به نام آفریدگار مهر
سلام آقای خوبم
آقا اجازه!
بعضی وقتها ما آدمها احساسات بعضی از کارها را خوب پیدا میکنیم!
خوب از پس انجامش برمی آییم!
و حسابی استادش هستیم!
کاری مثل ادعا کردن!
بعضی مواقع مدعیان خوبی هستیم!
و یکی از مواقعی که شدیدا اهل ادعا می شویم ادعای محبت شماست آقاجانم...
حسابی به ظاهر سنگ شما را به سینه می زنیم و نوای «یابن الحسن» سر می دهیم اما وقت عمل که می رسد حسابی جا می زنیم!!
غافل از اینکه اگر شما را می خواهیم قاعدتا باید فرامین شما را هم خوب اطاعت کنیم اما پای نایب تان و سفارش های شما برای اطاعت از رهبر جامعه اسلامی در زمان غیبت که می رسد جا می زنیم!
آقاجانم...
حسابی خجالت زده می شوم وقتی می بینم نایب تان مکرر به حمایت از تولید داخلی سفارش کرده اند.
وقتی تعداد سفارشات ایشان را می بینم می فهمم که حسابی کم گذاشته ایم که ایشان این همه تکرار کرده اند.
و حالا امسال این سفارشات و تکرارها حسابی به اوج خودش می رسد و صحبت اقتصاد مقاومتی وسط می آید.
آن وقت با این همه سفارش و توصیه...
کار به جایی می رسد که فیلمی ساخته می شود که یکی از حامیان اساسی اش می شود وارد کننده محصول خارجی یعنی برنج محسن!
فیلمی تولید می شود که گوشی که دست شخصیت های اصلی آن است گوشی آیفن است! که نه تنها محصول خارجی است بلکه حسابی حمایت کننده دشمن است!!!
همان دشمنی که در آیه 82 سوره مائده ، خداوند متعال 12 مرتبه تاکید می کند که بدترین دشمنان نسبت به مومنین یهود هست.
دست مریزاد آقایون مسئول!
دست مریزاد آقایونی که اجازه تولید و پخش این جور فیلم ها رو میدید!
و اما بعد...
آیا عملکردمون در تبعیت از امام زمان سلام الله علیه و نائبشون به اندازه ادعاهایمان هست!!
به نام آفریدگار مهر
سلام آقای خوبم
یا بقیه الله آجرک الله
آقا اجازه!
این روزها خیلی ها حرف از علم و عقل می زنند و می گویند همه مشکلات را می شود با این دو ابزار حل کرد!
آدم با این دوتا اصلا نیاز به هیچ کس وهیچ چیز دیگه ای ندارد! یعنی نه خدا، نه فرستاده خدا، نه دین و...
حالا کاش این انسان لحظه ای با خود فکر کند که اگر عقل همه جا می تواند به بهترین نحو عمل کند پس چرا این همه بدبختی در دنیا وجود دارد.
یا اینکه مثلا از خودش سوال کند که اصلا این عقل را چه کسی داده؟! از کجا آمده؟!
یا اصلا این علم از کجا آمده!
مگر نه اینکه علم کشف می شود.
و کشف یعنی اینکه علم قبلا خلق شده حالا توسط انسان کشف می شود!
با همه این حرفها، حتی با وجود عقل و علم خیلی جاها دست آدم خالی می شود و این دو به تنهایی هیچ کاری نمی توانند برای آدم انجام بدهند!
آنجاهایی که از کرده هایت پشیمان می شوی و دلت میخواهد یک بار دیگر فرصت خوب بودن را به تو بدهند اما...
اما این آدم با این همه ادعای کمالات، می گوید الا و لابد فرصت تمام است!
تا وقتی این آدم به کسی یا جای دیگری بزرگتر از خودش وصل نشده نمی تواند تصمیماتی بگیرد که شعاعش فراتر از دید خودش است. نه اینکه نخواهد، گاهی اوقات نمی تواند!
پس باید به یک جاهایی وصل شود.
به کجا؟!
به همان جایی که روح الله جلیله وصل می شود
و همین اتصال آزادش می کند.
اول آزادش می کند از قید نفس و خودخواهی ها و تصمیمات غلطش
و بعد هم آزادش می کند از قید تصمیمات آدمهای دیگر
و بعد...
فرصت دیگری برای رشد خوبی هایی که در این مدت کسب کرده به دستش می دهد
برای خوب تر بودن
برای بالاتر رفتن
به همان جایی که ضامنش می شوند آنهایی که ضامن حیات هستی اند
همان کسی که روح الله جلیله خدمت شان عرضه داشت ضامنم می شوید!
راستی در کدامین بحبوبه های زندگی، علم و عقل به تنهایی توانسته اند ضامن آبرو و حیات آدم شوند!
اصلا علم چه می داند حیات یعنی چه!
علم ناقص بشر جز اینکه حیات را فقط در رد و بدل شدن اکسیژن و دی اکسید کربن بداند چه می فهمد!
علم الان بشر چه میداند کسی یا کسانی هستند که مولکول های عالم به اذن آنها رفت و آمد می کنند!
...
و اما بعد...
حکایتی دارد برای خودش این جمله آخر آقای علیخانی که گفت:
یعنی می شود امشب کسی برای ما داد بزند و ضامن نجاتمان بشود. داد بزند و بخواهد که نجات مان بدهند و به ما فرصت بدهند. (نقل به مضمون)
حرف آخر:
متشکرم آقای علیخانی که سعی می کنید ارزش ها را وارد زندگی آدم ها کنید.
پی نوشت:
خدایا دعای ارباب مان(سلام الله علیه) را در حق مان مستجاب بفرما و ما را از بهترین یاران و زمینه سازان ظهورش قرار بده.
به نام آفریدگار مهر
سلام آقای خوبم
آقا اجازه!
سال 88 بود و خاطرات تلخی این سال با خود داشت. انگار آمده بود تا درسمان بدهد یا شاید کفاره اعمال مان را بدهیم!
نمی دانم هر چه بود خیلی تلخ بود...
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می روی به سلامت، سلام ما برسان!
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست....
طاقت بار گران این همه ایامم نیست...
و اما بعد...
یاد ایامی که ما هم نوبهاری داشتیم...
به نام آفریدگار مهر
سلام آقای خوبم
آقا اجازه!
سال 88 بود و خاطرات تلخی این سال با خود داشت. انگار آمده بود تا درسمان بدهد یا شاید کفاره اعمال مان را بدهیم!
نمی دانم هر چه بود خیلی تلخ بود...
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می روی به سلامت، سلام ما برسان!
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست....
طاقت بار گران این همه ایامم نیست...
و اما بعد...
یاد ایامی که ما هم نوبهاری داشتیم...
به نام آفریدگار مهر
آقای خوبم سلام
آقا اجازه!
دخترکش را دید که دلش گرفته و از غصه تنها شدن و بی مهری دیگران می گوید: «کسی چه می داند؟!»
با خودش زمزمه کرد:
راست می گوید!
کســـی چــه مــی دانــد.... 1182 سال منتظر کسانی بودن که مدعی انتظارت هستند و حال آنکه در روزمرگی های زندگی شان گم شده اند یعنی چه؟؟؟
کســـی چــه مــی دانــد 1182 سال منتظر بودن و خبری نشدن یعنی چه؟؟؟
کســـی چــه مــی دانــد این همه سال دعا کردن برای کسانی که بر خلاف ادعاهایشان، حتی برایت دعا هم نمی کنند یعنی چه؟؟؟
کســـی چــه مــی دانــد 1182 سال منتظر کسانی بودن که حتی جای خالیت را هم حس نمی کنند یعنی چه؟!
به راستی
کســـی چــه مــی دانــد
ادعای محبت و انتظار و زمینه ساز بودنت را داشتن و هیچ قدمی برنداشتن یعنی چه؟!
آقاجان!
ما را می بخشید لطفا...
به نام آفریدگار مهر
آقای خوبم سلام!
أسعدالله أیامکم و رفع الله مقامکم
آقای خوبم اجازه!
آخرین روز مدرسه بود. صبح که وارد مدرسه شد خواست از پله ها بالا برود یکی از دانش آموزان گفت خانم صبر کنید منم میخوام با شما بیام بالا.
قدم هاش رو کند کرد تا دانش آموز به او برسد. دانش آموز تا پا به روی پله ها گذاشت از هُل، روی پله دوم سوم با زانو فرود آمد روی پله ها!
طفلکی اشکش درآمد...
ظهر شد زنگ خورد. بچه ها برای خداحافظی به اتاقش آمدند. با کلی عاطفه معلم رو بغل گرفتند.
همون دانش آموز که صبح مصدوم شده بود بیشتر از بقیه معلم رو در آغوش گرفت.
حس کرد دانش آموز گریه می کند.
وقتی سرش را از روی شانه معلمش برداشت دید که اشک گونه هایش را خیس کرده است و چشمانش را قرمز...
کمی بعد به این دانش آموز که فکر می کرد با خودش گفت امروز دو مرتبه اشک این داش آموز به خاطر تو درآمد!
یک بار از اشتیاق با تو بودن روی پله ها نقش زمین شد و گریه کرد و حالا هم از غصه ندیدنت!
یاد غصه بنی آدم افتاد.
قصه پرغصه فراق که شاید انسان خودش کمتر به آن فکر کرده باشد.
یاد معلم غریب عصرش، که هم برایش پدر است، هم مادر، هم رفیق و از همه مهمتر امام...!
با خودش فکر کرد که اگر او و تمام آدمهای دور و برش و همه انسانیت برای دوری از امام و صاحبش اینطور اشک ریخته بودند حتما او تا حالا آمده بود.
اگر آدمیزاد برای همراهی با امامش اینطور مشتاقانه قدم برداشته بود خیلی وقت ها قبل تر از این! به امامش رسیده بود.
و اما بعد...
راستی رفیق!
تا حالا چند قدم برای رسیدن به امامت با اشتیاق برداشته ای و اگر هم زمین خورده ای عقب نکشیده ای؟!!
آخ خدای من...
به نام آفریدگار مهر
آقای خوبم سلام
آقا اجازه!
رفته بود آزمون ارشد بدهد به ذهنش رسید که لباس رنگ روشن بپوشد اما با خودش گفت دارم به محل برگزاری آزمون علمی می روم. مهمانی که نمی روم! و با همان پوشش همیشگی اش رفت.
به دانشگاه رسید ابتدا ماشینش را پارک کرد و بعد از آن رفت سر مزار شهید...
رفت کمک بخواهد...
رفت بیعت کند که اگر وارد دانشگاه شد یادش نرود برای چه رفته؟
یادش نرود که می رود برای خدمت به دین انجام وظیفه کند.
رفت سمت ساختمان محل آزمون
اما...
صحنه ای را دید که حسابی تعجب کرد!
آدم هایی که بیشتر شبیه مدعوین یک مهمانی بودند تا داوطلبان آزمون!
چشمتان روز بد نبیند!
آدم هایی با ظاهر عجیب اندر غریب!
دختر و پسر هر دو حسابی تیپ زده بودند!
یکی نبود به این ها بگوید بنده های خدا با خودتان چند چند هستید!
اینجا کجاست که آمده اید؟!
روسری رنگی!!!
لباس تنگ!!!
موهای پریشان کرده!!!
آرایش!!!
آقا پسرهای گُل که بعضی های شان سنگ تمام گذاشته بودند! لباس تنگ!!! موهایی با شرح حال خودش!و....
خلاصه صحنه برای خودش «شوی لباسی» بود!
با خودش فکر کرد که ای بابا! راستی این ها می خواهند بروند دانشگاه چه کنند!
راستی! واقعا هدف علمی دارند!
این است همان کسی که فرمانده کل قوا به او درجه افسر جنگ نرم می دهد!
...
و اما بعد...
رفیق!
به کجا چنین شتابان!!!