سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و او را از قدر پرسیدند ، فرمود : ] راهى است تیره آن را مپیمایید و دریایى است ژرف بدان در میائید ، و راز خداست براى گشودنش خود را مفرسایید . [نهج البلاغه]
 
دوشنبه 91 تیر 12 , ساعت 9:31 عصر

یا صاحب  الزمان

آمده ام از ناگفته ها  بگویم  !از آن چیزهایی که آنقدر نگفته ایم که فکر می کنیم وجود خارجی ندارند! و شاید  هم گفتنش به نظرمان عیب و عار است.

نمی دانم! راستش  هیچ چیز نمی دانم. آنقدر ندیدمتان که همه چیز را گم کرده ام. همه درایت ها  را  ...

همه تدبیرها  را  ...

همه خوبی ها  را  ...

فقط درایت و تدبیر و  ویژگی های خودمان را بهترین درایت و تدبیر و خوبی می بینیم.

آقای خوبی ها اجازه  ! هر چه تلاش می کنم نگویم، نمی شود! پس با اجازه شما می گویم:

دلمان خوش است برای شما کار می کنیم، اما نشد یک بار ابتدای کارهایمان از خودمان سوال کنیم که هدفمان از این کار چیست؟! آخر این کار چه می شود؟! قرار است ما به چه خروجی برسیم؟

معیارمان رضایت خودمان شده! میزان مان عقل خودمان شده! کاش واقعا عقل بود که چه بسا با نفس خلط شده...

 .

 .

چه زیبا فرمود دردانه خلقتت: إن الله تعالی یحب من العامل إذا عمل أن یحسنه.

خداوند متعال دوست دارد هر کس عملی را انجام می دهد آن را به نحو احسن انجام دهد.

 

خدا!!!...

 

رضایت خدا!!!...

 

عمل کامل و احسن!!!...

ای بابا! این حرفها کیلو چند است! هر چه چشم می گردانم تا شاید چیزی ببینم که به سبب آن اندکی احتمال بدهم که این طرفها می آیید هیچ چیز نمی بینم. ما نفسمان شده امام زمانمان!

به خیال خودمان برای شماجشن می گیریم، نمایشگاه می زنیم، کوچه آذین می کنیم، صدای خوشحالی مان فقط گوش فلک و آدمیزاد را کر می کند! حالاکارهایمان، زندگی مان چقدر اسباب خوشحالی شماست الله أعلم!

نمایشگاهمان که مصداق کوچکی از کارهای ما هست، چقدر آدم ها را باشما آشنا می کند؟ چقدر آدمها را با یاد شما زنده می کند؟؟؟(من أحیاها فکأنما أحیاالناس جمیعا)

ای بابا بی خیال بگذریم...

           

 


آمدم حدیث عشق بگویم دیدم لاف زن راچه به عشق بازی! آمدم حدیث اشک بگویم دیدم اشک چشمه جوشان عشق است... ومن که نه عشق دارم و نه اشک،به ناگزیر دستهای خالی که نه...!مشت مشت شرمندگی ام را به سویتان دراز می کنم که ارمغان برهوت دلم است، به امید مهرورزی شما

آقا جان ما را ببخشایید

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ