سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برترین صدقه آن است که فرد مسلمان دانشی را فراگیرد، سپس آن را به برادر مسلمانش بیاموزد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
چهارشنبه 93 دی 10 , ساعت 5:34 عصر

به نام آفریدگار مهر

السلام علیک یا سیدی یا صاحب الزمان و رحمه الله و برکاته

آقا اجازه!

سلام دوستان عزیزم، با اینکه قبلا این متن رو تو وبلاگ درج کرده بودم، حیفم اومد که باز قرارش ندم.ادامه متن رو تو پست بعدی ان شاءالله قرار می دم. کریسمس مبارک!!!

لیلت عزیزم!

 

سلام، کریسمس مبارک. سال هایت چون شاخه های کاج سبز، روزهایت چون چراغ های روی شاخه رنگی باد!

 

نمی دانم چندمین کریسمس است که برایت نامه می نویسم؛ نامه هایی که به تو نمی رسند؛ نامه هایی که تا ژانویه ی بعد روی میزم می مانند.

 

لیلت! شاید اسم و شماره من، در دفتر تلفن تو خط خورده باشد؛ ولی من هنوز هر کریسمس به حرف های تو فکر می کنم. به شب آن میهمانی زیر سایه بید حیاطتان!

 

یادت هست؟ نشستیم کف حیاط. زانوهایمان در حلقه ی دست ها. تکیه دادیم به دیوار کوتاه پشت سر و گذاشتیم موهای بید دور و برمان برقصند. گفتی:« بیا عشق هایما را روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو با هم لقمه برداریم؛ بی این که فکر کنیم این را تو آورده ای یا من». گفتم: « قبول!»

 

تو شروع کردی. با شوق، با اشک، با التهاب از عشق گفتی. از مسیح خودت! آن «مهربان ناصری»، تمام روح هیجده سالگی ات را تسخیر کرده بود. همچنان که « او »، مرا! من خیره در سایه ی وهم انگیز رقص شاخه ها، تمام سهم تو را از عشق خوردم. بی آنکه سهم خودم را برای تو در سفره بگذارم. بی آنکه حرفی از او بزنم.

 

گفتی:« پس، بگو!» نتوانستم و نگفتم. تو قهر کردی. سفره را بستی. گرسنه رفتی. من همان جا نشستم. گریستم؛ تا صبح!

 

 

 

لیلت! من سال ها است به نیمه ناتمام آن میهمانی فکر میکنم. من سال هاست که دلم می خواهد آن حرف ها را تمام کنم؛ ولی باز می ترسم. درست همان طور که آن شب ترسیدم. اعتراف می کنم که ترسیده بودم.

 

عزیز، مسیح تو در دست رس بود؛ باور کردنی؛ نزدیک. می شد به او دست کشید، لمسش کرد؛ ولی مسیح من نبود! کسی اگر خار در چشم هایش باشد و استخوان در گلویش، لمسش کردنش آسان نیست؛ هست؟

 

مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمی شد باورش کرد. چیزی اگر می گفتم تو فکر می کردی تخیل شاعرانه من است و او خیال نبود. به نشانی های پایان نامه نگاه کن! به کتاب هایی که اسم بردم و باور کن او شاعرانه تر از تخیل من است.

 

 

 

·     لیلت! من امشب برای این که باز تو را نزدیک حس کنم تمام انجیل را ورق زدم. کلمه به کلمه مسیحت رانفس کشیدم؛ بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم؛ بالشم آهسته خیس شد. مسیح سخت گیر من این سو ایستاده بود، مسیح سهل گیر تو آن سو! و من لابه لای تصویر دو مرد می گریستم:

 

حواریان نشسته بودند. مسیحت آب آورد. پای همه را شست. با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم بر می آمد.

 

 

 

چه دوست داشتنی است لیلت این مرد! آدم دلش می خواهد بپرد دستش را ببوسد. کاش من پترس او بودم... لوقای او... شمعون او... حواری او... ولی نیستم. من یوحنای مسیحی هستم که پای حواری نمی شوید... که دست حواری می برد.

 

 

 

مرد را به جرمی آوردند. چشمش به مولا افتاد. از دوستان بود. از آن ها که هر روز دامن عبایش را می بوییدند. جرم، جرم است. شمشیر را بالا برد. دست مرد بر زمین افتاد؛ خون چکان. مرد آن را با دست دیگرش برداشت.

 

«ابن الکواء» دشمنی است در انتظار فرصت. جلو می آید. با نگاهی پر از رحم، پر از دل سوزی می پرسد: « دستت را که برید، مرد؟» مرد که دست خون چکان خودش را با خویش به خانه می برد، بریده بریده در میان گریه می گوید:« دستم را شجاع مکی برید، با وفایی بزرگوار...»

 

-          دستت را بریده؛ تو باز به این نام ها او را می خوانی؟

 

-          چرا نخوانم؟ چرا نگویم شجاع مکی؟ چرا نگویم بزرگوار با وفا؟ 

 

ابن الکواء! عشق او با گوشت و خونم آمیخته است.

 

 

 

من یوحنای مسیحی هستم که دست را می بُرد، دل را می بَرد. من به شمشیرش بوسه می زنم حتی اگر لبه اش زبانم را ببرد؛ ولی انصافا لیلت! این مرد آیا باور کردنی است؟ از این حرف های عجیب آیا می شد آن شب برای جان گرسنه ی تو لقمه ای گرفت؟

 

من آن شب از این که چشم های تو انکارم کنند ترسیدم. دیدن انکار در چشم های دوست زخم بدی است؛ مسیح من، سخت گیرتر از از آن بود که تو حتی باورش کنی. گیرم که تو از لرزش صادقانه ی صدای من، او را باور می کردی، بعد می شد آیا هیچ جور جوابت را داد؟

 

تو اگر نه با لب، با چشم حتما می پرسیدی چطور می شود عاشق تیغی بود که برای بریدن دستت بالا رفته است؟ و من چه بی جواب بودم آن شب و چه عاشق!

 

و امشب بین تصویر دو مرد چه سرگردانم:

 

مجسمه دردست های مسیح تو بود؛ مجسمه ی کبوتری گلی. در او دمید. کبوتر جان گرفت. پرواز کرد.

 

همه ایمان آوردند. درست همان طور که یک معجزه باید باشد. پرواز دادن یک مجسمه! آه!چقدر آدم دلش می خواهد به این پیامبر ایمان بیاورد.

 

همام آمد. آدم گلی. گفت:« حرف!» گفت: «تشنه ام». مسیح من گفت: «برو خوب باش! خدا با خوبان است.» همام گفت: «نه! بیش از این! من تشنه ام. خوبان کی اند؟ چطورند؟» مسیح من می توانست بگوید:« مومن اند، نماز می خوانند، روزه، صدقه، خمس...» مثل همه ی آن چه پیغمبران تاریخ گفته اند؛ ولی نگفت. او که مثل همه نبود.

 

گفت: «دنیا آن ها را می خواهد، نمی خواهندش! اسیرشان میکند، جانشان را می دهند تا آزاد شوند.»گفت: «اگر اجلی که خدا خواسته نبود، لحظه ای جانشان در کالبد نمی ماند؛ پر می کشید.»

 

گفت : «خوف مانند چوبی که می تراشند آن ها را می تراشد مردم می بینندشان. میگویند آن ها بیمارند و آن ها بیمار نیستند. می گویند دیوانه اند و آن ها دیوانه ی چیز بزرگی هستند.» و باز گفت و گفت و گفت. همام چون صاعقه زده ای بیهوش شد.

 

خشک شد!

 

مجسمه شد!

 

... و مرد!

 

دم مسیح تو، کبوتر گلی را جان داد. دم مسیح من، جان آدم گلی را گرفت. چه شباهتی!

 

ادامه دارد...

 

 

[1] . نهج البلاغه، خطبه 3(شقشقیه).«فصبرت و فی العین قذی و فی الحلق شجا».

 

[2] .انجیل یوحنا، شماره 13.

 

[3] .بحار الانوار، ج 40، ص 282- 281 و تفسیر فخر رازی ذیل آیه 9 سوره کهف..

 

[4] .سوره مائده(5): آیه ی 110. (و إذ تخلق من الطین کهیئة).


سه شنبه 93 مهر 15 , ساعت 10:48 عصر

به نام آفریدگار مهر

السلام علیک یا سیدی یا صاحب الزمان و رحمه الله و برکاته

آقا اجازه!

 

ماشین را خانه گذاشته بود تا ببرندش باد لاستیک هایش را تنظیم کنند.

از این فرصت استفاده کرد. به سرش زد مسافتی که با تاکسی حدود10دقیقه طول می کشید را پیاده طی کند!

شب بود. خنکای هوا برایش مطبوع بود.

حدود 40 دقیقه ای پیاده روی کرد. خیابان و پیاده رو توجه اش را جلب کرده بود.

اوووه! چقدر ماشین!

چقدر آدم درگــــــیر!!!

از خودش پرسید آی آدمها کجا می روید؟ آن هم با این همه عجله و سروصدا؟!

فأین تذهبون؟؟؟ 

به کجا چنین شتابان؟؟؟

سروصدا خسته اش می کرد در عوض سکوت پیاده رو آرامَش می کرد.

از خیابان پرسید:

راستی خیابان! این همه سروصدا خسته ات نمی کند؟!

...

خیابان را نمی دانست! اما می دانست که خودش خسته است از این همه جنجال! از این همه سروصدا و دلش سکوت می خواست...

یک سکوت دائمی و به دور از این همه سروصدا!

آرزو می کرد کاش آدم ها کمی دوروبرش را خلوت می کردند!

اما به خود نهیب زد؛ زهی خیال باطل!

بارها در کلامش گفته بود که حال سروصدا را ندارد! اما کو گوش شنوا!

...

حرف آخر: خدایا می خواهم در نزد تو آرام بگیرم...

همانجا که «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» است.

اما می دانست چاره آرام گرفتن آرام شدن است!

و باز هم می دانست چاره آرام شدن رنگ آرامِش گرفتن است!

همان رنگ که رنگ خداست:

صبغة الله و من أحسن من الله صبغة و نحن له عابدون. سوره مبارکه بقره/138

 


شنبه 93 شهریور 22 , ساعت 12:18 عصر

الهی به نام و برای تو

السلام علیک یا سیدی یا صاحب الزمان و رحمه الله و برکاته

آقا اجازه!

سلام رفقا!
یک ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوال!
آیا بالاتر از رهبر در یک مملکت شخص دیگری وجود دارد؟!

آیا کلام و دستورالعمل های ایشان در اولویت نیست؟

وقتی یک نفر شخص اول یک مملکت می شود آیا سلامتی ایشان نسبت به مسائل دیگر از اهمیت بالاتری برخوردار نیست؟

پس چطور شده که اخبار مربوط به سلامتی مقام معظم رهبری بعد از اخبار مربوط به سفر ریاست جمهوری و در حد بسیار کوتاه (محض خالی نبودن عریضه!) پخش می شود؟


حرف آخر: آقایون مسئول مدیونید اگر فکر کنید ما فکر کردیم شما کم کم دارید رهبری رو به حاشیه می برید!!!

یعنی چی؟نکته بین


دوشنبه 93 شهریور 17 , ساعت 11:11 عصر

به نام آفریدگار مهر

السلام علیک یا سیدی یا صاحب الزمان و رحمه الله و برکاته

آقا اجازه!

 

احوالات تان چطور است آقای روحانی؟! چند روزی بود توفیق دست به قلم شدن در مورد فرمایشات شما را نداشتم تا اینکه شما دیشب اساسی افاضه فیض فرمودید!

فرمودید که ما به دو چیز گیر می دهیم: دیوار و فیلتر!

و باز هم فرمودید: که ما فیلتر می کنیم دیگران فیلتر شکن می سازند!

جسارتا یک سوال!

احیانا اگر پس از ساخت خانه و ایجاد دیوار! دزد شریف از در و دیوار منزلتان(البته قبل از سمت ریاست جمهوری!) بالا می رفت دیوار را بر می داشتید و به جناب دزد می فرمودید بفرمایید داخل؟ یا علاوه بر دیوار چاره دیگری می اندیشید و حفاظ ها را تقویت می کردید تا دزد دیگر نتواند وارد خانه شود؟

اگر طبق فرمایشات شما جلو برویم حضور محافظان به آن قدری! آن هم میان مردمی که به استقبال شما آمده اند دیگر لزومی ندارد.

چون ممکن است محافظان شما هم هدف قرار بگیرند. طبق قاعده فیلتر نگذارید چون آن ها هم فیلترشکن طراحی می کنند شما هم محافظ نگذارید چون دشمن محافظان شما را از سر راه برمی دارد!

آقای روحانی! جدی جدی عزم جزم کرده اید ملت را به زور به جهنم بفرستید!

خداوکیلی در مورد بچه های تان هم اینگونه رفتار می کنید؟ شنیده بودیم فلان مسئول مملکتی امریکا فرزندش را از ورود به فیس بوک منع کرده است. آیا مردمان این مرز و بوم فرزندان شما نیستند؟! که این قدر غیر مسئولانه در موردشان تصمیم گیری می کنید؟

همان جوان هایی که در مورد خون شان صحبت کردید و فرمودید رفتند تا حجاب بماند، سینه سپر نکردند تا ما راه را برای آنان که عفت این مرز و بوم را نشانه رفته اند باز کنیم.

سیم خاردارهایی که تعیین کننده مرز یک کشور هستند، به نوعی همان فلیتر هستند. اگر در زمان جنگ دشمن با انواع سیم چین، سیم های مرز ما را می چید، رزمندگان غیور ایران اسلامی نمی گفتند سیم خاردارها را برداریم چون دشمن سیم چین دارد!

حرف آخر: حواس مان باشد دشمن بدجور با سیم چین هایش دل مان را نشانه رفته است...

 


دوشنبه 93 تیر 30 , ساعت 10:9 عصر

به نام آفریدگار مهر

خدای خوبم!

سلام!

نمی دانم چرا دلم خواست مستقیم برای تو بنویسم. شاید دلیلش این است: دلم خیلی برایت تنگ شده...!

در این سه شب قدر خستگی های یک سال را به در کردم.

از اشتباهاتم برایت گفتم. از آنچه که نباید انجام می دادم و از آنچه در انجامش کوتاهی کردم.

به عقب که نگاه می کنم خستگی این همه راه بر تنم می نشیند.

خستگی این همه اشتباه و خطا و گناه... و چه شرمسارم می کنند این کلمات...

آدم وقتی آیه « و من یعمل مثقال ذره شرا یره» را می خواند حسابی روحش کوفته می شود از این همه ذره ذره گناهی که در تمام لحظات عمر بر روحش نشست کرده است!

سال جدید شد! 

اصولا آدم ها سال جدیدشان را از فروردین شروع می کنند اما تازه از فردای شب قدر است که سال جدید شروع می شود.

راستی! خدای خوبم...

من در سال جدید چگونه خواهم بود؟

ناله ها و درخواست های شب های قدرم آنقدر عاقلانه بود که روزی سال جدیدم را فراخ کرده باشد؟

یا آنقدر کودکانه بود که تُنگ زندگی ام را زبانم لال تنگ تر و نفس گیر از قبل دریافت کرده باشم...؟

خدای مهربانم...

خوش به حال کسانی که در این شب ها بهترین را خواسته اند...

خوب ترین...

برترین...

و عالی ترین را از تو تمنا کرده باشند.

خوش به حال کسانی که فقط تو را التماس کرده اند.

خوش به حال آنان که فقط بنده تواند نه هیچ کس و نه هیچ چیز دیگر...

دوستت دارم...

 

 

 

 


شنبه 93 تیر 14 , ساعت 6:14 عصر

به نام آفریدگار مهر

السلام علیک یا سیدی یا صاحب الزمان و رحمه الله و برکاته

آقا اجازه!

ماه مبارک رمضان ماه مناجات است، راحت تر بگویم ماه راز و نیاز با خدا.

خدایا چقدر ابوحمزه ثمالی شیرین با تو نجوا کرده است اما من هم بعد مدت ها هوس کرده ام با تو درد دل کنم!

هر چه گشتم یک نفر مورد اعتماد بیابم تا حرف های نگفته ام را برایش بگویم نیافتم!

هر چه گشتم کسی را پیدا کنم که منصفانه و صبورانه درد های دلم را بشنود نیافتم!

و اینک با تو نجوا می کنم...

دلم گرفته و خسته است از نبودن چیزی که جایش در دنیای کنونی بسیار خالی ست.

دلم از نبودن یکدلی، دلم از ایثار و هوای دیگران را داشتن گرفته است.

دلم از محبت های ظاهری خسته است. 

محبت هایی که وقتی انتهایش را می بینی جز بدبینی و منفعت طلبی به چیز دیگری نمی رسی!

محبت هایی که خالص نیست و دویدن برای رسیدن به خواسته های دل است!

قرار بود به خاطر تو به هم محبت کنیم، قرار بود این محبت باعث یکدلی و اتحاد شود.

آخ! این جمله آه از نهاد آدم بیرون می آورد:

آدم های دنیای من فعلی را صرف می کنند که برای شان صرف داشته باشد!!!

و برای صرف این فعل حتی اگر قرار باشد به اطرافیان خود ضربه بزنند دریغ نمی کنند!

حتی یادشان می رود که برای چه هدفی دور هم جمع شده اند!

یادشان می رود که شیطان چه دندان طمعی تیز کرده که آن ها را از باورها و اعتقادات شان جدا کند.

خدایا آنقدر خسته ام که...

تنهایی را ترجیح می دهم به تن هایی که روحشان با عشق نیست!

به من نیرو ببخش...


شنبه 93 تیر 7 , ساعت 8:33 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا سیدی یا صاحب الزمان و رحمه الله و برکاته

آقاجانم اجازه!

می گویند آخرت روز حسرت است. یوم الحسره است. اما من  چه کنم که در دنیا حسرت گریبان گیرم شده...

خدای خوبم، دو ماه آسمانی ات گذشت اما من هیچ نکردم. رجب... شعبان... آه افسوس از این همه بی عرضگی.

از این همه تلاش نکردن برای استفاده از این دو ماه نورانی و حالا ماه میهمانی تو در راه است.

دعوتم می کنی اما من هیچ ندارم، نه کلام زیبا، نه لباس زیبا و نه عملی که تو را خشنود سازد اما باز دعوتم می کنی تا اگر در این دو ماه کاهلی کردم در ماه میهمانی ات تلاشم را مضاعف کنم. 

خدای مهربانم دستانم بگیر و مرا بالا ببر... همتم را افزون کن تا در زمره غفلت زدگان قرار نگیرم...

و اما بعد...

نام عملیات: رمضان

رمز عملیات: یا علی یا عظیم

محل عملیات: منطقه نفس اماره

نوع عملیات: نفوذی

هدف اصلی: پاکسازی قلوب

سلاح: قرآن و نیایش

به نام الله و به یاری امیرالمومنین سلام الله علیه عملیات رو آغاز می کنیم

 

یاعلی


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ