به نام آفریدگار مهر
آقا اجازه!
یا بقیه الله
آجرک الله
سلام دوستان عزیزم، با اینکه قبلا این متن رو تو وبلاگ درج کرده بودم، حیفم اومد که باز قرارش ندم. کریسمس مبارک!!!
لیلت عزیزم!
سلام، کریسمس مبارک. سال هایت چون شاخه های کاج سبز، روزهایت چون چراغ های روی شاخه رنگی باد!
نمی دانم چندمین کریسمس است که برایت نامه می نویسم؛ نامه هایی که به تو نمی رسند؛ نامه هایی که تا ژانویه ی بعد روی میزم می مانند.
لیلت! شاید اسم و شماره من، در دفتر تلفن تو خط خورده باشد؛ ولی من هنوز هر کریسمس به حرف های تو فکر می کنم. به شب آن میهمانی زیر سایه بید حیاطتان!
یادت هست؟ نشستیم کف حیاط. زانوهایمان در حلقه ی دست ها. تکیه دادیم به دیوار کوتاه پشت سر و گذاشتیم موهای بید دور و برمان برقصند. گفتی:« بیا عشق هایمان را روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو با هم لقمه برداریم؛ بی این که فکر کنیم این را تو آورده ای یا من». گفتم: « قبول!»
تو شروع کردی. با شوق، با اشک، با التهاب از عشق گفتی. از مسیح خودت! آن «مهربان ناصری»، تمام روح هیجده سالگی ات را تسخیر کرده بود. همچنان که « او »، مرا! من خیره در سایه ی وهم انگیز رقص شاخه ها، تمام سهم تو را از عشق خوردم. بی آنکه سهم خودم را برای تو در سفره بگذارم. بی آنکه حرفی از او بزنم.
گفتی:« پس، بگو!» نتوانستم و نگفتم. تو قهر کردی. سفره را بستی. گرسنه رفتی. من همان جا نشستم. گریستم؛ تا صبح!
لیلت! من سال ها است به نیمه ناتمام آن میهمانی فکر میکنم. من سال هاست که دلم می خواهد آن حرف ها را تمام کنم؛ ولی باز می ترسم. درست همان طور که آن شب ترسیدم. اعتراف می کنم که ترسیده بودم.
عزیز، مسیح تو در دست رس بود؛ باور کردنی؛ نزدیک. می شد به او دست کشید، لمسش کرد؛ ولی مسیح من نبود! کسی اگر خار در چشم هایش باشد و استخوان در گلویش[1]، لمسش کردنش آسان نیست؛ هست؟
مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمی شد باورش کرد. چیزی اگر می گفتم تو فکر می کردی تخیل شاعرانه من است و او خیال نبود. به نشانی های پایان نامه نگاه کن! به کتاب هایی که اسم بردم و باور کن او شاعرانه تر از تخیل من است.
· لیلت! من امشب برای این که باز تو را نزدیک حس کنم تمام انجیل را ورق زدم. کلمه به کلمه مسیحت رانفس کشیدم؛ بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم؛ بالشم آهسته خیس شد. مسیح سخت گیر من این سو ایستاده بود، مسیح سهل گیر تو آن سو! و من لابه لای تصویر دو مرد می گریستم:
حواریان نشسته بودند. مسیحت آب آورد. پای همه را شست. با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم بر می آمد.[2]
چه دوست داشتنی است لیلت این مرد! آدم دلش می خواهد بپرد دستش را ببوسد. کاش من پترس او بودم... لوقای او... شمعون او... حواری او... ولی نیستم. من یوحنای مسیحی هستم که پای حواری نمی شوید... که دست حواری می برد.
مرد را به جرمی آوردند. چشمش به مولا افتاد. از دوستان بود. از آن ها که هر روز دامن عبایش را می بوییدند. جرم، جرم است. شمشیر را بالا برد. دست مرد بر زمین افتاد؛ خون چکان. مرد آن را با دست دیگرش برداشت.
«ابن الکواء» دشمنی است در انتظار فرصت. جلو می آید. با نگاهی پر از رحم، پر از دل سوزی می پرسد: « دستت را که برید، مرد؟» مرد که دست خون چکان خودش را با خویش به خانه می برد، بریده بریده در میان گریه می گوید:« دستم را شجاع مکی برید، با وفایی بزرگوار...»
- دستت را بریده؛ تو باز به این نام ها او را می خوانی؟
- چرا نخوانم؟ چرا نگویم شجاع مکی؟ چرا نگویم بزرگوار با وفا؟
ابن الکواء! عشق او با گوشت و خونم آمیخته است.[3]
من یوحنای مسیحی هستم که دست را می بُرد، دل را می بَرد. من به شمشیرش بوسه می زنم حتی اگر لبه اش زبانم را ببرد؛ ولی انصافا لیلت! این مرد آیا باور کردنی است؟ از این حرف های عجیب آیا می شد آن شب برای جان گرسنه ی تو لقمه ای گرفت؟
من آن شب از این که چشم های تو انکارم کنند ترسیدم. دیدن انکار در چشم های دوست زخم بدی است؛ مسیح من، سخت گیرتر از از آن بود که تو حتی باورش کنی. گیرم که تو از لرزش صادقانه ی صدای من، او را باور می کردی، بعد می شد آیا هیچ جور جوابت را داد؟
تو اگر نه با لب، با چشم حتما می پرسیدی چطور می شود عاشق تیغی بود که برای بریدن دستت بالا رفته است؟ و من چه بی جواب بودم آن شب و چه عاشق!
و امشب بین تصویر دو مرد چه سرگردانم:
مجسمه دردست های مسیح تو بود؛ مجسمه ی کبوتری گلی. در او دمید. کبوتر جان گرفت. پرواز کرد.[4]
همه ایمان آوردند. درست همان طور که یک معجزه باید باشد. پرواز دادن یک مجسمه! آه!چقدر آدم دلش می خواهد به این پیامبر ایمان بیاورد.
همام آمد. آدم گلی. گفت:« حرف!» گفت: «تشنه ام». مسیح من گفت: «برو خوب باش! خدا با خوبان است.» همام گفت: «نه! بیش از این! من تشنه ام. خوبان کی اند؟ چطورند؟» مسیح من می توانست بگوید:« مومن اند، نماز می خوانند، روزه، صدقه، خمس...» مثل همه ی آن چه پیغمبران تاریخ گفته اند؛ ولی نگفت. او که مثل همه نبود.
گفت: «دنیا آن ها را می خواهد، نمی خواهندش! اسیرشان میکند، جانشان را می دهند تا آزاد شوند.»[5] گفت: «اگر اجلی که خدا خواسته نبود، لحظه ای جانشان در کالبد نمی ماند؛ پر می کشید.»
گفت : «خوف مانند چوبی که می تراشند آن ها را می تراشد مردم می بینندشان. میگویند آن ها بیمارند و آن ها بیمار نیستند. می گویند دیوانه اند و آن ها دیوانه ی چیز بزرگی هستند.»[6] و باز گفت و گفت و گفت. همام چون صاعقه زده ای بیهوش شد.
خشک شد!
مجسمه شد!
... و مرد!
دم مسیح تو، کبوتر گلی را جان داد. دم مسیح من، جان آدم گلی را گرفت. چه شباهتی!
از من نپرس چرا او با انسان چنین می کند؟ از من نپرس چرا او معلم تکلیف های سخت، امتحان های شاق و جریمه های بزرگ است؟ دست روی دلم نگذار. دلم زخم است. زخم تنهایی شاگردی که زیر نگاه غضبناک معلم سخت گیرش، عاشقانه از شوق می لرزد.
او پنهانی ترین لایه ها را هم زلال می خواهد. او کوچکی روحم را جریمه می کند، حتی اگر هزار رکعت نماز همراه آورده باشم. وقتی عیسای انجیل متی نصیحتم می کند، کودک می شوم. همه چیز ساده و کودکانه می شود. مهربانانه باید همه را دوست بدارم. با یک اعتراف از گناهانم پاک می شوم؛ شاد می شوم. می توانم از شادی برقصم.
رو به روی کتاب خطبه های او، ناگهان بزرگ می شوم. او ناگهان تمام شادی های حقیر کودکانه را می گیرد. همه ی سختی های شگرف، رنج های ژرف و اندوه های سترگ را در کوله ام می ریزد. من باید از غم خلخالی که در دوردست ها از پای زنی کشیده اند، بمیرم.[7] چون مرا بزرگ می خواهد. به جای شادی های کودکانه باید لذت بهجت های عمیق را بچشم. باید دیوانه ی امر عظیمی باشم. باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند. باید...
نمی دانم او؟ او همان امانتی نیست که کوه ها نکشیدند؟
لیلت! حرف هایم تمام شد. تنها یک راز تلخ مانده است که اگر نگویم باز آن میهمانی ناتمام می ماند.
مسیح ما هم مصلوب شد! کاش می شد این جمله را همین طور مجهول گذاشت و برایش فاعلی پیدا نکرد؛ اما نمی شود! ما مسیحمان را خودمان مصلوب کردیم. با دست ها و دل های خودمان. باورت می شود؟ لیلت! باورت می شود؟ من نمی دانم یوحنای او هستم یا یهودای او؟ اقلا تو می دانی که اگر روز مرگ عیسی بودی، پترس بودی. در دیری دور، سر به دیوار نهاده می گریستی و این تنها یهودا بود که کنار صلیب ایستاده بود و نگاه می کرد.[8]
ولی من نمیدانم؛ چون همه بودند. یهودا و یوحنا دست در دست. «محبین غال و مبغضین قال» شانه در شانه. آنها که تا مرزهای پرستش دوستش داشتند و آنها که خونش را تشنه بودند. همه بودیم. صف در صف ایستادیم و نگاه کردیم. چوب صلیبش را از مرغوب ترین چوب تراشیدیم. از بهترین ها! براق ترین چوبی که درختی داشت؛ چون ما دوستش داشتیم، عاشقش بودیم. سکویی از بهترین سنگ برای بالا رفتنش ساختیم. خانقاهی از بهترین نما! نمی توانستم بگویم او را چطور آوردیم، اگر خودش در خطبه ای توصیف نکرده بود. او را چون شتری سرکش[9] کشیدیم تا بالای سکو! ما دوستش داشتیم. می خواستیم بالا باشد.
نتوانستیم او را بالا ببریم. قهرمان خندق و خیبر بود. هیزم آوردیم. آتش به پا کردیم. از آتش نه، از آنها که در آتش می سوختند ترسید. قدم برداشت. از سکویمان بالا رفت. هلهله کردیم:« سیاست نمی داند!» صلیب آماده بود. او بر سکو بود. پیراهنی از پشم بر تن داشت؛ ردایی. بند شمشیر و نعلینش از لیف خرما بود. پیشانی اش چون زانوی شتر پینه داشت.[10] آن بالا ایستاد؛ رو به رویمان؛ چشم در چشم:«مردم، من پندهای همه ی پیامبران را به شما رساندم. آنچه را باید گفت، گفتم. با تازیانه ام ادبتان کردم؛ اما پند نگرفتید. هر جور که خواستم به پیشتان برانم پیش نرفتید. به هم نپیوستید. شما را به خدا! آیا در انتظار پیشوایی غیر از من هستید که راهتان را هموار کند و شما را به حق برساند؟»[11]
و ما در انتظار پیشوایی غیر از او نبودیم و فقط او را می خواستیم؛ او را. بیش از آن که باید می خواستیمش! در چشم هایش خنجری بود که وجدانمان را تیغ می زد. چشم از او گرفتیم. به زمین خیره شدیم؛ به خاک. مثل همیشه به خاک!
شمشیرش را از کمرش باز کردیم. گفتیم:«حکمیت» نه این که فکر کنی شمشیر او بر زمین افتاد، نه! ما مردم مقدسی هستیم. آن را روی دست گرفتیم. دادیم مرصع نشان کنند. نگین بزنند تا به دیوار بزنیم. ببوسیم؛ متبرک شویم.
صلیب آماده بود. او بی ردا، بی شمشیر ایستاده بود. هلهله کردیم: «بجنگ!» او به جای خالی شمشیرش خیره ماند. زمزمه کردیم: «می ترسد، جنگ نمی داند». گفت:« برادران من که خونشان در صفین ریخته شد زیانی نکردند؛ چون چنین روزی را ندیدند تا جام های غصه را سر بکشند و از آب گل آلود این گونه زندگی بنوشند.»[12]
ما هنوز چشممان به خاک بود. سر خم کرده بودیم تا نگاهمان در هم نیامیزد. او آن بالا بود؛ بی ردا، بی شمشیر. لیلت! اگر این جمله را کتاب تاریخ ننوشته بود، من غلط می کردم که بنویسم. ناگهان دست بر محاسن خود زد. های های گریست:« کجا رفتند برادران من که در راه حق جان سپردند؟ کجاست عمار؟ کجاست ابن تیهان؟ کجاست ذو الشهادتین؟ کجایند آدم های مثل آنها که بر عزم هایشان استوار بمانند؟»[13]
ما بودیم و آنها نبودند. ما بودیم و حواریین او نبودند. عمار نبود؛ ابن تیهان نبود؛ مالک نبود. همه را پیش از او کشته بودیم. نه این که فکر کنی می خواستیم خیانت کنیم، نه! تنهایی او را مقدس تر می کرد و ما مردم مقدسی بودیم. بعد چشم از چشم هایمان گرفت. نفس راحتی کشیدیم. سر بلند کردیم. فکر نکن سرش را خم کرد. نه، بالا را نگاه می کرد. دعا می خواند. ما همه گریه کردیم.
می دانی لیلت! ما دعا خواندنش را دوست داشتیم. کاش فقط دعا می خواند. کاش چشم هایش خنجر نداشت. کاش ملامت نمی کرد. کلمه به کلمه دعایش را حفظ کردیم تا هر هفته، هر ماه بخوانیم. باور کن ما مردم مومنی هستیم.
صلیب آماده بود. او آماده بود. ما به تماشا ایستاده بودیم. دست هایش را گشود تا برای آخرین بار به آغوشش بخواندمان:«چیزی بپرسید پیش از اینکه از دستم بدهید.»[14] فکر نکن که دلمان نمی خواست به آغوشش برویم. می خواستیم؛ ولی آنجا، در آغوش او، بوی عجیبی می آمد که بوی خاک نبود. ما بی بوی خاک نفسمان بند می آید. لیلت ما مجبور بودیم. می فهمی؟ مجبور بودیم.
آغوش او هنوز باز بود. آن بوی عجیب می آمد. ما همه کبود شده بودیم. خاک می خواستیم. حالمان را نمی فهمیدیم. سه دسته شدیم: « قاسطین، مارقین، ناکثین». سه میخ! ناکثین دست هایش را به صلیب کوبیدند. خون فواره زد. از دلش یا دست، نمی دانم. درست نمی دیدیم. تقصیر خودش بود. چرا هر وقت ما را می دید آغوش می گشود. ما دوست داشتیم تصویر او را همان طور روی آغوش باز برای خودمان ثابت نگهداریم. برای همین میخ ها را زدیم. مصلوبش کردیم. او را دوست می داشتیم.
آخ، فکر نکنی مردم حق ناشناسی هستیم. همان لحظه که با یک دست میخ سوم را می زدیم، با دست دیگر از او تصویر می کشیدیم؛ شمایلی طلایی. همه بر گردن هایمان آویختیم تا هر روز به لب بگذاریم. ببوسیم شمایلش را؛ نامش را...
تمام شد. همه چیز تمام شد. او مصلوب شد. ما همهمه کردیم: «الله مولانا علی!»
لیلت! نامه ای که باز روی میزم تا ژانویه ی بعد می ماند تمام شد. کاغذم خیس خیس است. راستی باز هم بگویم:« کریسمس مبارک!»
منبع: کتاب خدا خانه دارد، خانم فاطمه شهیدی
[1]. نهج البلاغه، خطبه 3(شقشقیه).«فصبرت و فی العین قذی و فی الحلق شجا».
[2].انجیل یوحنا، شماره 13.
[3].بحار الانوار، ج 40، ص 282- 281 و تفسیر فخر رازی ذیل آیه 9 سوره کهف..
[4].سوره مائده(5): آیه ی 110. (و إذ تخلق من الطین کهیئة...).
[5] نهج البلاغه، خطبه 193.
[6] همان.
[7].نهج البلاغه، خطبه 72.
[8]. انجیل لوقا، شماره 22.
[9]. نهج البلاغه، نامه 28.
[10]. نهج البلاغه ،خطبه 177.
[12]. همان.
[13]. نهج البلاغه، خطبه 189.
[14]. نهج البلاغه، خطبه 189
به نام آفریدگار مهر
السلام علیک یا سیدی یا صاحب الزمان و رحمه الله و برکاته
یا بقیه الله
آجرک الله...
آقا اجازه!
مولای خوبم
باز هم با دست های خالی آمده ام. اما با قلبی که تنها بهانه اش برای تپیدن شما هستید.
اما این روزها تپیدن هایش یک خط در میان شده است...!
آقاجان آمده ام بگویم مستأصلم... درمانده ام...
آمده ام تا باز هم این دست های خالی را سمت محبت و عنایت تان دراز کنم...
آخر جانشین خدا، که چاره ام می دانم و کلید حل مشکلم به دست مبارکش است شمایید.
چه ندانستن شیرینی ست ندانستنی که بنده را سمت مولایش می کشد
و چه نادانی تلخی ست، نادانی که بنده را از مولایش دور می کند.
آمده ام آگاهی ام ببخشید تا مبادا از شما دور شوم.
مبادا نادانی ام مرا در انجام مسئولیت هایم ناموفق بدارد و سرافکنده شوم در مقابل این همه محبتی که شما نسبت به من، این بنده حقیر خداوند لحظه به لحظه مبذول می دارید.(1)
یابن امیرالمومنین (سلام الله علیه)
عنایت کنید...این کوچکِ مشتاقِ علوی شدن را بیش از پیش دریابید...
(1) امام صادق سلام الله علیه: لو لاالحجه لساخت الأرض بأهلها؛ اگر حجت روی زمین نباشد، زمین ساکنانش را می بلعد.
و اما بعد...
الهی شکرت که فهمیدم که نفهمیدم
و اما بعدتر...
دل نمی داند که چه می خواهد
و آن چه می گوید
نشانه های توست...
به نام آفریدگار مهر
آقا اجازه!
یا بقیه الله
آجرک الله...
حضرت ولی عصر سلام الله علیه:
للأخ السدید،
الولی الرشید؛
الشیخ المفید...
ما هم اگر مفید بودیم برایمان نامه می نوشتید آقا...
و اما بعد...
آقا اجازه!
دلم برایتان تنگ شده...
همین!
و اما بعدتر...
به نام آفریدگار مهر
آقا اجازه !
یا بقیه الله
آجرک الله ...
آقاجانم نگاه که می کنم می بینم زندگی ام خیلی بی سروسامان شده!
یعنی شاید آن سامانی که شما دلتان می خواهد را ندارد...
...
رفیق! گاهی اوقات می دانیم کدام راه درست است، فقط باید همت کنیم و سمتش برویم.
اما کار آنجا سخت می شود که نمی دانیم کجای کارمان اشتباه است؟
و یا «چقدر» از کارمان اشتباه است؟
اما...
ایراد کار از اینجا شروع می شود که آنجاهایی که می دانستم کارم اشتباه است اصلاحش نکردم تا نادانسته هایم برایم مکشوف شود!
آنجا که ندای درونم می گفت: «نرو! این جای کارت اشتباه است... حواست باشد به دام شیطان نیفتی...
حواست باشد از اخلاصت کم نشود...» به حرفش گوش ندادم.
آنجا که می گفت: حواست باشد رنگ و بوی «فکر و گفتار و کردارت» فقط خدایی باشد و لاغیر!
هشدارم می داد که: «فلانی! مبادا کسی غیر خدا را داخل کنی» حرفش را گوش ندادم.
_أه! آدم هم اینقدر ضعیف النفس و بی لیاقت و کوچک!_(1)
رعایت نکردم کلام پدر و استاد نازنین مان،حضرت آیه الله بهجت را که می فرمود:
به چیزهایی که می دانید عمل کنید، مابقی را به شما یاد می دهند.
و حالا نادانسته هایم باری شده بر دوش دانسته های عمل نکرده ام!
(1) امیرالمومنین سلام الله علیه:«من أخلص نیته، تنزه عن الدنیه»؛ آن که نیتش را خالص گرداند از پستی ها پاک شود.
و اما بعد...
مولای مهربانم
خارم، ولی به کار می آید حقارتم
آتش بزن که فروزان کنی مرا
کاری نکرده ام که شود باب میل تو
بهترکه خود بیایی و آن سان کنی مرا...
به نام آفریدگار مهر
آقا اجازه!
یا بقیه الله
آجرک الله...
آقا می خواهم اندکی از رسم بندگی بگویم!
از رسم مولاگفتن با شما... رسم بندگی گفتن با من...
آخر این چه رسم بندگی ست که مولا دلی سوخته و چشمی خونبار دارد و بنده راحت برای خود زندگی می کند...
این چه رسم بندگی ست که مولا به شور و شین است، داغدار ارباب حسین است و بنده آرام است و آرام است و آرام...
این چه رسم بندگی ست که مولا قلبش مالامال از داغ مصباح الهدی است که سرش منزل به منزل در جلوی دیدگان عمه سادات می گشت و بنده قلبش آرام برای خود می تپد!
خدایا ببخشید... از شرم نمی توانم سر بلند کنم... از فکر اینکه تو می دانستی من چه خواهم شد و می دانستی من چه می توانم باشم
و به خاطر همین توانستن بود که خلقم کردی ولی من در خواستن کودکانه خود مانده ام...
خدایا دلم یک وجب بیابان می خواهد که جرعه ای فریاد را در سکوت مبهم دنیا سر بکشم...
رسم بندگی اطاعت بود نه سستی و تنبلی...
رسم بندگی سمعا و طاعة بود نه خودخواهی و خودرأیی...
آمدم بندگی شما کنم نمی دانم چه شد سر از بندگی دل درآوردم!
آقاجانم
اصلا می خواهم بگویم چه روسیاهی هستم...
نمی خواهم آبرویی که با خود بی آبرویی و گستاخی در مقابل ارباب به دنبال دارد...
آری بگذار تا بگویم که نه به عاشورا رسیدم نه به اربعین...
اما... مولاجانم شما آخرین امیدم هستید،
عنایت کنید خط بطلانی بکشید بر تمام بی آبرویی هایم...
امام عصر سلام الله علیه: إنا غیر مهملین لمراعاتکم و لاناسین لذکرکم...
امام عصر سلام الله علیه: ما در رعایت حال شما کوتاهی نمیکنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم؛ که اگر جز این بود گرفتاریها به شما روی می آورد و دشمنان شما را ریشه کن می کردند، پس ازخدا بترسید و ما را پشتیبانی کنید.
به نام آفریدگار مهر
آقااجازه!
یا بقیه الله
آجرک الله
این مُبَلِّغ شدن هم،اگر هوای خودت را نداشته باشی،برایت آسیب ها دارد.
آقاجان چند وقتی بود یادم رفته بود چه دسته گلی هستم! وضع خراب دلم یادم رفته بود...
گفتن عادتم شده بود، گفتن از شما!!!
از خوب بودن!!!
تبدیل شده ام به یک دستگاه پخش صوت! یادم رفته بود که با شما بودن عمل می خواهد!
از شما گفتن عمل می خواهد!
یادم رفته بود با لسان عمل باید سخن گفت نه با این یک تکه گوشت...
حالا با همه مصائبی که از من میدانی و جای شرحش نیست به من بگو چه کنم؟؟؟
و اما بعد:
ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن خیری ندیده ایم از این اختیارها...
به نام آفریدگار مهر
آقااجازه!
یا بقیه الله
آجرک الله...
خدایا
داده هایت را شکر...
نداده هایت را شکر...
گرفته هایت را شکر...
الحمدلله علی جمیع نعمه...
حال رفیق! تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل...