیال بی خیالی های ما" شوید...؟ می شود آنها را نبینید؟ اگر کمکمان کنید، خودمان سعی می کنیم درستشان کنیم. آقا جان! کمک...! بی خیالی هایم خیالاتم را فراگرفته!


پنج شنبه 91 مرداد 26 , ساعت 3:53 عصر

به نام پروردگار مهربانیها

توجه!!! لطفا قبل از مطالعه مطلب، متن را انتخاب کنید تا راحت تر مطالعه کنید.

دوستان مهربانم سلام، قبل از خواندن این مطلب لازم است نکته ای را متذکر شوم، مطلب زیر به این معنا نیست که دانشگاه همیشه و برای همه افراد بد است. دانشگاه جای کسانی است که قبل از رفتن به دانشگاه اعتقادات خود را مستحکم کرده و هدف خود را معین کرده باشند. ضمنا خواهش می کنم هنگام خواندن این مطلب تقصیر را به گردن جنس مخالف خود نیندازید چرا که ما همه مقصریم!!!

 

 

 

من بدم می آید از اینکه سر کلاس به بغل دستی ام نگاه کنم، تا بپرسم « جمله آخر استاد چه بود؟» و ببینم به جای تخته به دختر جلویی نگاه می کند، من بدم می آید از اینکه دوستم موقع جزوه گرفتن از دختر همکلاسیمان به جای انکه نگاهش به جزوه باشد، به ناخن های نارنجی رنگش نگاه می کند. من بدم می آید هر وقت به بوفه می روم باید از جلو دانشجویانی رد شوم که بدون هیچ خجالتی در مورد مش موی دختر همکلاسیشان صحبت می کنند. من بدم می آید از اینکه وقتی از دوستم می پرسم می داند کدام یک از دخترها جزوه ی تمیز و کافی دارد؟ بگوید همان که رژ لب مسی می زند و پشت چشمش را آبی می کند، من بدم می آید از اینکه ساعت هفت صبح با یکی از از دخترهای هم کلاسم هم زمان از مترو پیاده می شویم اما همیشه دیرتر از من به کلاس می رسد، چون اول می رود دستشویی های ساختمان ابن سینا و بعد با صورت رنگی تر به کلاس می آید. من بدم می آید از اینکه یکی از دخترهای هم دوره ی ما آن قدر ساده بود، حالا مثل عروس ها خودش را درست می کند. از این یکی برای این بدم می آید، که نمی فهمم در دانشگاه ها، چی به آدم ها یاد می دهند که اینجور تغییر می کنند. دانشگاه جای درس خواندن است. برای درس خواندن هم مهم نیست چه ریخت و قیافه و تیپی داشته باشی، چه برسد که اینقدر سقوط کنی؟! استاد، چند روز پیش وقتی کلاس تمام شد، گفت معایب مانتوی تنگ از مزایایش بیشتر است. می خواستم حالا که استاد بحثش را مطرح کرد، بروم از آن دختری که آن قدر مانتویش تنگ است که هر لحظه فکر می کنی الان یا نفسش بند می آید یا دکمه اش می پرد هوا، بپرسم لطف آنکه بدنش را برای این همه چشم در این لوله بخاری قاب گرفته است چیست؟ اما نرفتم چون دوست نداشتم کسی مرا کنار او ببیند! می دانید من همیشه فکر می کردم فرق آدم از روزی که پا به دانشگاه، آن هم شریفش می گذارد تا روزی که از آن خارج می شود فقط در سطح معلومات، فرهنگ و شعورش است، آن هم در جهت صعودش، ولی حالا هر چه می خواهم برهنگی را در یکی از این ها جا بدهم نمی توانم! من بدم می آید از اینکه دانشگاه به جای آنکه چیزی به آدم بدهد، چیزی ازش بگیرد، آن هم چیزهای نایاب و با ارزشی مثل حیا از دخترها و غیرت از پسرها؟! من خیلی بدم می آید، آنقدر که می خواهم همه این چیزها را از جلو چشمم دور کنم.

 


یکشنبه 91 تیر 25 , ساعت 11:15 صبح

دلم از عالم و آدم پر بود. دنبال بهانه ای می گشت...

پیامک بر و بچ زیارت ناحیه مقدسه به گوشیم رسید. همه برنامه هام رو لغو کردم. به هر قیمتی بود رفتم. (البته عنایت خدا سرجاش!)

جو جالبی بود. فقط متعلق به بچه مذهبی ها نبود. آخه وجود مبارک اباعبدالله (سلام الله علیه) برای همه است.

امام رضا سلام الله علیه: کلنا سفینه النجاه و أما السفینه الحسین أسرع

کلنا باب الله و أما السفینه الحسین أوسع

دلم نیومد برای شما نگم.

پس  وعده عشاق الحسین(سلام الله علیه):

محفل قرائت زیارت ناحیه مقدسه؛ جمعه 6 مرداد ساعت 17 الی 19همراه با حرکت به سمت گلزار شهداء با سرویس های رفت و برگشت (در انتهای مراسم سرویس ها به سمت مبدا؛مدرسه آیه الله گلپایگانی بازمی گردند)

لازم به ذکر است به علت تقارن با سالگرد عروج ملکوتی آیه الله طالقانی مراسم این هفته ساعت 17 برگزار می شود.

آدرس:قم- خیابان ارم- مقابل گلزار شهدای خرمشهر- مدرسه آیه الله گلپایگانی

هرکه دارد هوس کوی حسین(سلام الله علیه) بسم الله

 


دوشنبه 91 تیر 12 , ساعت 9:31 عصر

یا صاحب  الزمان

آمده ام از ناگفته ها  بگویم  !از آن چیزهایی که آنقدر نگفته ایم که فکر می کنیم وجود خارجی ندارند! و شاید  هم گفتنش به نظرمان عیب و عار است.

نمی دانم! راستش  هیچ چیز نمی دانم. آنقدر ندیدمتان که همه چیز را گم کرده ام. همه درایت ها  را  ...

همه تدبیرها  را  ...

همه خوبی ها  را  ...

فقط درایت و تدبیر و  ویژگی های خودمان را بهترین درایت و تدبیر و خوبی می بینیم.

آقای خوبی ها اجازه  ! هر چه تلاش می کنم نگویم، نمی شود! پس با اجازه شما می گویم:

دلمان خوش است برای شما کار می کنیم، اما نشد یک بار ابتدای کارهایمان از خودمان سوال کنیم که هدفمان از این کار چیست؟! آخر این کار چه می شود؟! قرار است ما به چه خروجی برسیم؟

معیارمان رضایت خودمان شده! میزان مان عقل خودمان شده! کاش واقعا عقل بود که چه بسا با نفس خلط شده...

 .

 .

چه زیبا فرمود دردانه خلقتت: إن الله تعالی یحب من العامل إذا عمل أن یحسنه.

خداوند متعال دوست دارد هر کس عملی را انجام می دهد آن را به نحو احسن انجام دهد.

 

خدا!!!...

 

رضایت خدا!!!...

 

عمل کامل و احسن!!!...

ای بابا! این حرفها کیلو چند است! هر چه چشم می گردانم تا شاید چیزی ببینم که به سبب آن اندکی احتمال بدهم که این طرفها می آیید هیچ چیز نمی بینم. ما نفسمان شده امام زمانمان!

به خیال خودمان برای شماجشن می گیریم، نمایشگاه می زنیم، کوچه آذین می کنیم، صدای خوشحالی مان فقط گوش فلک و آدمیزاد را کر می کند! حالاکارهایمان، زندگی مان چقدر اسباب خوشحالی شماست الله أعلم!

نمایشگاهمان که مصداق کوچکی از کارهای ما هست، چقدر آدم ها را باشما آشنا می کند؟ چقدر آدمها را با یاد شما زنده می کند؟؟؟(من أحیاها فکأنما أحیاالناس جمیعا)

ای بابا بی خیال بگذریم...

           

 


آمدم حدیث عشق بگویم دیدم لاف زن راچه به عشق بازی! آمدم حدیث اشک بگویم دیدم اشک چشمه جوشان عشق است... ومن که نه عشق دارم و نه اشک،به ناگزیر دستهای خالی که نه...!مشت مشت شرمندگی ام را به سویتان دراز می کنم که ارمغان برهوت دلم است، به امید مهرورزی شما

آقا جان ما را ببخشایید

 

 


پنج شنبه 91 خرداد 18 , ساعت 7:42 عصر

« روزی مرحوم آیه الله بهجت در ارتباط با ولایت و عظمت آن فرمودند: در نجف یا کاظمین یکی از آقایان قریب 10 یا 15 نفر از اهل علم را برای ناهار دعوت کرده بود ولی فرستاده آقا اشتباهاً طلاب یک مدرسه را که قریب 60-70 نفر بودند دعوت کرده بود. وقتی میهمانان آمده بودند وی دیده بود گذشته از این که جا برای نشستن آنها کم است غذا نیز خیلی اندک است، بی درنگ به ذهنش خطور کرد که آیت الله حاج شیخ فتحعلی کاظمینی را از جریان با خبر سازد.
وقتی خبر به آقا رسیده بود فرموده بود: دست به کار نشوند تا من بیایم. تا اینکه ایشان تشریف می آورد و می فرماید: یک پارچه سفید آب ندیده برایم بیاورید. و ظرف برنج را وارسی کرد و سرپوش را برداشته و آن پارچه را به جای سرپوش می گذارد و می فرماید: حال ظرفها را به من بدهید، من غذا می ریزم و شما تقسیم کنید، و مکرر می فرموده است:
« ها علیّ (سلام الله علیه) خیر البشر، و من أبی فقد کفر: هشدار، که علی علیه السلام بهترین
انسانهاست، و هر کس [ولایت او] را نپذیرد[ به خدا ] کفر ورزیده است.
بحار الانوار، ج26، ص306، روایت 66 و 68 »
تا اینکه به شرافت مقام شامخ علی علیه السلام تمام میهمانان را از آن دیگ غذا داده بود و هنوز طعام دیگ به آخر نرسیده بود ».

امام عشق


چهارشنبه 91 اردیبهشت 27 , ساعت 12:5 عصر

با همه نعمت ها و مشکلات زندگی اموراتش می گذشت. تا اینکه...

فارغ از همه جا مشغول صحبت با تلفن بود. پیامکی به موبایلش رسید. پیامک رو خوند. یک لحظه...

ادبیات کلامش به هم ریخت. گوشی رو گذاشت. چون باورش نمی شد چنین بلای عظیمی به سرش اومده باشه و امیدوار بود اشتباه شده، با یکی از اطرافیان صاحب پیامک تماس گرفت. صداش در نمی اومد. به سختی کلمات رو کنار هم چید.

این چیه برای من ارسال کردید؟! خبر درسته؟!

طرف مقابل که شاید جرأت نداشت در مورد خبر به این تلخی بادختر حرف بزنه به سختی گفت:

بله، درسته! متاسفم...

دختر باورش نمی شد. یعنی واقعا اوئی که همه زندگیش بود رفته بود!

در همون حال که گوشی تلفن دستش بود، صدای مادر رو شنید که به پدر می گفت: یواش بهش بگید. مبادا ...

پدر وارد اتاق شد. اشک رو بر گونه های رقیه دید و گفت: این که خودش همه چیز رو می دونه!

رقیه گوشی رو گذاشت. مادر به سمت کنترل تلویزیون رفت. نوار مشکی گوشه صفحه تلویزیون و تصویر کسی که حالا دیگه نبود. تصویر کسی که تنها بهانه زندگی رقیه بود...

اما او حالا نبود.

انگار گونه های دختر قصد خشک شدن نداشتند. صدای پر مهر مادر گوشش را نوازش می داد: دختر اینقدر غصه نخور، چیزی ازت نمانده است!

همه جای دنیا رسم است وقتی کسی غصه دار است تنهایش نمی گذارند. می گویند به او سر بزنید تا تسلایی باشد بر دل داغدارش.

اما! اما انگار تقدیر رقیه چیز دیگری بود. انگار باید غصه تمام و کمال به او می رسید. داغ در تنهایی...

او باید این اندوه فراوان را تنها و بی کس به جان می خرید.

انگار این تنهایی قرار بود بغض ترک خورده ای را تا آخر عمر ته گلوی او بنشاند. به حدی که داغ همیشه برایش تازگی داشته باشد...

فقط یکی از دوستانش بعد از دو تا سه روز به سراغش رفت. خوب بود! به قول معروف ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است...

تنها چیزی که اندکی آرامش می کرد، یادآوری این جمله بود:

عاشق شبیه معشوق می شود، هرچه عاشق تر شبیه تر...

علی سلام الله علیه تنهاترین مرد خدا بود...

خدایا شکرت

 

 

 


شنبه 91 اردیبهشت 23 , ساعت 2:45 عصر

رابطه ما با خدا رابطه گیلاس با درخت نیست.

وقتی گیلاسی از درختی چیده و جدا شد دیگر قابل بازگشت نیست و درخت هرگز او را نخواهد پذیرفت، بلکه رابطه ما با خدا چیزی شبیه یک کف آب با دریاست. شما اگر پیاله ای آب از دریا برگیری حتی اگر این آب نجس و آلوده و لجن هم شده باشد هر گاه آن را برگردانی آغوش دریا باز و آن را می پذیرد و هرگز پس نمی زند. و اول کاری که دریا با آن می کند زدودن تیرگی ها و پاک و زلال ساختن آن است. چون خدا رحمان و رحیم است، یعنی دریا دریا رحمت و احسان و لطف است و اگر ما فقط همین یک صفت را از او می فهمیدیم عاشق یا عاشق تر از این می شدیم.

خدایا عاشقم، عاشق ترم کن

 

 


<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ