سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دورى تو از کسى که تو را خواهان است ، در بهره‏اى که تو را از اوست نقصان است ، و گرایشت بدان که تو را نخواهد خوار ساختن گوهر جان است . [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 89 تیر 17 , ساعت 9:57 صبح
خداوند...!

قلمت پادرمیانی کرد و نگاشتنم آموخت. تا بنگارم حق، بنگارم عشق، بنگارم خداوند! و مرا، انسان را، و نیز نادانی ام را دانایی آموختی.

روزگاری پیشتر از اکنون، بسیاری فاصله بود میان من و دانایی.

اما هنوز نادان بودم، آنک که بینوایی ام گمان آن زد که نوا یافته است و آنچه که از آن تو بود از خویش دانستم و درونم مملو از گمانه استغنا شد! و آنگاه سرکشی و غرور، آسان بر اریکه لغزنده من تکیه زد!

و چه زود، خداوند! چه زود روزگار استرداد فرا می رسد و چه زود باز خواهم گشت، نادان تر از نادان، به سمت دانایی، باز خواهم گشت.

آه خداوند! یادش به خیر. روزگاری که قلمت پادرمیانی کرد و نگاشتنم آموخت. تا بنگارم حق، بنگارم عشق، بنگارم خداوند.

خداوند،نزدیکتر از...!

سه شنبه 89 تیر 15 , ساعت 9:25 صبح
 برای کسب عشق دکان باز کرده ام در بازار دنیا!
پیوسته، خداوند در سود نافع متوجه خویش بودم و در تضرر خاسر سائل از تو، که زیانم از چیست؟! خداوند! هرچند خود کرده ام تدبیر نیست...
هنوز سود و زیانم هیچ نبود و دفتر کسبم سپید از بستانکاری و طلب خواهی/ هر چه از خیر فروختم دخلم پر از آخرت بود و سودم سرشار و هر چه شر معامله کردم سراسر زیان می شدی من و دکاندار.
و چه ستمکارم من بر من، و قسم به جلالت که زبانم لال، زبانم لال، اگر ستمی از از تو دیده باشم.
خداوند! عزیزم، نزدیکتر از...

دوشنبه 89 تیر 14 , ساعت 9:25 صبح
سرپرست من، هماره که می پرستم سرپرستی را که پرستارم است، از پرستشم می پرسم آیا پرستشت کافی است؟نه ، نه. پی واژه ای و معنایی وارسته تر میگردم، وارسته و خالی و رها از من، آخر میدانی خداوند، مادامی که واژه می گوید من می پرستم،‏
هنوز من و منیتم با من و بر من و پرستشم مستولی است، حال آنکه بایدتنها تو باشی و تو.من چه می کنم خداوند؟ چه کنم که در آن پرستشت از من و میم افعالم فارغ شوم؟ یاری میخواهم و یار می جویم و این جستن و گرد خویش گشتنم در نظرت چه خنده آور است،خداوند!وقتی که نزدیک تر از منو درمنی، چه جستجویی؟
عزیز لحظه لحظه ام: پرستشم را بی من بپذیر و ببخش که من، ناخالصی خلوص واژه ناب پرستشم و بر گستاخی ام که تو را یار خوانده ام و از تویاری می جویم خرده مگیر، و حالا من و پرستش و دیگر واژه هایم مقابل رحمت و کرامت تو صف بسته ایم.
خداوند! نزدیک تر از...

یکشنبه 89 فروردین 29 , ساعت 11:37 صبح

بر ناقه ای عریان نشسته بود و بر تقدیر تلخ خویش ناله می کرد و تازیانه می خورد. روضه خوان محله مان می گفت: زینب ستم کش و من در ذهنم پیرزنی خمیده و فرتوت را مجسم می کردم که تنها ضجه کردن و صورت خراشیدن می داند. زنی که در اوج نبرد، مدام غش می کند و از حال می رود. کسی که بعد از عاشورا چیزی فراتر از یک زن اسیر نیست؛ طنابی بر گردن، شانه هایی فرو افتاده و موج اشک و آه بر چهره؛ اسیر! یک زن کاملا معمولی! با تمام هویت زنانه اش که ناگهان در میان یک حادثه غیر معمولی قرار می گیرد.

آدم های معمولی با تراژدی هایی هرچند رقت بار محکوم اند که در تاریخ فراموش شوند. همان طور که قهرمانان صفحه حوادث روزنامه، به سرعت از یاد می روند. این ذهنیت مفلوک از زنی اسیر همراه کودکی من مرد؛ آن چنان که باید! زینبی که درجوانی من ساقه کشید، زن دیگری بود بی هیچ شباهت به اسیر تقدیرهای تلخ. موجودی با قابلیت های جاودانه ماندن!

 

عون و جعفر را روی دست گرفته و پیش می آید. دو خط خون، ردیف جا پاهای مرد را می پوشانند. خط خون دو فرزند. حسین علیه السلام پیش می آید و نگاهش به خیمه زنان است. منتظر که زینب سلام الله علیها به ناله بیرون بیاید ولی صحرا بدجوری ساکت است. ازتمام درزهای خیمه زنان انگار سکوت می تراود. نه مویه ای... نه شیونی... نه گلایه ای... هیچ!

کجاست زن؟ کجاست عشق فرزند؟ کجاست مادر با تمام مهر و عاطفه اش؟ این فرزندان پاره پاره از آن اویند و هیچ صدایی نمی آید. زن نمی گرید؛ نمی نالد. از خیمه بیرون نمی آید؛ ونمی گذارد کسی بگرید؛ بنالد.

 

سکوت... سکوتی از جنس صبر حتی نیست؛ از جنس خالص عشق است. دو قربانی او، دو نتیجه هستی او، آن قدر حقیرتر از تمام وسعت عشق اند که حتی برای دیدنشان بیرون نمی آید. مبادا حسین علیه السلام...

حس! حسی فراتر، گرمتر و زیباتر از مادر و زن بودن ست که در این لحظه او در خویش فرو برده است. این برادر عجیب، آن قدر فراتر از دوست داشتن است که عشق مادرانه را راحت می شود پیش پایش سر برید. آه، فقط خدا می داند که این روزها چقدر ما به هویتی چنین، به روحی چنین، به عشقی که ما را از مرزبندی تنگ برهاندنیاز داریم. این روزها؛ این روزهای قحطی!

 

آدم ها پشت سر هم روی یک مدار ساده می چرخند. تکرار می شوند. دور می زنند. مردها مثل هم، زن هامثل هم! با هویتی کاملا تعریف شده. خط کشی شده؛ مصوب و قانونی. همه طبق ماهیت معلومشان رفتار میکنند:

-مرد است دیگر، حالا یک وقت از کوره هم در می رود. فحشی، کتکی... همه شان همین اند...

- بالاخره مرد است. غریزه دارد. یک وقت هم دست از پا خطا می کند دیگر...

- زن است دیگر، اگر مدام پای آیینه نباشد و به خودش نرسد که اسمش زن نمی شود.

- زن است دیگر، دلش نازک است. خب طاقت خون دیدن ندارد. زود گریه اش در می آید...

- زن است دیگر، عاطفه دارد. بچه اش رادوست دارد. نمی تواند ببیند...

توجیه ها از فرط تکرار منطق شده اند. همه پشت سر هم روی مرز هویت خط کشی شده راه می روند. نه پس، نه پیش. بردگی اقتضای طبیعت!

یادش به خیر! قدیم ها دلمان می خواست قالب ها را بشکنیم؛ سیال شویم؛ بیرون بریزیم. ازهر چه قالب، هر چه قاب متنفر بودیم. میدانستیم که از یک تصویر ثابت بیش تریم... برتریم؛ اما این روزها، این روزهای عجیب. خودمان، را قاب می گیریم و میگذاریم سر طاقچه: زن و چه می پرستیم تصویر ساده ای را که اراده ما در آفریدنش هیچ نقشی نداشته است.

بعضی هامان هم هنر می کنند و می گویند: نه، ما نمی خواهیم این باشیم. بعد از خودشان قاب دیگری می سازند: مرد - چه هنری! - و هیچ کدام یادمان نمی آید که قرار بود...

قحطی، قحطی دست هایی است که تصویر خودشان را می سازند. قحطی دوست داشتنی است که انتخابش کرده ایم نه که او به اقتضای طبیعت، ما را انتخاب کرده است. در این قحطی که زن، خودش را می پرستد، زن بودنش را می پرستد، زینب چه گم شده غریبی است...

 

همه عزیزانش را سر بریده اند. تکه تکه کرده اند. سرهایشان را همراهشان آورده اند. کودکان کاروانش را تازیانه زده اند و خودش را. طبق خط کشی ها، الان زن باید غش کند. باید تا حد مرگ بی تابی کند. باید از ترس و غم بی کلام شده باشد.

اما او ایستاده؛ راست. در دربار یزید- جایی که نفس مردها می برد- و آهسته و بریده بریده نه، بلکه با بلاغتی که تن تاریخ را می لرزاند فریاد می زند: کد کیدک، واسع سعیک، ناصب جهدک، فوالله لا تمحوا ذکرنا و لا تمیت وحینا(بحار الانوار، ج45،ص 135): هر حقه ای می خواهی بزن، تمام سعیت را بکن؛ امایقین داشته باش که نام ما را محو نمی کنی. آن که محو نابود  می شود تو هستی.

 

علامت سوال روبه رویم ایستاده است؛ کدام اسیریم؟ ما یازینب؟ 


چهارشنبه 88 دی 30 , ساعت 6:15 عصر

در خلوت خرابه

چقدر بی تابی دخترم! این هم دلشکستگی چرا؟ مگر دستهای کوچکت در امتداد نیایش عمه، تنها از خدا، آمدن بابا را طلب نکرد. اینک آمده ام در ضیافت شبانه ات، در آرامش خرابه ات. کوچک دلشکسته ام! پیشتر نیز با تو بودم، من دیدمت شعله بر دامان و سوخته تر از خیمه، آه می کشیدی و در آمیزه ی خار و تاول، آبله و اشک، صحرای سرگردان را به امید سرپناهی، می سپردی.

نازدانه ی تازیانه خورده ام! امشب طولانی تر از شب یلداست. فرصت خوب قصه گفتن، مگر هر شب با قصه های شیرین بابا پلک های مهربانت را با لبخندهای نرم نمی بستی. یک امشب تو قصه بگو، بگو چند روز سفر، بی همراهی بابا، چگونه گذشت؟

دخترکم! حالا چرا گریه؟ نیامده ام اشکهایت را ببینم. بی تابی تو را بر نمی تابم. در راه صبوری ات را می دیدم. شکیبایی ات را می ستودم.

دیدم که گرسنگی و تشنگی، بهار چهره ات را پاییزی کرده بود که ناگهان سیلی سنگین نامردمانه بر گلبرگ گونه ات نشست. دمی چشم فرو بستم.

صفیر تازیانه که در فضا پیچید و خط کبودی بر شانه های ظریف و شکننده ات نشست گفتم دخترم خواهد شکست.

آه! چقدر صبورانه از متن این همه حادثه و خطر گذشتی مثل شکیب مادرم، مثل صبوری خواهرم... راستی چقدر عمه را شرمسارم که تمام راه، پنهانی گریست و همه اشکهایش را در قلبش ریخت، چقدر شرمسارم، پرستار غمگسار و داغدار را.

مهربان دلشکسته ام! صبور صمیمی! مسافر غریب و کوچک من! مگر نگفتی بابا که آمد آرام می گیرم. این همه  نا آرامی چرا؟ مگر نگفتی بابا که آمد سر بر دامانش می گذارم، و می خوابم؟ نه نه، دخترکم نخواب! می دانم اگر بخوابی، دیگر عمه نمی خوابد.

می دانم خواب تو، خواب همه را آشفته می کند. نه، نخواب دخترم! بگذار لبان چوب خورده ام، امشب میهمان بوسه ای باشد از پیشانی سنگ خورده ات، از گیسوی پریشان چنگ خورده ات، از شانه های معصوم تازیانه دیده ات، از صورت رنگ پریده سیلی خورده ات، بگذار امشب، مثل شب آرامش تنور بر زانوان زهرا آسوده بخوابم.

نه، دخترم! نخواب، بگذار بابا بخوابد.

 

دکتر محمد رضا سنگری


چهارشنبه 88 دی 23 , ساعت 6:30 عصر

از من نپرس چرا او با انسان چنین می کند؟ از من نپرس چرا او معلم تکلیف های سخت، امتحان های شاق و جریمه های بزرگ است؟ دست روی دلم نگذار. دلم زخم است. زخم تنهایی شاگردی که زیر نگاه غضبناک معلم سخت گیرش، عاشقانه از شوق می لرزد.

او پنهانی ترین لایه ها را هم زلال می خواهد. او کوچکی روحم را جریمه می کند، حتی اگر هزار رکعت نماز همراه آورده باشم. وقتی عیسای انجیل متی نصیحتم می کند، کودک می شوم. همه چیز ساده و کودکانه می شود. مهربانانه باید همه را دوست بدارم. با یک اعتراف از گناهانم پاک می شوم؛ شاد می شوم. می توانم از شادی برقصم.

رو به روی کتاب خطبه های او، ناگهان بزرگ می شوم. او ناگهان تمام شادی های حقیر کودکانه را می گیرد. همه ی سختی های شگرف، رنج های ژرف و اندوه های سترگ را در کوله ام می ریزد. من باید از غم خلخالی که در دوردست ها از پای زنی کشیده اند، بمیرم.[1] چون مرا بزرگ می خواهد. به جای شادی های کودکانه باید لذت بهجت های عمیق را بچشم. باید دیوانه ی امر عظیمی باشم. باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند. باید...

نمی دانم او؟ او همان امانتی نیست که کوه ها نکشیدند؟

لیلت! حرف هایم تمام شد. تنها یک راز تلخ مانده است که اگر نگویم باز آن میهمانی ناتمام می ماند.

مسیح ما هم مصلوب شد! کاش می شد این جمله را همین طور مجهول گذاشت و برایش فاعلی پیدا نکرد؛ اما نمی شود! ما مسیحمان را خودمان مصلوب کردیم. با دست ها و دل های خودمان. باورت می شود؟ لیلت! باورت می شود؟ من نمی دانم یوحنای او هستم یا یهودای او؟ اقلا تو می دانی که اگر روز مرگ عیسی بودی، پترس بودی. در دیری دور، سر به دیوار نهاده می گریستی و این تنها یهودا بود که کنار صلیب ایستاده بود و نگاه می کرد.[2]

ولی من نمیدانم؛ چون همه بودند. یهودا و یوحنا دست در دست. «محبین غال و مبغضین قال» شانه در شانه. آنها که تا مرزهای پرستش دوستش داشتند و آنها که خونش را تشنه بودند. همه بودیم. صف در صف ایستادیم و نگاه کردیم. چوب صلیبش را از مرغوب ترین چوب تراشیدیم. از بهترین ها! براق ترین چوبی که درختی داشت؛ چون ما دوستش داشتیم، عاشقش بودیم. سکویی از بهترین سنگ برای بالا رفتنش ساختیم. خانقاهی از بهترین نما! نمی توانستم بگویم او را چطور آوردیم، اگر خودش در خطبه ای توصیف نکرده بود. او را چون شتری سرکش[3] کشیدیم تا بالای سکو! ما دوستش داشتیم. می خواستیم بالا باشد.

نتوانستیم او را بالا ببریم. قهرمان خندق و خیبر بود. هیزم آوردیم. آتش به پا کردیم. از آتش نه، از آنها که در آتش می سوختند ترسید. قدم برداشت. از سکویمان بالا رفت. هلهله کردیم:« سیاست نمی داند!» صلیب آماده بود. او بر سکو بود. پیراهنی از پشم بر تن داشت؛ ردایی. بند شمشیر و نعلینش از لیف خرما بود. پیشانی اش چون زانوی شتر پینه داشت.[4] آن بالا ایستاد؛ رو به رویمان؛ چشم در چشم:«مردم، من پندهای همه ی پیامبران را به شما رساندم. آنچه را باید گفت، گفتم. با تازیانه ام ادبتان کردم؛ اما پند نگرفتید. هر جور که خواستم به پیشتان برانم پیش نرفتید. به هم نپیوستید. شما را به خدا! آیا در انتظار پیشوایی غیر از من هستید که راهتان را هموار کند و شما را به حق برساند؟»[5]

و ما در انتظار پیشوایی غیر از او نبودیم و فقط او را می خواستیم؛ او را. بیش از آن که باید می خواستیمش! در چشم هایش خنجری بود که وجدانمان را تیغ می زد. چشم از او گرفتیم. به زمین خیره شدیم؛ به خاک. مثل همیشه به خاک!

شمشیرش را از کمرش باز کردیم. گفتیم:«حکمیت» نه این که فکر کنی شمشیر او بر زمین افتاد، نه! ما مردم مقدسی هستیم. آن را روی دست گرفتیم. دادیم مرصع نشان کنند. نگین بزنند تا به دیوار بزنیم. ببوسیم؛ متبرک شویم.

صلیب آماده بود. او بی ردا، بی شمشیر ایستاده بود. هلهله کردیم: «بجنگ!» او به جای خالی شمشیرش خیره ماند. زمزمه کردیم: «می ترسد، جنگ نمی داند». گفت:« برادران من که خونشان در صفین ریخته شد زیانی نکردند؛ چون چنین روزی را ندیدند تا جام های غصه را سر بکشند و از آب گل آلود این گونه زندگی بنوشند.»[6]

ما هنوز چشممان به خاک بود. سر خم کرده بودیم تا نگاهمان در هم نیامیزد. او آن بالا بود؛ بی ردا، بی شمشیر. لیلت! اگر این جمله را کتاب تاریخ ننوشته بود، من غلط می کردم که بنویسم. ناگهان دست بر محاسن خود زد. های های گریست:« کجا رفتند برادران من که در راه حق جان سپردند؟ کجاست عمار؟ کجاست ابن تیهان؟ کجاست ذو الشهادتین؟ کجایند آدم های مثل آنها که بر عزم هایشان استوار بمانند؟»[7]

ما بودیم و آنها نبودند. ما بودیم و حواریین او نبودند. عمار نبود؛ ابن تیهان نبود؛ مالک نبود. همه را پیش از او کشته بودیم. نه این که فکر کنی می خواستیم خیانت کنیم، نه! تنهایی او را مقدس تر می کرد و ما مردم مقدسی بودیم. بعد چشم از چشم هایمان گرفت. نفس راحتی کشیدیم. سر بلند کردیم. فکر نکن سرش را خم کرد. نه، بالا را نگاه می کرد. دعا می خواند. ما همه گریه کردیم.

می دانی لیلت! ما دعا خواندنش را دوست داشتیم. کاش فقط دعا می خواند. کاش چشم هایش خنجر نداشت. کاش ملامت نمی کرد. کلمه به کلمه دعایش را حفظ کردیم تا هر هفته، هر ماه بخوانیم. باور کن ما مردم مومنی هستیم.

صلیب آماده بود. او آماده بود. ما به تماشا ایستاده بودیم. دست هایش را گشود تا برای آخرین بار به آغوشش بخواندمان:«چیزی بپرسید پیش از اینکه از دستم بدهید.»[8] فکر نکن که دلمان نمی خواست به آغوشش برویم. می خواستیم؛ ولی آنجا، در آغوش او، بوی عجیبی می آمد که بوی خاک نبود. ما بی بوی خاک نفسمان بند می آید. لیلت ما مجبور بودیم. می فهمی؟ مجبور بودیم.

آغوش او هنوز باز بود. آن بوی عجیب می آمد. ما همه کبود شده بودیم. خاک می خواستیم. حالمان را نمی فهمیدیم. سه دسته شدیم: « قاسطین، مارقین، ناکثین». سه میخ! ناکثین دست هایش را به صلیب کوبیدند. خون فواره زد. از دلش یا دست، نمی دانم. درست نمی دیدیم. تقصیر خودش بود. چرا هر وقت ما را می دید آغوش می گشود. ما دوست داشتیم تصویر او را همان طور روی آغوش باز برای خودمان ثابت نگهداریم. برای همین میخ ها را زدیم. مصلوبش کردیم. او را دوست می داشتیم.

آخ، فکر نکنی مردم حق ناشناسی هستیم. همان لحظه که با یک دست میخ سوم را می زدیم، با دست دیگر از او تصویر می کشیدیم؛ شمایلی طلایی. همه بر گردن هایمان آویختیم تا هر روز به لب بگذاریم. ببوسیم شمایلش را؛ نامش را...

تمام شد. همه چیز تمام شد. او مصلوب شد. ما همهمه کردیم: «الله مولانا علی!»

لیلت! نامه ای که باز روی میزم تا ژانویه ی بعد می ماند تمام شد. کاغذم خیس خیس است. راستی باز هم بگویم:« کریسمس مبارک!»

 



[1] .نهج البلاغه، خطبه 72.

[2] . انجیل لوقا، شماره 22.

[3] . نهج البلاغه، نامه 28.

[4] . نهج البلاغه ،خطبه 177.

[5] . همان.

[6] . همان.

[7] . نهج البلاغه، خطبه 189.

[8] . نهج البلاغه، خطبه 189.


پنج شنبه 88 دی 17 , ساعت 3:51 عصر

مسیح من ، مسیح تو

 

لیلت عزیزم!

سلام، کریسمس مبارک. سال هایت چون شاخه های کاج سبز، روزهایت چون چراغ های روی شاخه رنگی باد!

نمی دانم چندمین کریسمس است که برایت نامه می نویسم؛ نامه هایی که به تو نمی رسند؛ نامه هایی که تا ژانویه ی بعد روی میزم می مانند.

لیلت! شاید اسم و شماره من، در دفتر تلفن تو خط خورده باشد؛ ولی من هنوز هر کریسمس به حرف های تو فکر می کنم. به شب آن میهمانی زیر سایه بید حیاطتان!

یادت هست؟ نشستیم کف حیاط. زانوهایمان در حلقه ی دست ها. تکیه دادیم به دیوار کوتاه پشت سر و گذاشتیم موهای بید دور و برمان برقصند. گفتی:« بیا عشق هایما را روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو با هم لقمه برداریم؛ بی این که فکر کنیم این را تو آورده ای یا من». گفتم: « قبول!»

تو شروع کردی. با شوق، با اشک، با التهاب از عشق گفتی. از مسیح خودت! آن «مهربان ناصری»، تمام روح هیجده سالگی ات را تسخیر کرده بود. همچنان که « او »، مرا! من خیره در سایه ی وهم انگیز رقص شاخه ها، تمام سهم تو را از عشق خوردم. بی آنکه سهم خودم را برای تو در سفره بگذارم. بی آنکه حرفی از او بزنم.

گفتی:« پس، بگو!» نتوانستم و نگفتم. تو قهر کردی. سفره را بستی. گرسنه رفتی. من همان جا نشستم. گریستم؛ تا صبح!

 

لیلت! من سال ها است به نیمه ناتمام آن میهمانی فکر میکنم. من سال هاست که دلم می خواهد آن حرف ها را تمام کنم؛ ولی باز می ترسم. درست همان طور که آن شب ترسیدم. اعتراف می کنم که ترسیده بودم.

عزیز، مسیح تو در دست رس بود؛ باور کردنی؛ نزدیک. می شد به او دست کشید، لمسش کرد؛ ولی مسیح من نبود! کسی اگر خار در چشم هایش باشد و استخوان در گلویش[1]، لمسش کردنش آسان نیست؛ هست؟

مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمی شد باورش کرد. چیزی اگر می گفتم تو فکر می کردی تخیل شاعرانه من است و او خیال نبود. به نشانی های پایان نامه نگاه کن! به کتاب هایی که اسم بردم و باور کن او شاعرانه تر از تخیل من است.

 

·     لیلت! من امشب برای این که باز تو را نزدیک حس کنم تمام انجیل را ورق زدم. کلمه به کلمه مسیحت رانفس کشیدم؛ بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم؛ بالشم آهسته خیس شد. مسیح سخت گیر من این سو ایستاده بود، مسیح سهل گیر تو آن سو! و من لابه لای تصویر دو مرد می گریستم:

حواریان نشسته بودند. مسیحت آب آورد. پای همه را شست. با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم بر می آمد.[2]

 

چه دوست داشتنی است لیلت این مرد! آدم دلش می خواهد بپرد دستش را ببوسد. کاش من پترس او بودم... لوقای او... شمعون او... حواری او... ولی نیستم. من یوحنای مسیحی هستم که پای حواری نمی شوید... که دست حواری می برد.

 

مرد را به جرمی آوردند. چشمش به مولا افتاد. از دوستان بود. از آن ها که هر روز دامن عبایش را می بوییدند. جرم، جرم است. شمشیر را بالا برد. دست مرد بر زمین افتاد؛ خون چکان. مرد آن را با دست دیگرش برداشت.

«ابن الکواء» دشمنی است در انتظار فرصت. جلو می آید. با نگاهی پر از رحم، پر از دل سوزی می پرسد: « دستت را که برید، مرد؟» مرد که دست خون چکان خودش را با خویش به خانه می برد، بریده بریده در میان گریه می گوید:« دستم را شجاع مکی برید، با وفایی بزرگوار...»

-          دستت را بریده؛ تو باز به این نام ها او را می خوانی؟

-          چرا نخوانم؟ چرا نگویم شجاع مکی؟ چرا نگویم بزرگوار با وفا؟

ابن الکواء! عشق او با گوشت و خونم آمیخته است.[3]

 

من یوحنای مسیحی هستم که دست را می برد، دل را می برد. من به شمشیرش بوسه می زنم حتی اگر لبه اش زبانم را ببرد؛ ولی انصافا لیلت! این مرد آیا باور کردنی است؟ از این حرف های عجیب آیا می شد آن شب برای جان گرسنه ی تو لقمه ای گرفت؟

من آن شب از این که چشم های تو انکارم کنند ترسیدم. دیدن انکار در چشم های دوست زخم بدی است؛ مسیح من، سخت گیرتر از از آن بود که تو حتی باورش کنی. گیرم که تو از لرزش صادقانه ی صدای من، او را باور می کردی، بعد می شد آیا هیچ جور جوابت را داد؟

تو اگر نه با لب، با چشم حتما می پرسیدی چطور می شود عاشق تیغی بود که برای بریدن دستت بالا رفته است؟ و من چه بی جواب بودم آن شب و چه عاشق!

و امشب بین تصویر دو مرد چه سرگردانم:

مجسمه دردست های مسیح تو بود؛ مجسمه ی کبوتری گلی. در او دمید. کبوتر جان گرفت. پرواز کرد.[4]

همه ایمان آوردند. درست همان طور که یک معجزه باید باشد. پرواز دادن یک مجسمه! آه!چقدر آدم دلش می خواهد به این پیامبر ایمان بیاورد.

همام آمد. آدم گلی. گفت:« حرف!» گفت: «تشنه ام». مسیح من گفت: «برو خوب باش! خدا با خوبان است.» همام گفت: «نه! بیش از این! من تشنه ام. خوبان کی اند؟ چطورند؟» مسیح من می توانست بگوید:« مومن اند، نماز می خوانند، روزه، صدقه، خمس...» مثل همه ی آن چه پیغمبران تاریخ گفته اند؛ ولی نگفت. او که مثل همه نبود.

گفت: «دنیا آن ها را می خواهد، نمی خواهندش! اسیرشان میکند، جانشان را می دهند تا آزاد شوند.»[5] گفت: «اگر اجلی که خدا خواسته نبود، لحظه ای جانشان در کالبد نمی ماند؛ پر می کشید.»

گفت : «خوف مانند چوبی که می تراشند آن ها را می تراشد مردم می بینندشان. میگویند آن ها بیمارند و آن ها بیمار نیستند. می گویند دیوانه اند و آن ها دیوانه ی چیز بزرگی هستند.» و باز گفت و گفت و گفت. همام چون صاعقه زده ای بیهوش شد.

خشک شد!

مجسمه شد!

... و مرد!

دم مسیح تو، کبوتر گلی را جان داد. دم مسیح من، جان آدم گلی را گرفت. چه شباهتی!

ادامه دارد...

 

[1] . نهج البلاغه، خطبه 3(شقشقیه).«فصبرت و فی العین قذی و فی الحلق شجا».

[2] .انجیل یوحنا، شماره 13.

[3] .بحار الانوار، ج 40، ص 282- 281 و تفسیر فخر رازی ذیل آیه 9 سوره کهف..

[4] .سوره مائده(5): آیه ی 110. (و إذ تخلق من الطین کهیئة).


<   <<   31   32   33   34   35   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ