سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بپرهیزید از صولت جوانمرد چون گرسنه شود و از ناکس چون سیر گردد . [نهج البلاغه]
 
شنبه 96 اردیبهشت 16 , ساعت 9:52 عصر

بسم الله النور

سلام آقای خوبم

آقاجانم اجازه!


گاهی اوقات میخوای کاری کنی یا حرفی بزنی که اعتبارت را افزایش دهی اما نمی دانی چرا قضیه برعکس می شود؟!

یعنی حرفی که زده ای به جای اینکه آبرویت را بخرد آبرویت را به حراج می گذارد!

تازه بعدا متوجه میشوی که ای وای چه گفتم!

البته لازم به ذکر است که بعضی ها آن قدر ضریب هوشی شان پایین است که بعدش هم متوجه نمی شوند چه کرده اند!

خلاصه دست به دامن هرچیزی می شوند تا بلکه جبران مافات کنند.

و اما بعد...

اسحاق جهانگیری: من دو سه سال است برای اقتصاد مقاومتی وقت گذاشته ام. اگر کاندیداهای دیگر بخواهند در مورد اقتصاد مقاومتی کار کنند باید دوسه سال کار کنند تا مثل من شوند! (نقل به مضمون)

آقای جهانگیری!

شما اگر در این زمینه درست انجام وظیفه کرده بودید که رهبر غریب مان بازهم شعار سال را اقتصاد مقاومتی قرار نمی دادند و این بار مصداقی تر وارد نمی شدند.

میدانید یکی از  معانی طرح مصداق چیست؟

یعنی آنقدر کارنابلد بوده اید و کم کاری کرده اید که رهبر عزیزمان باید به صورت جزئی به شما راهکار بدهند!

گفتن این جمله که "من دوسه سال در این زمینه کار کرده ام" نه تنها آبرویی برای شما نمی آورد بلکه ضعف شما را در اقتصاد مقاومتی نشان می دهد!

 

و اما بعدتر...

امیرالمومنین سلام الله علیه:

من أخلص نیته تنزه عن الدنیه

هر کس نیتش را خالص کند از کم نجات پیدا میکند!

 


سه شنبه 96 فروردین 29 , ساعت 11:17 عصر

بسم الله النور

سلام آقای خوبم

آقاجانم اجازه!

 

از پله ها یکی یکی بالا رفت..

پله هایی که نسبتا بلند بودند.

پله اول.. پله دوم.. سوم.. چهارم..

چند تا پله اول را که بالا رفت احساس کرد بر بلندای آسمان قرار گرفته!!!

همنوعانش را کوچک دید..

و خودش را بزرگ!!!

فقط خودش را بزرگ نمی دید بلکه عیوب دیگران را هم بزرگ می دید!!!

کافی بود یک اشتباه کوچک از اطرافیانش ببیند یک پیراهن خلیفه مقتولی عَلَم می کرد بیا و ببین!

آن وقت عیوب خودش را نمی دید یا شاید هم کوچکتر از آنچه بودند می دید.

عجب تناقضی! مانده ام از این ارتفاع چطور عیوب انسان ها را بزرگ می دید؟!

و چطور وقتی خودش را بزرگ می دید عیوبش را نمی دید!!

حیف آنقدر نمی دید که نفهمید از پله های نردبان خودبزرگ بینی بالا رفته است!

نفهمید که هر چه بالاتر می رود از خدای خودش بیشتر فاصله می گیرد!

و اما بعد...

إن الله لایحب کل مختال فخور...

و اما بعدتر...

میدانی مختال یعنی چه؟!

کسی که توهم خودبزرگ بینی دارد و در تخیلاتش غوطه ور است!

رفیق بیا از خدا بخواهیم مراقبمان باشد دچار توهم نشویم!

توهم خودبزرگ بینی


دوشنبه 96 فروردین 14 , ساعت 11:48 عصر


بسم الله النور

سلام خدای خوبم

منم همان بنده همیشگی ات!

اما هم اکنون آمده ام تا همان بنده همیشگی نباشم!

آخر خبرهایی شنیده ام...

شنیده ام هر خیری را که بخواهی برایم به اجابت می رسانی، آری هر خیری را...(1)

و شنیده ام هر شری که را که بخواهی می توانی از من دفع کنی...(2)

چقدر زیبا و آرامش بخش است همه این شنیده ها...

شنیده ام که حاجت خواسته و نخواسته دست و دلم را پر میکنی حتی اگر خوبی هایت را نشناسم...

دلتنگم...

دلتنگ همه خوبی های بی منتت

و دلتنگم چون شبیه تو نبوده ام

خدایا آمده ام به اندازه خوبی هایت از تو بخواهم... به اندازه همه مهربانی هایت که با همه خوبی های دنیا و آخرت سیرابم کنی و همه بدی های دنیا و آخرت را حسرت به دل نزدیک شدن به من کنی...

خدای خوبم! می شود آیا شبیه تو شوم؟؟؟


-------

(1) یا من أرجوه لکل خیر

(2) و آمن سخطه عند کل شر

 


یکشنبه 96 فروردین 13 , ساعت 10:35 عصر

بسم الله النور

سلام آقای خوبم

آقاجانم حلاوت ماه رجب گوارای وجودتان که شما برکت ماه های زندگی مان هستید..

آقااجازه!

 

آقاجانم آمده ام از نبودن ها، یا بهتر بگویم از ندیدن هایتان بگویم

از تنهایی های مان...

از بی خبری هایمان...

از غفلت هایمان که مسبب تنهایی هایمان است..

آمده ام از دلتنگی هایمان بگویم..

از غربت ها و بی کسی هایمان...

نمی گویم که نیستید اما...

کاش می شد بدانیم کجایید؟؟

کاش می شد بفرمایید کجایید؟؟

کاش آنقدر برایتان امنیت فراهم کرده بودیم که راحت مکان تان را به ما می گفتید..

 

 


جمعه 96 فروردین 4 , ساعت 6:22 عصر

 

بسم الله النور

سلام آقای خوبم

آقاجانم اجازه!

 

 

خواب رفیقش را دید

خواب دید که فعل حرامی را مرتکب می شود اما اصلا ناراحت نیست!

تعجب کرد. در خواب از رفیقش دلیل رفتارش را را پرسید.

رفیقش یک سری توجیه آورد که هیچ کدام منطقی نبود و حرام خدا را حلال نمی کرد!

...

 

فردا نزدیک ظهر به رفیقش زنگ زد.

رفیقش همان طور که تعریف می کرد از اموراتش گفت...

از رفتار خطایی که نمی دانست یا شاید هم نمی خواست قبول کند که خطاست!

همش توجیه می آورد و...

حتی با اینکه یک جور دیگری در خواب نشانش داده بودند که رفتارش خطاست باز هم توجیه می آورد!

...

قلبش درد گرفت.

از اینکه می دید رفیقش خیلی انسان خوبی ست اما سر برخی  از موارد نمی خواهد بپذیرد که دارد خطا می کند.

از اینکه شاهد خطاکردن رفیقش بود غصه دار شد.

...

یاد امام نازنینش افتاد.

با خودش گفت من که خیلی اوضاع دین و ایمانم خراب است با دیدن خطای رفیقم این طور غصه دار شدم...

امام که تجلی رحمت خداوند هستند از دیدن این همه خطای من چه میکنند؟؟؟

من تا حالا با دل امامم چه کرده ام؟؟ 

 


سه شنبه 96 فروردین 1 , ساعت 1:15 عصر

بسم الله النور

سلام آقای خوبم

أسعدالله أیامکم

آقای مهربانم اجازه!


یک سال گذشت و سالی دگر فرا رسید. نمی دانم چند نفرمان این سوال را از خودمان پرسیدیم که در این یک سال چقدر رشد کرده ایم؟!

یا اصلا رشد کرده ایم؟!!

دغدغه هایمان چقدر تغییر کرده است؟ به چه سمت و سویی رفته است؟

امیرالمومنین سلام الله علیه فرمودند: قیمت هر کس به اندازه چیزی است که آن را باارزش می داند(یا به عبارتی دوستش دارد).

آیا از خودمان پرسیدیم چیزها یا کسانی که طی این مدت دوست داشته ایم چه فرقی کرده اند؟

آیا از خودمان پرسیده ایم چقدر در این مدت بزرگ شده ایم؟؟؟

راستی رفیق!

آخر سالت با اول سالت فرق دارد؟

نکند دغدغه ما این باشد که چه بپوشیم؟

(بازی درنیاوریم! قطعا منظورم این نیست که اصلا برایمان مهم نباشد!)

اما اینکه تمام فکر و ذکرمان این باشد که چی بپوشیم؟ رنگ سال چیست؟!!!

چی بخوریم؟!! کجا برویم؟؟

تا حالا به این فکر کرده ایم که از چه چیزهایی لذت می بریم و آیا واقعا قیمت من انسان این است که از این چیزها لذت ببرم؟!

یا اینکه تا کی قرار است آرامش مان رابا حرف ها و تفکرات غلط آدمها به هم بریزیم؟؟

تا کی قرار است آدمها با تفکرات و رفتار غلطشان به زندگی ما خط بدهند؟!


و اما بعد...

بیا برای یک بار هم که شده یک فکری به حال خودمان کنیم!


دوشنبه 95 اسفند 2 , ساعت 6:3 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام آقای خوبم

آقای خوبم آجرک الله

آقاجانم اجازه!

 

... ابرهای  فتنه ازسقف سقیفه گذشتند و خانه پیامبر را احاطه کردند،همهمه دربیرون در،شدت گرفت و در،آنچنان کوفته شد که ستونهای خانه ی پیامبر لرزید.
- بیرون بیائید،بیرون بیائید و گرنه،همه تان را آتش می زنم.
... ...
تو با یک دنیاغم ازجابلندشدی و به پشت درب رفتی،امّا آن را نگشودی.
- تو را باما چه کار؟بگذار عزاداریمان را بکنیم.
... ...
- علی،عبّاس و بنی هاشم،همه باید به مسجد بیایند و با خلیفه پیغمبر بیعت کنند.
-کدام خلیفه؟امام و خلیفه مسلمین که اینجا بالای سر پیامبر است.
- مسلمین با ابوبکر بیعت کرده اند،درب را باز کن و گرنه آتش می زنم.
یک نفرگفت:
- اینکه پشت درب ایستاده،دختر پیغمبر است،هیچ می فهمی چه می کنی؟خانه رسول الله ...
... ...
- این خانه را با هر که در آن است،آتش می زنم!
به زودی هیزم فراهم شد و آتش ازسر و روی خانه بالا رفت.تو همچنان پشت درب ایستاده بودی و تصورمی کردی به کسی که گوشهایش راگرفته،می توان گفت که هدایت چیست؟خیرکجاست و رسالت چگونه است.
درخانه،تنی چندازاصحاب رسول الله هم بودند،امّاهیچ کس به اندازه تو،شایسته دفاع ازحریم پیامبرنبود.
توحلقه میان نبوت و ولایت بودی،برترین واسطه و بهترین پیوندمیان رسالت و وصایت.
محال بودکسی نداندآنکه پشت درایستاده،پاره تن رسول الله است.
هنوز زودبود برای فراموش شدن این حدیث پیامبرکه:
- فاطمةٌ بِضعَةُمِنی،فَمَن آذاهافَقَد آدانی وَ مَن آذانی فَقَد آذَی الله...
فاطمه پاره تن من است،هرکه او را بیازارد،مرا آزرده است و هر که مرا بیازارد خدا را.
وقتی آتش از درب خانه رسول خدا بالارفت،دشمن آنچنان به درب حریم نبوت لگد زد که فریاد تو از میان درب و دیوار به آسمان رفت.
مادر!مرا از عاشورا مترسان.مرا به کربلا دلداری مده.
عاشورا اینجاست.کربلا اینجاست!
اگرکسی جرأت کرد درتب و تاب مرگ پیامبر،خانه ی دخترش را آتش بزند،فرزندان اوجرأت می کنند،خیمه های ذُراری پیامبر را آتش بزنند .
من بچّه نیستم مادر!
شمشیرهایی که درکربلا به روی برادرم کشیده می شود،ساخته ی کارگاه سقیفه است.
نطفه ی اردوگاه ابن سعد درمشیمه ی سقیفه ،منعقدمی شود.
اگرعلی اینجا تنهانماندکه حسین درکربلا تنهانمی ماند.
حسین درکربلا می خواهدبادلیل و آیه،اثبات کند که فرزند پیامبراست،پیامبری که تو در خانه ی او و درحریم او مورد تعدی قرار گرفتی.
تعدی به حریم فرزندپیامبرسنگین تراست یا نوه ی پیامبر؟مادر! در کربلا هیچ زنی میان در و دیوار قرار نمی گیرد.
خودت گفته ای.ما حداکثر تازیانه می خوریم،اما میخ آهنین بدنهایمان را سوراخ نمی کند.
مادر!وقتی تو را از پشت درب بیرون کشیدند.من میخهای خونین رادیدم.
نگوگریه نکن مادر!بایدمُرد دراین مصیبت،بایدهزار بار جان داد و خاکسترشد.
ماسخت جانی کرده ایم که تاکنون زنده مانده ایم.
نگو که روزی سخت تر از عاشورا نیست.
درعاشورا کودک شش ماه به شهادت می رسد،امّا تو کودک نیامده ات-محسن ات- به شهادت رسید.
من دیدم که خودت را در آغوش فضه انداختی و شنیدم که به او گفتی:
مرابگیرفضه،که محسن ام راکشتند...
پدرکه حال تو را دید،برق غیرت در چشمهای خشمناکش درخشید،خصم رابلندکرد و بر زمین کوبید،گردن و بینی اش را به خاک مالید و چون شیرغرید:
- ای پسرضحاک !قسم به خدایی که محمّد را به پیامبری برانگیخت،اگر مأمور به صبر و سکوت نبودم،به تومی فهماندم که هتک حرمت پیامبر یعنی چه؟از روی او بلندشدتاخشم،عنان حلمش را تصاحب نکند.
امّا...امّا تداعی اش جگر را خاکستر می کند.
به خودنیامدند و از رو نرفتند،ریسمان در گردن پدر افکندند تا او را برای بیعت گرفتن به مسجد ببرند.
ریسمان درگردن خورشید.طناب برگلوی حق مظلومیت محض.
تو باز نتوانستی تاب بیاوری.خودت نمی توانستی به روی پا بایستی امّا امامت راهم نمی توانستی درچنگال دشمنان تنهابگذاری.
خودرا با همه ی جراحات و نقاهت از جا کندی و به دامن علی آویختی.
- من نمی گدارم علی را ببرید.
نمی دانم تازیانه بود،غلاف یادسته شمشیربود،چه بود؟
عدو آنقدر بر بازو و پهلوی تو که برقلب ما می زد،امّا ما جز گریه چه می توانستیم بکنیم؟و پدر هم که خود دربندبود ...
تو وقتی به هوش آمدی از فضه پرسیدی:
علی کجاست؟
فضه گفت:او را به مسجدبردند.
من نمی دانم تو با کدام توان به سوی مسجددویدی و وقتی علی را درچنگال دشمنان دیدی و شمشیر را بالای سرش،فریادکشیدی:اگردست ازپسرعمویم برندارید،سرم رابرهنه می کنم ،گریبان چاک می زنم و همه تان رانفرین می کنم .به خدا نه من ازناقه صالح ،کم ارج ترم ونه کودکانم کم قدرتر.
همه،وحشت کردند،ای وای اگرنفرین می کردی!ای کاش تو نفرین می کردی .
پدربه سلمان گفت:
-برو دختر رسول الله رادریاب.اگر او را نفرین کند ...
سلمان شتابان به نزدتو آمد و عرض کرد:
- ای دختر پیامبر!خشم نگیرید.نفرین نکنید.خداپدرتان رابرای رحمت مبعوث کرد ...
تو فریاد زدی:
-علی را،خلیفه ی به حق پیامبر را دارند می کُشند ...
اگرچه موقت،دست ازسرعلی برداشتند و رهایش کردند.
و تو تا پدر را به خانه نیاوردی،نیامدی.ولی چه آمدنی!روح وجسمت غرق جراحت شده بود،ومن نمی دانم کدام توان،تو را بر پانگاه داشته بود.
تو از علی،خسته تر،علی از تو خسته تر،تو از علی مظلوم تر،علی از تو مظلوم تر،هر دو به خانه آمدید،امّا چه آمدنی!
توچون کشتی شکسته پهلو گرفتی.
و پدر،درست مثل چوپانی که گوسفندانش ،داوطلبانه خود را به آغوش مرگ سپرده باشند،غم آلوده،حسرت زده و در عین حال خشمگین،خود را به خانه انداخت.
قبول کن که غم عاشورا هرچه باشد،به این سنگینی نیست.پدربه هنگام تغسیل،روی تو را خواهد دید و بازوی تو را و پهلوی تو را.
و پدر را ازاین پس،هزار عاشوراست.1


به نقل از کتاب کشتی پهلو گرفته - نوشته سیّدمهدی شجاعی

* البته خلاصه متن کتاب رو در وبلاگ اشراق دیدم.

http://www.ashraq.blogfa.com/post/45


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ