سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس را در مال وى دو شریک است : وارث و حوادث . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 91 اردیبهشت 27 , ساعت 12:5 عصر

با همه نعمت ها و مشکلات زندگی اموراتش می گذشت. تا اینکه...

فارغ از همه جا مشغول صحبت با تلفن بود. پیامکی به موبایلش رسید. پیامک رو خوند. یک لحظه...

ادبیات کلامش به هم ریخت. گوشی رو گذاشت. چون باورش نمی شد چنین بلای عظیمی به سرش اومده باشه و امیدوار بود اشتباه شده، با یکی از اطرافیان صاحب پیامک تماس گرفت. صداش در نمی اومد. به سختی کلمات رو کنار هم چید.

این چیه برای من ارسال کردید؟! خبر درسته؟!

طرف مقابل که شاید جرأت نداشت در مورد خبر به این تلخی بادختر حرف بزنه به سختی گفت:

بله، درسته! متاسفم...

دختر باورش نمی شد. یعنی واقعا اوئی که همه زندگیش بود رفته بود!

در همون حال که گوشی تلفن دستش بود، صدای مادر رو شنید که به پدر می گفت: یواش بهش بگید. مبادا ...

پدر وارد اتاق شد. اشک رو بر گونه های رقیه دید و گفت: این که خودش همه چیز رو می دونه!

رقیه گوشی رو گذاشت. مادر به سمت کنترل تلویزیون رفت. نوار مشکی گوشه صفحه تلویزیون و تصویر کسی که حالا دیگه نبود. تصویر کسی که تنها بهانه زندگی رقیه بود...

اما او حالا نبود.

انگار گونه های دختر قصد خشک شدن نداشتند. صدای پر مهر مادر گوشش را نوازش می داد: دختر اینقدر غصه نخور، چیزی ازت نمانده است!

همه جای دنیا رسم است وقتی کسی غصه دار است تنهایش نمی گذارند. می گویند به او سر بزنید تا تسلایی باشد بر دل داغدارش.

اما! اما انگار تقدیر رقیه چیز دیگری بود. انگار باید غصه تمام و کمال به او می رسید. داغ در تنهایی...

او باید این اندوه فراوان را تنها و بی کس به جان می خرید.

انگار این تنهایی قرار بود بغض ترک خورده ای را تا آخر عمر ته گلوی او بنشاند. به حدی که داغ همیشه برایش تازگی داشته باشد...

فقط یکی از دوستانش بعد از دو تا سه روز به سراغش رفت. خوب بود! به قول معروف ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است...

تنها چیزی که اندکی آرامش می کرد، یادآوری این جمله بود:

عاشق شبیه معشوق می شود، هرچه عاشق تر شبیه تر...

علی سلام الله علیه تنهاترین مرد خدا بود...

خدایا شکرت

 

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ