سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بردبارى پرده‏اى است پوشان ، و خرد شمشیرى است برّان ، پس نقصانهاى خلقت را با بردبارى‏ات بپوشان ، و با خرد خویش هوایت را بمیران . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 93 فروردین 5 , ساعت 11:46 صبح

به نام آفریدگار مهر

آقا اجازه!

السلام علیک یا سیدی یا صاحب الزمان

یا بقیه الله

آجرک الله ...

 

آقاجانم دلم لک زده برای اینکه لحظه ای لبخند بر لبان تان جاری کنم...


نامه یک عاشق به معشوقش، به رهبرش، به محبوبش...

نامه شهید علی خلیلی به مقام عظمای ولایت؛ امام خامنه ای حفظه الله

متن زیر نامه شهید علی خلیلی می باشد که 15 روز قبل از شهادتش خطاب به رهبر معظم انقلاب نوشته است.

به گزارش ثامن

سلام آقا جان!

امیدوارم حالتان خوب باشد. آنقدرخوب که دشمنانتان از حسودی بمیرند و از ترس خواب بر چشمانشان حرام باشد. اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید،خوبم؛

دوستانم خیلی شلوغش میکنند. یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند،شاهرگ و حنجره و روده و معده من عددی نیست که بخواهد ناز کند… هر چند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند…

من نگران مسائل خطرناک تر هستم… من میترسم از ایمان چیزی نماند. آخر شنیده ام که پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل میکند. من خواستم جلوی بلا را بگیرم.

اما اینجا بعضی ها میگویند کار بدی کرده ام. بعضی ها برای اینکه زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند میگفتند به تو چه ربطی داشت؟!!مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد!

ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم، ناموس شیعه به تاراج میرفت ونیروی انتظامی خیلی دیر میرسید. شاید هم اصلا نمی رسید…

یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت : پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی!

من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند، ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقاجان واقعا شما راضی نیستید؟؟ آخر خودتان فرمودید امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است.

افسران - نامه شهید علی خلیلی به رهبر معظم انقلاب، 15 روز قبل از شهادت
آقاجان!

بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(سلام الله علیه) را امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟

مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟

یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟؟؟یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟؟؟

رهبرم!

جان من و هزاران چون من فدای غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر درد های شما فراموشم میشود که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید.

آقا جان!

من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد.

بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت

سر خمَ می سلامت شکند اگر سبویی


پنج شنبه 92 اسفند 29 , ساعت 4:45 عصر

به نام آفریدگار مهر

آقا اجازه!

این روزها ملت به هم عیدت مبارک می گویند! با اینکه سال نو نشده و 92 هنوز به قوت خود باقیست!

ارباب! دلم برایتان تنگ شده!!!

چه بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب. آخر دل که مقدمه سرش نمی شود.

آن هم دلی که کاسه صبرش لبریز شده...

آقاجانم امانم را بریده است این دل که آدمیان آرامش نمی کنند که هیچ، نمکی هستند بر زخمش.

همین که می بیند ملت سرشان به کارشان گرم است انگار نه انگار که سر سفره هاشان نمی بینندتان.

انگار نه انگار که تا نیایید زندگی معنا نمی گیرد...

سیرابش نمی کنند این آب های آلوده دنیایی!

زیبا نمی بیند آن چه مردم بدان دل بسته اند و لیلایی نمی بیند که از او دل ببرد...

آخ...

جمال عشق پیدا می شود وقتی تو می آیی
بساط عیش برپا می شود وقتی تو می آیی

نه تنها خاطر دلها شود آشفته از زلفت
چه غوغایی به دنیا می شود وقتی تو می آیی

 در اینجا معنی بودن،معمایی است،اما خوب
معمایم چه معنا می شود وقتی تو می آیی

منم مجنون بی لیلا،در این شهر غریب ،اما
تمام شهر لیلا می شود وقتی تو می آیی

وبی تو زشت می ماند،به چشمم هر چه می آید
وزشتیها چه زیبا می شود وقتی تو می آیی

وبی تو گر چه مردابی عفن آلود می مانم
دلم همرنگ دریا می شود وقتی تو می آیی


جمعه 92 بهمن 18 , ساعت 8:22 عصر

به نام آفریدگار مهر

آقااجازه!

السلام علیک یابن رحمه للعالمین و رحمه الله و برکاته.

عیدتان مبارک.

امشب شب عید است، شب میلاد باسعادت پدر بزرگوارتان...

و این دل ما دوباره هوایی شده...

راستش را بخواهید آنقدر در تنهایی های خود گرفت که دیگر دلی ازش نماند!

آنقدر در تنهایی دق کرد که دیگر نای نفس کشیدنش نماند.

آنقدر تک و تنها آه کشید که سکوت تمام وجودش را بلعید...

حالا فقط نظاره کردن یاد گرفته...فقط نگاه می کند!!!

شوک ظاهرنبودن تان... داغ فراقتان... قدرت تکلم را از او گرفت!

و هیچ کس نفهمید...

 

و اما بعد...

این جشن ها برای من آقا نمی شود...

 

و اما بعدتر...

مولای خوبم؛

اینکه مردم نشاسند شما را غیبت نیست،

غربت آن است که یاران ببرندت از یاد...


جمعه 92 بهمن 4 , ساعت 4:33 عصر

به نام آفریدگار مهر

آقا اجازه!

این روزها یک جوری شده ام! دیگر آن بنده سابق نیستم!

بدجور دچار پسرفت شده ام. قرار بود هر روزم بهتر از دیروز باشد، اما...

قرار بود مثل حر باشم

آن چنانکه دیروزم با امروزم زمین تا آسمان فرق داشته باشد...(1)

راستش را بخواهید فرق دارد، اما...

شرمنده ام به جای پیشرفت عقب گرد می زنم.

وقت تلف کردن پشت وقت تلف کردن...

آقاجان شرح جزئیات نمی دهم که خودتان بهتر می دانید...

کمکم می کنید تا اصلاح شوم، بهتر بگویم اصلاحم می کنید؟!

رسم سربازی امام زمان مسامحه نیست، سهل انگاری نیست.

مولای عزیزم هر وقت یادم رفت

یادم آرید دوستتان دارم...

یادم آرید قرار است سربازتان باشم...

یادم آرید باید سربازتان باشم...

یادم آرید سرباز شما وقت هدر نمی دهد...

(1) http://ma-2.blogfa.com/


یکشنبه 92 دی 22 , ساعت 7:55 عصر

به نام آفریدگار مهر

آقااجازه!

السلام علیک یا سیدی یا صاحب الزمان و رحمه الله و برکاته

آقاجانم این ایام یک خبرهایی است! همه خوشحالند. تبریک می گویند.

از همان شروع ربیع الاول خوشحال بودند! لبخندها و لباس های رنگی بر تن بچه مسلمان ها خودنمایی می کرد...

و حالا این روزها تبریک آغاز امامت شماست.

نمی دانم چند نفرمان به این فکر کردیم که آغاز امامت تان با شروع  یتیمی شما و ما همراه شد...

چند نفرمان حواسمان بود که یتیمی در غربت خیلی جانکاه تر است از یتیمی و دلداری دوستان...

یتیمی در غربتی بین کسانی که مدعی دوستی هستند و ادعای محبت دارند!

ولی خودشان مسبب غیبت و غربت شما هستند...

آری! ما، محبین شما...

آری! نمی دانم چند نفر حواسمان بود که آغاز امامت مسئولیتی سنگین است بر دوش امام و یارانش.

آغاز امامت یعنی هرچه در حق امام گذشته و شهید کوتاهی کردیم در حق امام حاضر باید جبران کنیم!

و آغاز امامت امام دوازدهم یعنی آخرین فرصت...

نمی دانم تا به حال تشنه نشده ایم(1) یا...

یا ندارد! حتما تشنه نشده ایم که خدا برای رفع عطش مان ماء معین را فرو نفرستاده...(2)

اما این روزها یک خبرهای دیگری هم هست!

راستی! آیا ما واقعا داغدار کربلاییم؟؟؟!

آیا واقعا به اسارت بردن ناموس اهل بیت علیهم السلام جگرمان را آتش زده...؟

آیا از آتش گرفتن خیمه های ناموس خدا آتش گرفتیم؟!

باور نمی کنم...!

اگر اینگونه هست پس چگونه هست که یادمان رفته این روزها چه خبر است؟

چگونه است که با شروع ربیع الاول عشق و حال مان شروع شد؟!

یادمان رفت که بعد از شهادت رسول الله (صلی الله علیه و آله) با اهل بیت پیامبر (صلوات الله علیهم) چه کردند...

پدر! دسته های بسته شما را ندیدیم یا چادر سوخته مادر را؟!

شمشیر بالای سر غیرت الله را ندیدیم یا نگاه نگران مادر را؟!

شاید کودکان زیر دست و پا مانده را ندیدیم...

(1) امام عصر سلام الله علیه: «شیعیان ما به اندازه ی آب خوردنی ما را نمی خواهند؛ اگر ما را بخواهند دعا می کنند و فرج ما می رسد.»


(2) قُل اَرَاَیتُم اِن اَصبَحَ ماوُکُم غَوراً فَمَن یَإتِیکُمٍ بِماء مَّعِینٍ (ملک/30)

 

 

و اما بعد...

مرد اسیر خندید؟!

شاید به اسارت دست های بزرگش

شاید هم به آزاد بودن ما...!

به راستی، اسارت کدام سمت میله هاست...


سه شنبه 92 دی 10 , ساعت 9:49 عصر

به نام آفریدگار مهر

آقا اجازه!

یا بقیه الله

آجرک الله

سلام دوستان عزیزم، با اینکه قبلا این متن رو تو وبلاگ درج کرده بودم، حیفم اومد که باز قرارش ندم. کریسمس مبارک!!!

لیلت عزیزم!

 

سلام، کریسمس مبارک. سال هایت چون شاخه های کاج سبز، روزهایت چون چراغ های روی شاخه رنگی باد!

 

نمی دانم چندمین کریسمس است که برایت نامه می نویسم؛ نامه هایی که به تو نمی رسند؛ نامه هایی که تا ژانویه ی بعد روی میزم می مانند.

 

لیلت! شاید اسم و شماره من، در دفتر تلفن تو خط خورده باشد؛ ولی من هنوز هر کریسمس به حرف های تو فکر می کنم. به شب آن میهمانی زیر سایه بید حیاطتان!

 

یادت هست؟ نشستیم کف حیاط. زانوهایمان در حلقه ی دست ها. تکیه دادیم به دیوار کوتاه پشت سر و گذاشتیم موهای بید دور و برمان برقصند. گفتی:« بیا عشق هایمان را روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو با هم لقمه برداریم؛ بی این که فکر کنیم این را تو آورده ای یا من». گفتم: « قبول!»

 

تو شروع کردی. با شوق، با اشک، با التهاب از عشق گفتی. از مسیح خودت! آن «مهربان ناصری»، تمام روح هیجده سالگی ات را تسخیر کرده بود. همچنان که « او »، مرا! من خیره در سایه ی وهم انگیز رقص شاخه ها، تمام سهم تو را از عشق خوردم. بی آنکه سهم خودم را برای تو در سفره بگذارم. بی آنکه حرفی از او بزنم.

 

گفتی:« پس، بگو!» نتوانستم و نگفتم. تو قهر کردی. سفره را بستی. گرسنه رفتی. من همان جا نشستم. گریستم؛ تا صبح!

 

 

 

لیلت! من سال ها است به نیمه ناتمام آن میهمانی فکر میکنم. من سال هاست که دلم می خواهد آن حرف ها را تمام کنم؛ ولی باز می ترسم. درست همان طور که آن شب ترسیدم. اعتراف می کنم که ترسیده بودم.

 

عزیز، مسیح تو در دست رس بود؛ باور کردنی؛ نزدیک. می شد به او دست کشید، لمسش کرد؛ ولی مسیح من نبود! کسی اگر خار در چشم هایش باشد و استخوان در گلویش[1]، لمسش کردنش آسان نیست؛ هست؟

 

مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمی شد باورش کرد. چیزی اگر می گفتم تو فکر می کردی تخیل شاعرانه من است و او خیال نبود. به نشانی های پایان نامه نگاه کن! به کتاب هایی که اسم بردم و باور کن او شاعرانه تر از تخیل من است.

 

 

 

·     لیلت! من امشب برای این که باز تو را نزدیک حس کنم تمام انجیل را ورق زدم. کلمه به کلمه مسیحت رانفس کشیدم؛ بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم؛ بالشم آهسته خیس شد. مسیح سخت گیر من این سو ایستاده بود، مسیح سهل گیر تو آن سو! و من لابه لای تصویر دو مرد می گریستم:

 

حواریان نشسته بودند. مسیحت آب آورد. پای همه را شست. با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم بر می آمد.[2]

 

 

 

چه دوست داشتنی است لیلت این مرد! آدم دلش می خواهد بپرد دستش را ببوسد. کاش من پترس او بودم... لوقای او... شمعون او... حواری او... ولی نیستم. من یوحنای مسیحی هستم که پای حواری نمی شوید... که دست حواری می برد.

 

 

 

مرد را به جرمی آوردند. چشمش به مولا افتاد. از دوستان بود. از آن ها که هر روز دامن عبایش را می بوییدند. جرم، جرم است. شمشیر را بالا برد. دست مرد بر زمین افتاد؛ خون چکان. مرد آن را با دست دیگرش برداشت.

 

«ابن الکواء» دشمنی است در انتظار فرصت. جلو می آید. با نگاهی پر از رحم، پر از دل سوزی می پرسد: « دستت را که برید، مرد؟» مرد که دست خون چکان خودش را با خویش به خانه می برد، بریده بریده در میان گریه می گوید:« دستم را شجاع مکی برید، با وفایی بزرگوار...»

 

-          دستت را بریده؛ تو باز به این نام ها او را می خوانی؟

 

-          چرا نخوانم؟ چرا نگویم شجاع مکی؟ چرا نگویم بزرگوار با وفا؟ 

 

ابن الکواء! عشق او با گوشت و خونم آمیخته است.[3]

 

 

 

من یوحنای مسیحی هستم که دست را می بُرد، دل را می بَرد. من به شمشیرش بوسه می زنم حتی اگر لبه اش زبانم را ببرد؛ ولی انصافا لیلت! این مرد آیا باور کردنی است؟ از این حرف های عجیب آیا می شد آن شب برای جان گرسنه ی تو لقمه ای گرفت؟

 

من آن شب از این که چشم های تو انکارم کنند ترسیدم. دیدن انکار در چشم های دوست زخم بدی است؛ مسیح من، سخت گیرتر از از آن بود که تو حتی باورش کنی. گیرم که تو از لرزش صادقانه ی صدای من، او را باور می کردی، بعد می شد آیا هیچ جور جوابت را داد؟

 

تو اگر نه با لب، با چشم حتما می پرسیدی چطور می شود عاشق تیغی بود که برای بریدن دستت بالا رفته است؟ و من چه بی جواب بودم آن شب و چه عاشق!

 

و امشب بین تصویر دو مرد چه سرگردانم:

 

مجسمه دردست های مسیح تو بود؛ مجسمه ی کبوتری گلی. در او دمید. کبوتر جان گرفت. پرواز کرد.[4]

 

همه ایمان آوردند. درست همان طور که یک معجزه باید باشد. پرواز دادن یک مجسمه! آه!چقدر آدم دلش می خواهد به این پیامبر ایمان بیاورد.

 

همام آمد. آدم گلی. گفت:« حرف!» گفت: «تشنه ام». مسیح من گفت: «برو خوب باش! خدا با خوبان است.» همام گفت: «نه! بیش از این! من تشنه ام. خوبان کی اند؟ چطورند؟» مسیح من می توانست بگوید:« مومن اند، نماز می خوانند، روزه، صدقه، خمس...» مثل همه ی آن چه پیغمبران تاریخ گفته اند؛ ولی نگفت. او که مثل همه نبود.

 

گفت: «دنیا آن ها را می خواهد، نمی خواهندش! اسیرشان میکند، جانشان را می دهند تا آزاد شوند.»[5] گفت: «اگر اجلی که خدا خواسته نبود، لحظه ای جانشان در کالبد نمی ماند؛ پر می کشید.»

 

گفت : «خوف مانند چوبی که می تراشند آن ها را می تراشد مردم می بینندشان. میگویند آن ها بیمارند و آن ها بیمار نیستند. می گویند دیوانه اند و آن ها دیوانه ی چیز بزرگی هستند.»[6] و باز گفت و گفت و گفت. همام چون صاعقه زده ای بیهوش شد.

 

خشک شد!

 

مجسمه شد!

 

... و مرد!

 

دم مسیح تو، کبوتر گلی را جان داد. دم مسیح من، جان آدم گلی را گرفت. چه شباهتی!

از من نپرس چرا او با انسان چنین می کند؟ از من نپرس چرا او معلم تکلیف های سخت، امتحان های شاق و جریمه های بزرگ است؟ دست روی دلم نگذار. دلم زخم است. زخم تنهایی شاگردی که زیر نگاه غضبناک معلم سخت گیرش، عاشقانه از شوق می لرزد.

 

او پنهانی ترین لایه ها را هم زلال می خواهد. او کوچکی روحم را جریمه می کند، حتی اگر هزار رکعت نماز همراه آورده باشم. وقتی عیسای انجیل متی نصیحتم می کند، کودک می شوم. همه چیز ساده و کودکانه می شود. مهربانانه باید همه را دوست بدارم. با یک اعتراف از گناهانم پاک می شوم؛ شاد می شوم. می توانم از شادی برقصم.

 

رو به روی کتاب خطبه های او، ناگهان بزرگ می شوم. او ناگهان تمام شادی های حقیر کودکانه را می گیرد. همه ی سختی های شگرف، رنج های ژرف و اندوه های سترگ را در کوله ام می ریزد. من باید از غم خلخالی که در دوردست ها از پای زنی کشیده اند، بمیرم.[7] چون مرا بزرگ می خواهد. به جای شادی های کودکانه باید لذت بهجت های عمیق را بچشم. باید دیوانه ی امر عظیمی باشم. باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند. باید...

 

نمی دانم او؟ او همان امانتی نیست که کوه ها نکشیدند؟

 

لیلت! حرف هایم تمام شد. تنها یک راز تلخ مانده است که اگر نگویم باز آن میهمانی ناتمام می ماند.

 

مسیح ما هم مصلوب شد! کاش می شد این جمله را همین طور مجهول گذاشت و برایش فاعلی پیدا نکرد؛ اما نمی شود! ما مسیحمان را خودمان مصلوب کردیم. با دست ها و دل های خودمان. باورت می شود؟ لیلت! باورت می شود؟ من نمی دانم یوحنای او هستم یا یهودای او؟ اقلا تو می دانی که اگر روز مرگ عیسی بودی، پترس بودی. در دیری دور، سر به دیوار نهاده می گریستی و این تنها یهودا بود که کنار صلیب ایستاده بود و نگاه می کرد.[8]

 

ولی من نمیدانم؛ چون همه بودند. یهودا و یوحنا دست در دست. «محبین غال و مبغضین قال» شانه در شانه. آنها که تا مرزهای پرستش دوستش داشتند و آنها که خونش را تشنه بودند. همه بودیم. صف در صف ایستادیم و نگاه کردیم. چوب صلیبش را از مرغوب ترین چوب تراشیدیم. از بهترین ها! براق ترین چوبی که درختی داشت؛ چون ما دوستش داشتیم، عاشقش بودیم. سکویی از بهترین سنگ برای بالا رفتنش ساختیم. خانقاهی از بهترین نما! نمی توانستم بگویم او را چطور آوردیم، اگر خودش در خطبه ای توصیف نکرده بود. او را چون شتری سرکش[9] کشیدیم تا بالای سکو! ما دوستش داشتیم. می خواستیم بالا باشد.

 

نتوانستیم او را بالا ببریم. قهرمان خندق و خیبر بود. هیزم آوردیم. آتش به پا کردیم. از آتش نه، از آنها که در آتش می سوختند ترسید. قدم برداشت. از سکویمان بالا رفت. هلهله کردیم:« سیاست نمی داند!» صلیب آماده بود. او بر سکو بود. پیراهنی از پشم بر تن داشت؛ ردایی. بند شمشیر و نعلینش از لیف خرما بود. پیشانی اش چون زانوی شتر پینه داشت.[10] آن بالا ایستاد؛ رو به رویمان؛ چشم در چشم:«مردم، من پندهای همه ی پیامبران را به شما رساندم. آنچه را باید گفت، گفتم. با تازیانه ام ادبتان کردم؛ اما پند نگرفتید. هر جور که خواستم به پیشتان برانم پیش نرفتید. به هم نپیوستید. شما را به خدا! آیا در انتظار پیشوایی غیر از من هستید که راهتان را هموار کند و شما را به حق برساند؟»[11]

 

و ما در انتظار پیشوایی غیر از او نبودیم و فقط او را می خواستیم؛ او را. بیش از آن که باید می خواستیمش! در چشم هایش خنجری بود که وجدانمان را تیغ می زد. چشم از او گرفتیم. به زمین خیره شدیم؛ به خاک. مثل همیشه به خاک!

 

شمشیرش را از کمرش باز کردیم. گفتیم:«حکمیت» نه این که فکر کنی شمشیر او بر زمین افتاد، نه! ما مردم مقدسی هستیم. آن را روی دست گرفتیم. دادیم مرصع نشان کنند. نگین بزنند تا به دیوار بزنیم. ببوسیم؛ متبرک شویم.

 

صلیب آماده بود. او بی ردا، بی شمشیر ایستاده بود. هلهله کردیم: «بجنگ!» او به جای خالی شمشیرش خیره ماند. زمزمه کردیم: «می ترسد، جنگ نمی داند». گفت:« برادران من که خونشان در صفین ریخته شد زیانی نکردند؛ چون چنین روزی را ندیدند تا جام های غصه را سر بکشند و از آب گل آلود این گونه زندگی بنوشند.»[12]

 

ما هنوز چشممان به خاک بود. سر خم کرده بودیم تا نگاهمان در هم نیامیزد. او آن بالا بود؛ بی ردا، بی شمشیر. لیلت! اگر این جمله را کتاب تاریخ ننوشته بود، من غلط می کردم که بنویسم. ناگهان دست بر محاسن خود زد. های های گریست:« کجا رفتند برادران من که در راه حق جان سپردند؟ کجاست عمار؟ کجاست ابن تیهان؟ کجاست ذو الشهادتین؟ کجایند آدم های مثل آنها که بر عزم هایشان استوار بمانند؟»[13]

 

ما بودیم و آنها نبودند. ما بودیم و حواریین او نبودند. عمار نبود؛ ابن تیهان نبود؛ مالک نبود. همه را پیش از او کشته بودیم. نه این که فکر کنی می خواستیم خیانت کنیم، نه! تنهایی او را مقدس تر می کرد و ما مردم مقدسی بودیم. بعد چشم از چشم هایمان گرفت. نفس راحتی کشیدیم. سر بلند کردیم. فکر نکن سرش را خم کرد. نه، بالا را نگاه می کرد. دعا می خواند. ما همه گریه کردیم.

 

می دانی لیلت! ما دعا خواندنش را دوست داشتیم. کاش فقط دعا می خواند. کاش چشم هایش خنجر نداشت. کاش ملامت نمی کرد. کلمه به کلمه دعایش را حفظ کردیم تا هر هفته، هر ماه بخوانیم. باور کن ما مردم مومنی هستیم.

 

صلیب آماده بود. او آماده بود. ما به تماشا ایستاده بودیم. دست هایش را گشود تا برای آخرین بار به آغوشش بخواندمان:«چیزی بپرسید پیش از اینکه از دستم بدهید.»[14] فکر نکن که دلمان نمی خواست به آغوشش برویم. می خواستیم؛ ولی آنجا، در آغوش او، بوی عجیبی می آمد که بوی خاک نبود. ما بی بوی خاک نفسمان بند می آید. لیلت ما مجبور بودیم. می فهمی؟ مجبور بودیم.

 

آغوش او هنوز باز بود. آن بوی عجیب می آمد. ما همه کبود شده بودیم. خاک می خواستیم. حالمان را نمی فهمیدیم. سه دسته شدیم: « قاسطین، مارقین، ناکثین». سه میخ! ناکثین دست هایش را به صلیب کوبیدند. خون فواره زد. از دلش یا دست، نمی دانم. درست نمی دیدیم. تقصیر خودش بود. چرا هر وقت ما را می دید آغوش می گشود. ما دوست داشتیم تصویر او را همان طور روی آغوش باز برای خودمان ثابت نگهداریم. برای همین میخ ها را زدیم. مصلوبش کردیم. او را دوست می داشتیم.

 

آخ، فکر نکنی مردم حق ناشناسی هستیم. همان لحظه که با یک دست میخ سوم را می زدیم، با دست دیگر از او تصویر می کشیدیم؛ شمایلی طلایی. همه بر گردن هایمان آویختیم تا هر روز به لب بگذاریم. ببوسیم شمایلش را؛ نامش را...

 

تمام شد. همه چیز تمام شد. او مصلوب شد. ما همهمه کردیم: «الله مولانا علی!»

 

لیلت! نامه ای که باز روی میزم تا ژانویه ی بعد می ماند تمام شد. کاغذم خیس خیس است. راستی باز هم بگویم:« کریسمس مبارک!»

 

منبع: کتاب خدا خانه دارد، خانم فاطمه شهیدی

 





 

[1]. نهج البلاغه، خطبه 3(شقشقیه).«فصبرت و فی العین قذی و فی الحلق شجا».

 

[2].انجیل یوحنا، شماره 13.

 

[3].بحار الانوار، ج 40، ص 282- 281 و تفسیر فخر رازی ذیل آیه 9 سوره کهف..

 

[4].سوره مائده(5): آیه ی 110. (و إذ تخلق من الطین کهیئة...).

[5] نهج البلاغه، خطبه 193.

[6] همان.


[7].نهج البلاغه، خطبه 72.


[8]. انجیل لوقا، شماره 22.

 

[9]. نهج البلاغه، نامه 28.


 

[10]. نهج البلاغه ،خطبه 177.


[11]. نهج البلاغه ،خطبه 189.


 

[12]. همان.


[13]. نهج البلاغه، خطبه 189.



[14]. نهج البلاغه، خطبه 189

 

 


جمعه 92 دی 6 , ساعت 7:46 عصر

به نام آفریدگار مهر

السلام علیک یا سیدی یا صاحب الزمان و رحمه الله و برکاته

یا بقیه الله

آجرک الله...

 

آقا اجازه!

مولای خوبم

باز هم با دست های خالی آمده ام. اما با قلبی که تنها بهانه اش برای تپیدن شما هستید.

اما این روزها تپیدن هایش یک خط در میان شده است...!

 

آقاجان آمده ام بگویم مستأصلم... درمانده ام...

آمده ام تا باز هم این دست های خالی را سمت محبت و عنایت تان دراز کنم...

آخر جانشین خدا، که چاره ام می دانم و کلید حل مشکلم به دست مبارکش است شمایید.

چه ندانستن شیرینی ست ندانستنی که بنده را سمت مولایش می کشد

و چه نادانی تلخی ست، نادانی که بنده را از مولایش دور می کند.

آمده ام آگاهی ام ببخشید تا مبادا از شما دور شوم.

مبادا نادانی ام مرا در انجام مسئولیت هایم ناموفق بدارد و سرافکنده شوم در مقابل این همه محبتی که شما نسبت به من، این بنده حقیر خداوند لحظه به لحظه مبذول می دارید.(1)

یابن امیرالمومنین (سلام الله علیه)

عنایت کنید...این کوچکِ مشتاقِ علوی شدن را بیش از پیش دریابید...

 

(1) امام صادق سلام الله علیه: لو لاالحجه لساخت الأرض بأهلها؛ اگر حجت روی زمین نباشد، زمین ساکنانش را می بلعد.

 

و اما بعد...

الهی شکرت که فهمیدم که نفهمیدم


و اما بعدتر...

دل نمی داند که چه می خواهد

و آن چه می گوید

نشانه های توست...

 

 


<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ