همچنان نگاهش به آدمها بود و جوش می زد!
دلش می سوخت به حال آدمهایی که به دنبال گم گشته شان می گشتند و اما به جایی نمی رسیدند...
هر کسی جایی سرش را گرم می کرد و دستش را بند! به خیال خودش آن چیزی که دست به دامنش شده و سرش را گرم کرده همان گم شده اش است!
اما غافل از اینکه همچنان در حال دویدن هست این انسان!
کمی اگر توقف می کرد و تأمل! شاید می فهمید که نه! هنوز آرام نگرفته، هنوز دارد می دود نفس نفس زنان...
آنقدر که دیگر نفسش دارد بند می آید. اما هنوز آرام نگرفته...
دلش می خواست داد می زد که آی انسان! یک لحظه صبر کن. یک لحظه، فقط یک لحظه بایست.
به خودت، به گذشته ات نگاه کن... به همه آن پل هایی که پشت سرت خراب کردی...
به همه آن لباس هایی که تنت کردی، همه آن اموالی که جمع کردی و به همه آن چیزهایی که به هر قیمتی خواستی داشته باشی شان!
و نگاه کن به تک تک لحظاتی که با استرس و در حسرت ذره ای آرامش گذراندی.
از تو می پرسم، آری از تو آی انسان! چرا هنوز به آرامش نرسیده ای؟ چرا...؟
یک لحظه بایست و تأمل کن، فقط یک لحظه...
به نام خدای مهر
باز هم نگاه و حواسش به آدمها جلب شد! انگار می خواست و نمی خواست این اتفاق هر از گاهی باید می افتاد...
اول حواسش رفت به رفتار آدمها. هر کسی برای خودش متناسب با روحیاتش! کارهایی را می کرد.
هر کس یک چیز برایش مهم بود. حرص یک چیز را می زد. دغدغه ذهنی اش یک چیز بود.
و احتمالا این یک چیزها به ظاهر متفاوت بودند. یک پول را خیلی دوست داشت آنقدر که از خوشی اش می زد تا سه شیفت! سرکار برود و پول جمع کند.یکی برایش لباس مهم بود. یکی برای مد! یکی به هر قیمتی مدرک برایش مهم بود و هزار تا سوژه دیگر!
اما این وسط یک مساله مشترک بین شان وجود داشت، یک چیز برایشان مهم نبود یا شاید هم یادشان رفته بود!
آری... خودشان را یادشان رفته بود. این خود بیچاره ای که به دنبال ذره ای آرامش بدو بدو می کرد و افسوس...
وجه مشترک شان این بود که آرامش شان را گم کرده بودند و هر کدام در چیزی دنبالش بودند.
یکی در پول، یکی در لباس، یکی در مدرک علمی و...
فکر می کردند این چیزها برایشان آرامش می آورد. آن وقت، وقتی که بهشان نمی رسیدند آه و فغانشان گوش فلک را می کرد!
انگار حس می کردند با نبود این چیزها خطری تهدیدشان می کند.
آنقدر آرامش نداشتند که مثل آدم مارگزیده از هر چیزی می ترسیدند! از هر رسیمان سیاه و سفیدی...
و شاید اشکال کارشان اینجا بود که یکبار هم شده برای سامان گرفتن این دل بیچاره، ننشستند با خودشان خلوت کنند...
خلوت کنند و از خودشان بپرسند که آخر بنده خدا واقعا مشکل من این حرفهاست؟!
از خودشان نپرسیدند که من کی باید راحت شوم از این همه دویدن... از این همه جوش خوردن...
فکر نکردن که بابا چاره ی کار چیست؟ دلشان به حال خودشان نسوخت که از این همه حرص خوردن خسته نشدی؟!
آه از نداشتن لحظه ای خلوت، نداشتن قدرت تفکر. آه...
أین مولف شمل الصلاح و الرضا
کجاست آنکه پریشانیهاى خلق را اصلاح و دلها را خشنود مى سازد؟
به نام خدای مهر
اوایل برایش مهم بود که آدمها بدانند غصه دار است، دلش می خواست دوستانش بدانند و از او دلجویی کنند.
اما همین مهم بودن ها خیلی وقت ها به ضررش تمام می شد.
آدم های این دوره و زمونه وقتی سختی های کسی را مکرر بیینند، دیگر یادشان می رود که رفیقشان! از این سختی های مکرر رنج می برد.
حوصله شان سر می رود! انگار کمتر حوصله دارند به داد اطرافیان شان برسند، انگار بیشتر شریک شادی اند!!!
آن وقت است که در اوج سختی، رفیقشان را رها می کنند و خودشان را می زنند به بی خیالی!
یا اینکه شروع می کنند به قضاوت کردن که بابا فلانی زیادی مته به خشخاش گذاشته و سخت می گیرد،
غافل اینکه آیا این جور جملات را موقع سختی های خودشان هم می گویند؟
حالا دیگر دلش نمی خواست آدمها هوایش را داشته باشند...
می گفت کاری به کارم نداشته باشید! باقیش پیش کش!!!
اما تنها که نمی شود زندگی کرد، هرچقدر هم مقاوم باشیم تکیه گاه می خواهیم...
آدمها هم که این وسط تکیه گاه نمی شوند! پس به کجا باید وصل شویم؟
راستی شما می دانید به کجا و چگونه باید تکیه کرد...
سلام دوستان عزیزم، با اینکه قبلا این متن رو تو وبلاگ درج کرده بودم، حیفم اومد که باز قرارش ندم.ادامه متن رو تو پست بعدی انشاءاله قرار می دم. کریسمس مبارک!!!
لیلت عزیزم!
سلام، کریسمس مبارک. سال هایت چون شاخه های کاج سبز، روزهایت چون چراغ های روی شاخه رنگی باد!
نمی دانم چندمین کریسمس است که برایت نامه می نویسم؛ نامه هایی که به تو نمی رسند؛ نامه هایی که تا ژانویه ی بعد روی میزم می مانند.
لیلت! شاید اسم و شماره من، در دفتر تلفن تو خط خورده باشد؛ ولی من هنوز هر کریسمس به حرف های تو فکر می کنم. به شب آن میهمانی زیر سایه بید حیاطتان!
یادت هست؟ نشستیم کف حیاط. زانوهایمان در حلقه ی دست ها. تکیه دادیم به دیوار کوتاه پشت سر و گذاشتیم موهای بید دور و برمان برقصند. گفتی:« بیا عشق هایما را روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو با هم لقمه برداریم؛ بی این که فکر کنیم این را تو آورده ای یا من». گفتم: « قبول!»
تو شروع کردی. با شوق، با اشک، با التهاب از عشق گفتی. از مسیح خودت! آن «مهربان ناصری»، تمام روح هیجده سالگی ات را تسخیر کرده بود. همچنان که « او »، مرا! من خیره در سایه ی وهم انگیز رقص شاخه ها، تمام سهم تو را از عشق خوردم. بی آنکه سهم خودم را برای تو در سفره بگذارم. بی آنکه حرفی از او بزنم.
گفتی:« پس، بگو!» نتوانستم و نگفتم. تو قهر کردی. سفره را بستی. گرسنه رفتی. من همان جا نشستم. گریستم؛ تا صبح!
لیلت! من سال ها است به نیمه ناتمام آن میهمانی فکر میکنم. من سال هاست که دلم می خواهد آن حرف ها را تمام کنم؛ ولی باز می ترسم. درست همان طور که آن شب ترسیدم. اعتراف می کنم که ترسیده بودم.
عزیز، مسیح تو در دست رس بود؛ باور کردنی؛ نزدیک. می شد به او دست کشید، لمسش کرد؛ ولی مسیح من نبود! کسی اگر خار در چشم هایش باشد و استخوان در گلویش[1]، لمسش کردنش آسان نیست؛ هست؟
مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمی شد باورش کرد. چیزی اگر می گفتم تو فکر می کردی تخیل شاعرانه من است و او خیال نبود. به نشانی های پایان نامه نگاه کن! به کتاب هایی که اسم بردم و باور کن او شاعرانه تر از تخیل من است.
· لیلت! من امشب برای این که باز تو را نزدیک حس کنم تمام انجیل را ورق زدم. کلمه به کلمه مسیحت رانفس کشیدم؛ بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم؛ بالشم آهسته خیس شد. مسیح سخت گیر من این سو ایستاده بود، مسیح سهل گیر تو آن سو! و من لابه لای تصویر دو مرد می گریستم:
حواریان نشسته بودند. مسیحت آب آورد. پای همه را شست. با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم بر می آمد.[2]
چه دوست داشتنی است لیلت این مرد! آدم دلش می خواهد بپرد دستش را ببوسد. کاش من پترس او بودم... لوقای او... شمعون او... حواری او... ولی نیستم. من یوحنای مسیحی هستم که پای حواری نمی شوید... که دست حواری می برد.
مرد را به جرمی آوردند. چشمش به مولا افتاد. از دوستان بود. از آن ها که هر روز دامن عبایش را می بوییدند. جرم، جرم است. شمشیر را بالا برد. دست مرد بر زمین افتاد؛ خون چکان. مرد آن را با دست دیگرش برداشت.
«ابن الکواء» دشمنی است در انتظار فرصت. جلو می آید. با نگاهی پر از رحم، پر از دل سوزی می پرسد: « دستت را که برید، مرد؟» مرد که دست خون چکان خودش را با خویش به خانه می برد، بریده بریده در میان گریه می گوید:« دستم را شجاع مکی برید، با وفایی بزرگوار...»
- دستت را بریده؛ تو باز به این نام ها او را می خوانی؟
- چرا نخوانم؟ چرا نگویم شجاع مکی؟ چرا نگویم بزرگوار با وفا؟
ابن الکواء! عشق او با گوشت و خونم آمیخته است.[3]
من یوحنای مسیحی هستم که دست را می برد، دل را می برد. من به شمشیرش بوسه می زنم حتی اگر لبه اش زبانم را ببرد؛ ولی انصافا لیلت! این مرد آیا باور کردنی است؟ از این حرف های عجیب آیا می شد آن شب برای جان گرسنه ی تو لقمه ای گرفت؟
من آن شب از این که چشم های تو انکارم کنند ترسیدم. دیدن انکار در چشم های دوست زخم بدی است؛ مسیح من، سخت گیرتر از از آن بود که تو حتی باورش کنی. گیرم که تو از لرزش صادقانه ی صدای من، او را باور می کردی، بعد می شد آیا هیچ جور جوابت را داد؟
تو اگر نه با لب، با چشم حتما می پرسیدی چطور می شود عاشق تیغی بود که برای بریدن دستت بالا رفته است؟ و من چه بی جواب بودم آن شب و چه عاشق!
و امشب بین تصویر دو مرد چه سرگردانم:
مجسمه دردست های مسیح تو بود؛ مجسمه ی کبوتری گلی. در او دمید. کبوتر جان گرفت. پرواز کرد.[4]
همه ایمان آوردند. درست همان طور که یک معجزه باید باشد. پرواز دادن یک مجسمه! آه!چقدر آدم دلش می خواهد به این پیامبر ایمان بیاورد.
همام آمد. آدم گلی. گفت:« حرف!» گفت: «تشنه ام». مسیح من گفت: «برو خوب باش! خدا با خوبان است.» همام گفت: «نه! بیش از این! من تشنه ام. خوبان کی اند؟ چطورند؟» مسیح من می توانست بگوید:« مومن اند، نماز می خوانند، روزه، صدقه، خمس...» مثل همه ی آن چه پیغمبران تاریخ گفته اند؛ ولی نگفت. او که مثل همه نبود.
گفت: «دنیا آن ها را می خواهد، نمی خواهندش! اسیرشان میکند، جانشان را می دهند تا آزاد شوند.»[5] گفت: «اگر اجلی که خدا خواسته نبود، لحظه ای جانشان در کالبد نمی ماند؛ پر می کشید.»
گفت : «خوف مانند چوبی که می تراشند آن ها را می تراشد مردم می بینندشان. میگویند آن ها بیمارند و آن ها بیمار نیستند. می گویند دیوانه اند و آن ها دیوانه ی چیز بزرگی هستند.»[6] و باز گفت و گفت و گفت. همام چون صاعقه زده ای بیهوش شد.
خشک شد!
مجسمه شد!
... و مرد!
دم مسیح تو، کبوتر گلی را جان داد. دم مسیح من، جان آدم گلی را گرفت. چه شباهتی!
از من نپرس چرا او با انسان چنین می کند؟ از من نپرس چرا او معلم تکلیف های سخت، امتحان های شاق و جریمه های بزرگ است؟ دست روی دلم نگذار. دلم زخم است. زخم تنهایی شاگردی که زیر نگاه غضبناک معلم سخت گیرش، عاشقانه از شوق می لرزد.
او پنهانی ترین لایه ها را هم زلال می خواهد. او کوچکی روحم را جریمه می کند، حتی اگر هزار رکعت نماز همراه آورده باشم. وقتی عیسای انجیل متی نصیحتم می کند، کودک می شوم. همه چیز ساده و کودکانه می شود. مهربانانه باید همه را دوست بدارم. با یک اعتراف از گناهانم پاک می شوم؛ شاد می شوم. می توانم از شادی برقصم.
رو به روی کتاب خطبه های او، ناگهان بزرگ می شوم. او ناگهان تمام شادی های حقیر کودکانه را می گیرد. همه ی سختی های شگرف، رنج های ژرف و اندوه های سترگ را در کوله ام می ریزد. من باید از غم خلخالی که در دوردست ها از پای زنی کشیده اند، بمیرم.[7] چون مرا بزرگ می خواهد. به جای شادی های کودکانه باید لذت بهجت های عمیق را بچشم. باید دیوانه ی امر عظیمی باشم. باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند. باید...
نمی دانم او؟ او همان امانتی نیست که کوه ها نکشیدند؟
لیلت! حرف هایم تمام شد. تنها یک راز تلخ مانده است که اگر نگویم باز آن میهمانی ناتمام می ماند.
مسیح ما هم مصلوب شد! کاش می شد این جمله را همین طور مجهول گذاشت و برایش فاعلی پیدا نکرد؛ اما نمی شود! ما مسیحمان را خودمان مصلوب کردیم. با دست ها و دل های خودمان. باورت می شود؟ لیلت! باورت می شود؟ من نمی دانم یوحنای او هستم یا یهودای او؟ اقلا تو می دانی که اگر روز مرگ عیسی بودی، پترس بودی. در دیری دور، سر به دیوار نهاده می گریستی و این تنها یهودا بود که کنار صلیب ایستاده بود و نگاه می کرد.[8]
ولی من نمیدانم؛ چون همه بودند. یهودا و یوحنا دست در دست. «محبین غال و مبغضین قال» شانه در شانه. آنها که تا مرزهای پرستش دوستش داشتند و آنها که خونش را تشنه بودند. همه بودیم. صف در صف ایستادیم و نگاه کردیم. چوب صلیبش را از مرغوب ترین چوب تراشیدیم. از بهترین ها! براق ترین چوبی که درختی داشت؛ چون ما دوستش داشتیم، عاشقش بودیم. سکویی از بهترین سنگ برای بالا رفتنش ساختیم. خانقاهی از بهترین نما! نمی توانستم بگویم او را چطور آوردیم، اگر خودش در خطبه ای توصیف نکرده بود. او را چون شتری سرکش[9] کشیدیم تا بالای سکو! ما دوستش داشتیم. می خواستیم بالا باشد.
نتوانستیم او را بالا ببریم. قهرمان خندق و خیبر بود. هیزم آوردیم. آتش به پا کردیم. از آتش نه، از آنها که در آتش می سوختند ترسید. قدم برداشت. از سکویمان بالا رفت. هلهله کردیم:« سیاست نمی داند!» صلیب آماده بود. او بر سکو بود. پیراهنی از پشم بر تن داشت؛ ردایی. بند شمشیر و نعلینش از لیف خرما بود. پیشانی اش چون زانوی شتر پینه داشت.[10] آن بالا ایستاد؛ رو به رویمان؛ چشم در چشم:«مردم، من پندهای همه ی پیامبران را به شما رساندم. آنچه را باید گفت، گفتم. با تازیانه ام ادبتان کردم؛ اما پند نگرفتید. هر جور که خواستم به پیشتان برانم پیش نرفتید. به هم نپیوستید. شما را به خدا! آیا در انتظار پیشوایی غیر از من هستید که راهتان را هموار کند و شما را به حق برساند؟»[11]
و ما در انتظار پیشوایی غیر از او نبودیم و فقط او را می خواستیم؛ او را. بیش از آن که باید می خواستیمش! در چشم هایش خنجری بود که وجدانمان را تیغ می زد. چشم از او گرفتیم. به زمین خیره شدیم؛ به خاک. مثل همیشه به خاک!
شمشیرش را از کمرش باز کردیم. گفتیم:«حکمیت» نه این که فکر کنی شمشیر او بر زمین افتاد، نه! ما مردم مقدسی هستیم. آن را روی دست گرفتیم. دادیم مرصع نشان کنند. نگین بزنند تا به دیوار بزنیم. ببوسیم؛ متبرک شویم.
صلیب آماده بود. او بی ردا، بی شمشیر ایستاده بود. هلهله کردیم: «بجنگ!» او به جای خالی شمشیرش خیره ماند. زمزمه کردیم: «می ترسد، جنگ نمی داند». گفت:« برادران من که خونشان در صفین ریخته شد زیانی نکردند؛ چون چنین روزی را ندیدند تا جام های غصه را سر بکشند و از آب گل آلود این گونه زندگی بنوشند.»[12]
ما هنوز چشممان به خاک بود. سر خم کرده بودیم تا نگاهمان در هم نیامیزد. او آن بالا بود؛ بی ردا، بی شمشیر. لیلت! اگر این جمله را کتاب تاریخ ننوشته بود، من غلط می کردم که بنویسم. ناگهان دست بر محاسن خود زد. های های گریست:« کجا رفتند برادران من که در راه حق جان سپردند؟ کجاست عمار؟ کجاست ابن تیهان؟ کجاست ذو الشهادتین؟ کجایند آدم های مثل آنها که بر عزم هایشان استوار بمانند؟»[13]
ما بودیم و آنها نبودند. ما بودیم و حواریین او نبودند. عمار نبود؛ ابن تیهان نبود؛ مالک نبود. همه را پیش از او کشته بودیم. نه این که فکر کنی می خواستیم خیانت کنیم، نه! تنهایی او را مقدس تر می کرد و ما مردم مقدسی بودیم. بعد چشم از چشم هایمان گرفت. نفس راحتی کشیدیم. سر بلند کردیم. فکر نکن سرش را خم کرد. نه، بالا را نگاه می کرد. دعا می خواند. ما همه گریه کردیم.
می دانی لیلت! ما دعا خواندنش را دوست داشتیم. کاش فقط دعا می خواند. کاش چشم هایش خنجر نداشت. کاش ملامت نمی کرد. کلمه به کلمه دعایش را حفظ کردیم تا هر هفته، هر ماه بخوانیم. باور کن ما مردم مومنی هستیم.
صلیب آماده بود. او آماده بود. ما به تماشا ایستاده بودیم. دست هایش را گشود تا برای آخرین بار به آغوشش بخواندمان:«چیزی بپرسید پیش از اینکه از دستم بدهید.»[14] فکر نکن که دلمان نمی خواست به آغوشش برویم. می خواستیم؛ ولی آنجا، در آغوش او، بوی عجیبی می آمد که بوی خاک نبود. ما بی بوی خاک نفسمان بند می آید. لیلت ما مجبور بودیم. می فهمی؟ مجبور بودیم.
آغوش او هنوز باز بود. آن بوی عجیب می آمد. ما همه کبود شده بودیم. خاک می خواستیم. حالمان را نمی فهمیدیم. سه دسته شدیم: « قاسطین، مارقین، ناکثین». سه میخ! ناکثین دست هایش را به صلیب کوبیدند. خون فواره زد. از دلش یا دست، نمی دانم. درست نمی دیدیم. تقصیر خودش بود. چرا هر وقت ما را می دید آغوش می گشود. ما دوست داشتیم تصویر او را همان طور روی آغوش باز برای خودمان ثابت نگهداریم. برای همین میخ ها را زدیم. مصلوبش کردیم. او را دوست می داشتیم.
آخ، فکر نکنی مردم حق ناشناسی هستیم. همان لحظه که با یک دست میخ سوم را می زدیم، با دست دیگر از او تصویر می کشیدیم؛ شمایلی طلایی. همه بر گردن هایمان آویختیم تا هر روز به لب بگذاریم. ببوسیم شمایلش را؛ نامش را...
تمام شد. همه چیز تمام شد. او مصلوب شد. ما همهمه کردیم: «الله مولانا علی!»
لیلت! نامه ای که باز روی میزم تا ژانویه ی بعد می ماند تمام شد. کاغذم خیس خیس است. راستی باز هم بگویم:« کریسمس مبارک!»
منبع: کتاب خدا خانه دارد، خانم فاطمه شهیدی
[1]. نهج البلاغه، خطبه 3(شقشقیه).«فصبرت و فی العین قذی و فی الحلق شجا».
[2].انجیل یوحنا، شماره 13.
[3].بحار الانوار، ج 40، ص 282- 281 و تفسیر فخر رازی ذیل آیه 9 سوره کهف..
[4].سوره مائده(5): آیه ی 110. (و إذ تخلق من الطین کهیئة...).
[5] نهج البلاغه، خطبه 193.
[6] همان.
[7].نهج البلاغه، خطبه 72.
[8]. انجیل لوقا، شماره 22.
[9]. نهج البلاغه، نامه 28.
[10]. نهج البلاغه ،خطبه 177.
[12]. همان.
[13]. نهج البلاغه، خطبه 189.
[14]. نهج البلاغه، خطبه 189
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا خیلی وقت بود که دنبالت می گشتم، یا شاید دنبال همان جرعه ای آرامش که نمی یافتم.
سرگشته بودم... تشویش تمام وجودم را فرا می گرفت. اما غافل اینکه تو را باید جایی دیگر جستجو کرد، جایی که فقط توباشی. چه کودکانه بود جستجوهای «من» برای رسیدن به«تو»... حال آنکه تو در کنار من بودی ولی تو را در میان خلقت جستجو می کردم...(1)
محبتت را در میان محبت و وابستگی های دلم جستجو می کردم و نمی دانستم که محبت زلالت همرنگ دل بستگی هایم به دنیا نیست.
آری در قلبم به دنبالت بودم غافل اینکه قلبی که پر است از هرچیز! و پر است از دلبستگی به دنیا جای تو نیست...
دوستانم را دوست داشتم نه فقط به خاطر تو، که در کنار رضایتت، رضایت دلم هم در نیتم هویدا بود. آنجا بود که از کم لطفی ها شاکی شده و خود را حق به جانب می دانستم. مرا ببخش
خجلم که هنوز فارق از دنیا نشده ام و خرسندم و شاکر که...
خدایا به سوی تو آمده ام،
مرا به من بازمگردان
(1)معصوم علیه السلام: بین مردم باشید اما با مردم نباشید.
به نام خدای مهر
سلام دوستان عزیز. داستانک هایی که خدمت تان ارائه می شود تنها شرح حال نویسنده نیست، بلکه ... هر کس خود بهتر می داند کجای این قصه پر از غصه قرار دارد...یاعلی
احساس می کرد دارد بزرگ می شود...
حس می کرد دیگر وقتش رسیده که جدی جدی روی پاهای خودش بایستد. پاهای خود خودش که نه! پاهایی که خدا داده بود.
حالا خیلی چیزها داشت برایش معنا پیدا می کرد. بلا تشبیه! اینکه امیر المومنین سلام الله علیه با همه نازنینی شان سر در چاه می بردند و...
یعنی یک نفر هم نبود که ایشان را درک کند، آنگونه که باید همراهشان باشد، حتی یک نفر!
یادش آمد که از دست یکی از رفقایش - درست یا غلط- ناراحت شده بود و به او گفته بود که چرا فلان کار را کردی؟ او هم نامردی نکرده بود، مثل آدمی که قدرت تفکر ندارد از نگرانی وعذاب وجدان، گذاشته بود کف دست نفر سوم که چرا فلانی به من اینطور گفته؟! آیا من اشتباه کرده ام؟(آن هم نفر سومی که بدش نمی آمد سوژه ای گیرش بیاید تا به او بدبین شود! آن هم با نیت خیر!!!)
انجام یک اشتباه دیگر برای اینکه بفهمد آیا کار قبلی اش اشتباه بوده؟!
یادش آمد که حتی نباید سر مشکلاتش دم برآورد که آن وقت است که اطرافیان با قیافه حق به جانب و اندیشمندانه شان برای حل مشکلش به خودشان اجازه می دهند هر چه می خواهند فکر کنند و بگویند و عمل کنند...
احساس می کرد دارد بزرگ می شود...
تنهایی داشت با همه طعم هایش زیر دهانش مزه می کرد.
انگار وقتش رسیده بود که آنقدر بزرگ شود که فقط و فقط تکیه گاه باشد و خیال خام تکیه کردن به انسان ها را از ذهن و قلبش بیرون کند.
خدای مهربان یادش آورد که باید از دنیا دل بکند. نه تنها دل بکند بلکه باید لباس رزم بپوشد و قبل از اینکه دنیا او را غافل گیر کند او به جنگ دنیا برود.
خوشحال بود. این طوری مجبور بود از آدمها ببرد، مجبور بود به آن ها دل ندهد. ولی یادش نرفته بود که باید به داد همین آدمها برسد و تنهای شان نگذارد.
خوشحال بود از اینکه با فراغت بال بیشتری می تواند به مولایش، به تنهایی هایش، به یاری اش فکر کند.(1)
اما تلاش های شیطان هم یادش نرفته بود. (2)
دست بلند کرد:
بارالها، دل های ما را به باطل میل مده پس از آنکه به حق هدایت فرمودی و به ما از لطف خویش اجر کامل عطا فرما که همانا تویی بخشنده بی عوض و منت(آل عمران/8) (3).
(1) امام عصرعلیه السلام: ما در رعایت حال شما کوتاهی نمیکنیم و یادشما را ازخاطر نبرده ایم؛که اگر جز این بود گرفتاریها به شما روی می آورد و دشمنان شما راریشه کن می کردند. پس از خدا بترسید و ما را پشتیبانی کنید.
(2) قَالَ فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ (شیطان) گفت پس به عزت تو سوگند که همگى را جدا از راه به در مىبرم (82/ص).
(3) رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنک رَحْمَةً إِنَّک أَنتَ الْوَهَّابُ