به نام آفریدگار مهر
آقا اجازه!
ترس ما از مـــرگ همان فاصله ی ماست تا کربـــــــلا
و اما بعد:
ترس ما از مـــرگ، همان فاصله ی ماست تا شــــهادت
و اما بعدتر...
سیدی...
دست من گیر که این دست همان است که من سالها از غم هجران تو بر سر زده ام
به نام آفریدگار مهر
آقا اجازه!
حال رفیقم خراب بود. هوس شهادت کرده بود. از عملش شاکی بود و اندوهناک.(البته این یک گوشه از احوالات ایشون بود!)
به اندازه عمل ناقص و روح کوچیکم حالش رو می فهمیدم.
اما حواسم نبود که ایشون خیلی بهتر از منه و من اجازه ندارم ایشون رو با خودم مقایسه کنم!
خیر سرم اومدم کمکش کنم. براش پیامک در مورد شهادت دادم، یک پیامک، یک... بگذریم!
«زندگی بی شهادت، ریاضت تدریجی برای رسیدن به مرگ است. شهیدباکری»
غافل از اینکه حالش رو خراب تر کردم و دلش رو بیشتر سوزوندم!
البته قبول که دل باید بسوزه مثل پروانه!
و من تا زمانی که سوختن رو یاد نگرفته ام پروانه نخواهم شد!
اما احتمالا این رفیق شفیق ما سوختن رو یاد گرفته بود و از طرفی از جملات من حسابی دلش سوخته تر شده بود...
عذرخواهی کردم اما مطمئنا کافی نبود...
میگن گهی زین به پشت و گهی پشت به زین!
این بار ایشون سر راه من قرار داده شد تا یاد بگیرم لقمه بزرگ تر از دهنم برندارم!
ای داد بیداد...
استاد و دوست خوبم، باز هم معذرت می خوام...
و اما بعد... دود این شهر مرا از نفس انداخته است، به هوای حرم کرب و بلا محتاجم...
و اما بعدتر...
می شنوی؟
دیگر صدای نفسم نمی آید،
به دار کشیده مرا بغض نرسیدن ها...
به نام آفریدگار مهر
آقااجازه!
سلام!
سلام!!
سلام!!!
چند بار سلام می دهی؟! مگر نمی بینی پاسخی نیست؟!
دقت کردید؟! همین سر جمع یک خط شرح حال دنیای ما آدمها بود!
پاسخی برای سلام مان نمی یابیم... انگار فقط باید همیشه پاسخ بدهیم!
راحت تر حرف می زنم!
انگار فقط باید جواب سلام دهیم. آدمهای این دوره و زمانه آدمهای جواب بده نیستند، آدم های جواب گیر هستند!
سراغشان را که نگیری دلخور می شوند و ناراحت. لب به شکوه می گشایند که ای بی معرفت هیچ معلوم هست کجایی؟!
فراموشم کردی! و...
یک بار با خودشان گفته اند که فلانی پیدایش نیست کجا مانده؟!
سراغش را بگیریم گناه نمی شود که هیچ، قول می دهم ثواب هم داشته باشد!
همش توقع دارند کسی پیدا شود و دستشان را بگیرند، غافل اینکه مرام و مسلک انسانی دست گیری ست نه تکیه کردن!
موجود هم این همه طلبکار و متوقع و منفعت طلب!
منافعشان که گل می کند سراغ همدیگر را می گیرند، در غیر اینصورت سال به سال هم که نباشی...خب نباش!
به جایی از دلشان بر نمی خورد!
با توام رفیق!
این حرفها بیشتر از آنکه درددل یا دل درد! باشد تلنگری بود برای یادآوری مرام و مسلک انسانی!
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
آخ انسان! چقدر دلم برای انسان کامل تنگ شده...
آقا اجازه! دلم برایتان تنگ شده...
به نام آفریدگار مهر
یا بقیه الله
آجرک الله...
دل هوای نینوا دارد
آرزوی کربــــــلا دارد
هر نفس با شور عاشورا
نــــغمه یــــا لــیتــنــا دارد
می کشد ما را یک نگاه تو
می کشد ما را کربــلای تو
مــــا بــــسیجی های روح الله
با شهیدان عهد خون بستیم
روز اول یا عــــــلی گفتیم
تا به آخر با علی هستیم
عشق این دلها جز ولایت نیست
راه و رسم ما جز شهادت نیست
وارثــان جاء نصر الله
قاریان کوثر و قدریم
جان نثاران رسول الله
فاتحان خــیبر و بدریم
«یا رسول الله» نقش پرچم هاست
وعده گاه ما مسجدالاقصی ست
بعد از این چشم انتظاری ها
نــــور چـــشم عــالمین آیـــد
از کنــــار کــــعبه آوای
یالثارات الحسین آید
بی قراریم از ظهرعاشورا
العجل مــولا العجل مــولا
به نام آفریدگار مهر
یا بقیه الله
آجرک الله...
در کــــربــــلا
نه به آنچه داده ای
به آنچه نـــــــداده ای می نگرند...
به نام آفریدگار مهر
آقا اجازه! عیدتان مبارک
مولاجانم...
آه...
آه از حرفهایی که هیچ کجا نمی شود زد! حتی در وبلاگ!
رسوب می کند ته دلت و سنگین می شود. سنگین و سنگین تر...
فقط در یک کلمه که برای خودش دنیایی است می شود خلاصه اش کرد:
«یا صاحب الزمان»
ندیدن تان، نشنیدن صدایتان و با شما صحبت نکردن، کم کم چشم و گوش و زبان آدم را از کار می اندازد.
نمی دانم قضیه چیست که این حس در مواقع عید فعال می شود!
خدا کند درست باشد!
مخلص کلام!
این جشن ها برای من آقا نمی شود...
به نام آفریدگار مهر
آقا اجازه!
ماشین ها یک یک از جلوی چشمانت رد می شوند و تو بدون توجه به آنها در افکار خود غرق می شوی...
یعنی دلت نمیخواهد ذهنت را متوجه تلاش های طاقت فرسای شان کنی! به موضوعات کوچکی که ذهنشان را مشغول کرده...
زمین نگاهت را سیراب نمی کند، فقط غصه هایت را بیشتر می کند به ناچار به آسمان چشم می دوزی...
نگاهت به فراسوی ابرها می رود، به آن بالاها!
به ستارگانی که فاصله گرفته اند از نگاه کودکانه آدم! و حجابها کوچکشان کرده در نظر آدم!
و اهل زمینی که تو را می بینند با همان حالت خیره شده به بیرون از پنجره ماشین!
و تصورشان این است که تو محو تجمل گرایی های مغازه ها شده ای!!!
محو آرزوهای حداقلی آدم! و تو را نمی فهمند...
غافل از اینکه تو جای دیگری هستی... همان فراسوی ابرها!
به دنبال حرفی، کلامی و شاید نگاهی که روح تشنه ات را سیراب کند.
گاهی اوقات نفست به سختی بالا می آید! اما کیست که بفهمد؟!
و تو همچنان باید...
بگذریم!
می شماری دانه دانه ستارگان آسمان را که به بی نهایت می کشد.
اینجاست که ناگاه می پرسی راستی این همه ستاره و سیاره و... با این همه عظمت و بزرگی...
و ارتباطش با من چیست؟
دچار تناقض می شوی! عظمت عالم را با نیازهای کودکانه آدم نمی توانی کنار هم بگذاری...
این بار تویی که حرف آدم! را نمی فهمی! تلاش هایش برای رسیدن به این دنیای کوچک و کودکانه!
بهت زده به آنان می نگری...
و می پرسی: اینان چه می گویند؟ کلمات شان نامفهوم است! نمی خواند باعظمت عالم...
تنها آن که عطش تو را می داند پاسخ سوالت را می دهد:
و سخر لکم ما فی السماوات و ما فی الارض؛
و باز آدم تو را دچار بهت می کند.
این همه عظمت خلقت برای انسان و این نیازهای کوچک و کودکانه آدم!