خدا توفیقش داد و رفت مجلس عزاداری اباعبدالله الحسین سلام الله علیه.
دلش خیلی چیزها می خواست،خیلی حاجت ها داشت که از اول محرم بند کرده بود که خدایا...
به خاطر عظمت حاجتش مسخره اش می کردند. حتی اگر از سرش هم زیاد بودند امیدش به خدا بود. گفت خدایا از کرم و بخشش و مهربانی تو که بیشتر نیستند...
آخر مجلس دم گرفتند «لبیک یا حسین» با اصرار گفتند تا آقا بپذیرند. نمی دانستند پذیرفته اند یا نه، فقط... اما انگار از عواقبش خبر نداشتند!
همانجا آخر مجلس چنان این بنده های شریف خدا با موشک قاره پیما در برجکش زدند که نگو و نپرس!!!
گفت خدایا من که موقع لبیک گفتن، گفتم به من سعه صدر بده!
یادش آمد لبیک به امام خوبی ها دادن و سرحرف ماندن راحت نیست، هم برای او و هم برای آنهایی که دربرجکش زده بودند. خلاصه کلی کم آورد، نه اینکه نغ بزند! نه، اما بالاخره غصه دار شد از کم لطفی بعضی ها.
عقلش بود که آرامش می کرد. ببین کسی که شهادت می خواهد جزع و فزع نمی کند...
شهادت یک عمر زندگی است، یک اتفاق نیست...
با خودش فکر کرد خوب بودن چقدر ظرفیت می خواهد.
بعضی مواقع خیلی دلش می خواست هوای آدمها را داشته باشد. خیلی نگران اطرافیانش می شد. مخصوصا آن مواقعی که می دیدید اشتباه می کنند یا احتمال می داد سرانجام کارشان غلط از آب در می آید.
دلش نمی خواست خانواده اش، دوستانش به اشتباه بیفتند.
دلهره تمام وجودش را فرا می گرفت... یخ می کرد...
آن موقعی که می دید رفقایش برای گرفتن راه حل سراغ کسانی می روند که خیلی زیاد اهل اشتباه هستند. آن هم اشتباهات بسیار تابلو!!!
نگرانشان می شد وقتی می دید اطرافیانش عقل خودشان یا یکی لنگه خودشان را ملاک قرار می دهند و تخته گاز جلو می روند.
می ترسید نکند از پیچ های سرراهشان غافل شوند!
یا هر تصمیم دیگری که اطرافیانش می گرفتند و او می دید که اشتباه می کنند.
نه اینکه خیلی معنوی باشد و چشم برزخی داشته باشد یا مدعی این حرف ها باشد، نه!
شاید چون خدا عنایت کرده بود و دقت نگاهش کمی بیشتر از بقیه بود. آن وقت بود که چیزهایی می دید که بقیه نمی دیدند و دست آخر هم برچسب سخت گیری و بدبینی و... به او می زدند.
اینجا بود که کم می آورد...
باخودش فکر کرد خوب بودن چقدر ظرفیت می خواهد...
نگران اطرافیان بودن و استرس داشتن از یک طرف...
نیش و کنایه شنیدن از طرف دیگر...
و طاقت آوردن از طرف دیگر...
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی
جدیدا چندمرتبه ای می شد که پیامک«در کودکی از تکلیف می ترسیدیم و اکنون از بلاتکلیفی...» برایش جای سوال شده بود که یعنی چی از «بلاتکلیفی»؟
خوب همه تکلیف مان را می دانیم. می دانیم چه کار باید بکنیم؟ یا بهتر بگویم کدام کار خوب است و کدام کار نادرست؟کدام کارمان وظیفه است و کدامشان نیست؟
از آنجایی که خدای مهربان همیشه به او لطف داشت نگذاشت خیلی منتظر جواب بماند. جوابش را داد، آن هم چه جوابی!
حالا بلا تکلیف بود!!!
نمی دانست چقدر به وظایفش عمل کرده؟ نمی دانست در درگاه خدا چقدر دستش خالی هست؟ نمی دانست خدای مهربان چقدر قرار است پرونده خالی اش را بخرد؟! دست های خالی که نه، دست های پر از سیاهه کم کاری را چگونه سفید خواهد کرد؟
نمی دانست چقدر برای پدر و مادرش فرزند خوبی بوده؟ چقدر به وظایفش عمل کرده و راضی شان کرده؟
چقدر قدر وقت و عمرش را دانسته و خلاصه کلی سوال دیگر که آخرش ختم می شد به اینکه الان چقدر باید تلاش کند؟ چقدر عقب است؟ این دو تا سوال آخر حسابی مستاصلش کرده بود...
دست به دعا برداشت خدایا به رحمت رحیمیه ات پاسخ سوال هایم را بده و توفیقم بده قبل از اینکه دیر شود یک کاری کنم...
آمین یا رب العالمین
خسته بود، خیلی خسته... بیش از همه، از آدمها خسته بود. دیگر حوصله شان را نداشت. باعث آرامشش که نمی شدند، هیچ، اسباب سلب آرامشش بودند. گهگاهی قلبش هم درد می گرفت. مثل همیشه با بی میلی وارد خانه شد. سلام با یک لبخند! روزه بود. افطار کرد. نمازش را قبلا در مسجد خوانده بود. باز هم طاقت نیاورد. رفت اتاق و تنها برای خودش خلوت کرد. نه اینکه لیاقتش را داشته باشد ولی خیلی دلش می خواست شهید شود. اینطوری هم پیش خالق یکتا و محبوبش سربلند بود و هم از دست مردم راحت می شد.
گوشیش را روشن کرد. سخنان استادش را گوش داد تا شاید کمی آرامش بگیرد. از آدمها برای استاد گفته بود. ازکم لطفی هایشان. در آخر کار گفته بود که زندگی کردن با آدمها و درست زندگی کردن سخت است. جواب استاد غافلگیرش کرد!:«سخت نیست، سخت تر است!»
در حین گوش دادن صحبت های استاد، نگاهش به نهج البلاغه افتاد. به کتابی که کلام عزیزترین کس او بود. انگارکتاب او را می خواند. سریع به سمتش رفت. نیت ک ردو ذکرگفت. با مولایش نجوا کرد: آقاجان برایم بگوئید، برای دلم بگوئید.
بازش کرد: صفحه 541؛ خط آخر نامه 33 و کل نامه های 34 و 35. عنوان نامه را که دید به نظرش بی ربط آمد! گفت: آقاجان آخر این چه ربطی به حرف دل من دارد. زود قضاوت کرد! نامه ها را خواند، خط به خط...
«... مردم را به راه پروردگارت بخوان و از خدا فراوان یاری خواه که تو را درمشکلات کفایت می کند، و در سختی هایی که بر تو فرود می آید یاری ات می دهد.»
اواخر نامه 35 که رسید دیگر طاقت نیاورد اشک هایش جاری شد. باز هم مولای مهربانی ها مستقیم او را مورد عنایت قرار داده بودند. حال باید برای لطف پدر مهربان امت گریه می کرد یا برای دردهای اندوهناک دل مولای غریبش.
«... از خدا می خواهم به زودی مرا از این مردم نجات دهد! به خدا سوگند اگر در پیکار با دشمن، آرزوی من شهادت نبود و خود را برای مرگ آماده نکرده بودم، دوست می داشتم حتی یک روز با این مردم نباشم و هرگز آنان را دیدار نکنم.»
آنجا بود که فهمید باید برای رسیدن به آرزوی دیرینه اش یعنی شهادت، باید با همین مردم و در کنارشان درست زندگی کند!
یا امیر المومنین روحی فداک
به نام و برای خدای مهربانی ها
چقدر عجیب است حکایت این دنیا!
وقتی که شاد می شوی دنیا برایت کوچک می شود انگار که کمت باشد باز هم بیشتر می خواهی، بیشتر بیشتر بیشتر! وقتی هم غصه هایش به سراغت می آید می شود بزرگترین مخلوق خداوند متعال. نزدیک است از غصه دق کنی، این نفس هم شروع می کند به رم کردن! آدم حس می کند افسار اسب سرکشی را گرفته که بالا و پایین می پرد که ای وای چرا اینطور شد؟! این چه غصه ای است دیگر و هزار حرص و جوش دیگر...
نه در خوشحالی هایش یادمان می آید که بابا «الدنیا متاع قلیل» نه در ناراحتی هایش...
خدایا اجازه هست یک حرف درگوشی بزنم! چیزی که غصه اش از همه بیشتر است این رفتارهای عجیب و غریب و دور از انصاف برخی بنده هایت است! خدا نکند آدم کمی رویشان حساب بازکرده باشد دیوانه می کنند آدم را!!!
خدایا گیر کار کجاست؟ خدایا ... یک لحظه ترس جانم را فرا گرفت. نکند گیر از دل من است. نکند دل بیدل شده ام آنقدر کوچک شده که غصه های دنیا برایش بزرگ می شود.
وقتی یادت از دلم می رود غصه های دنیا بزرگ می شود، بزرگ تر از هر چیز... دیگر به جای اینکه به تو فکر کنم به آن فکر می کنم...!
اما وقتی تو یادم می آیی یا بهتر بگویم آبشار مهربانی هایت را به سمتم سرازیر می کنی دیگر هیچ غصه ای آزارم نمی دهد. رفتار هیچ آدمی رنجورم نمی کند... آنجاست که در مواقع کم لطفی بندگانت دل گرمی هایت یادم می آید. «فاصبر لحکم ربک، إنک بأعیننا» صبر کن، تو را می بینم. سختی هایت را، صبوری هایت را...
خدایا دو تا دعا بکنم؟!اولی اش: خدایا صبورم کن به من ظرفیت بده تا موجب خوشحالی تو و امام صبورم باشم.
دومی اش: خدایا رفتار اشتباه مرا مایه امتحان هیچ کدام از بندگانت قرار مده...
الهی، آن که تو را دوست دارد چگونه با خلقت مهربان نیست.
خدایا سلام هر ازگاهی دلم می گیرد، عاصی می شود! آن قدر که به در و دیوار قلبم می کوبد... هر چه تسلایش می دهم سودی ندارد. بهانه می گیرد. هیچ چیز راضیش نمی کند. روزگارم را سیاه کرده... نمی دانم بنده های دیگرت نیز این گونه اند؟ دلشان تا حد دق کردن هم می رود؟! خدایا تو خود بهتر می دانی چه می خواهد. به گونه ای خلقش کرده ای که تن به چیزهای کوچک ندهد، تقاضاهایش بزرگ باشد، حقیر نباشد. حالا هم بهانه بهترین را کرده است، آخر همیشه همینطوری بوده، دنبال بهترین ها... تا کنار انسان ها می نشینم دادش بلند می شود که پا شو! بلندشو برو! آخر کجا بروم، پیش چه کسی بروم که تو آرام بگیری! دیوانه ام کردی! انگار که کاسه صبرش لبریز شده باشد اشک از چشمان بی کسی اش سرازیر شد. زبان باز کرد: من مأمن انسان هایی نیستم که یادشان رفته کی هستند؟! اصلا یادشان رفته انسان و انسانیت چیست؟ فقط به فکر خوردن و خوابیدن و تفریح هستند، آن هم هر خوردن و خوابیدن و تفریحی!!! من قرار است محل استقرار کسی باشم که خالق توست، چطور انتظار داری با کسانی آرامش بگیرم که هشتشان گرو نه شان است؟! می خواهی مرا آرام کنی و خودت هم آرام بگیری! برو آن کس که نشانه مهربانی های خدای مهربان را پیدا کن و کنار او بشین. تا زمانی که با این آدمها حشر و نشر داری وضع هردومان همین است، سر و سامان نداریم. من هوای کسی را دارم وجودش آرامش خاطر است حتی در اوج مشکلات، تمام وجودش زیبایی است. آقا اجازه! دلم برایتان تنگ شده... أین مولف شمل الصلاح و الرضا...
دل تنگ بودم، حس می کردم خدا تحویلم نمی گیره. حس می کردم سیم نازکم نازک تر شده. خواستم به رفقا بگم برای رفیقتون دعا کنید. می دونستم چه خبطی کردم. هر وقت ته دلم مومنی رو مذمت می کنم خودم همون روز بهش گرفتار میشم. امروز هم گرفتار شدم اون هم چه گرفتار شدنی! راستش خدایا کیف می کنم وقتی می بینم اینطور هوای بنده هاتو داری، هوای همه بنده هات رو. لازم نیست بنده ات جز انبیاء باشه. بازم خود خدای مهربون عنایت کرد. بشیمون شدم. عذرخواهی و... خدایا غلط کردم. ببخشید. اما خدایا! هوای من رو هم بیش بنده هات اینطوری داری؟! حتما داری. بازهم میگم ببخشید. کمکم کن دیگه هیچ مومنی رو مذمت نکنم تا تو غیرتی و ناراحت نشی. خدایا اگریادم رفت؛ یادم آر که دوستت دارم...