بسم الله الرحمن الرحیم
سلام آقای خوبم
آقاجانم اجازه!
تا حالا فکر کرده ای که آدم خودش مانع اجابت دعایش میشود؟
نه اینکه عمل ما مانع باشد، نه!
- پس چطوری؟
الان می گویم!
منظورم این است خودمان نمی خواهیم دعایمان مستجاب شود!
- سرکارمان گذاشته ای؟!!
نه، اصلا! ولی واقعیت دارد. گاهی اوقات یک دعایی را بر سر این زبان گوشتی می آوریم، ولی در لایه های پنهانی دلمان نمیخواهیم مستجاب شود و حتی می گوییم خدایا مبادا دعایم را مستجاب کنی!
دعای شریف «الهی هب لی کمال الانقطاع إلیک» را شنیده ای؟
خدایا نهایت انقطاع و کنده شدن از هر چه غیرخودت را به من عنایت کن تا فقط تو برایم بمانی!
- خب مگر حالا این دعا چه اشکالی دارد؟
عجله نکن! برایت میگویم.
سعی کن چشمهایت را ببندی و خوب به سوالاتم فکر کنی.
تا حالا شده به نبودن کسی یا چیزی فکر کنی و دلت بلرزد! بدون اینکه این دغدغه بودنش ربطی به رضای خدا داشته باشد؟
میدانی این لرزیدن دل بدون اینکه ربطی به رضای خدا داشته باشد یعنی خدایا مبادا بین من و فلان چیز یا فلان کس جدایی بیندازی!
مبادا مرا به انقطاع از هر چه غیر خودت برسانی!!!
اگر هنوز منظورم برایت جا نیفتاده بگذار مثال های بیشتری بزنم.
مثلا تا حالا شده انفاق نکنی تا مبادا جیبت خالی شود و خودت در تامین علاقه هایت کم بیاوری؟
یا مثلا حس بدی نسبت به محدودیت مالی یا رفاه داشته باشی بدون اینکه به رضای خدا ربطی داشته باشد؟ و همیشه از خدا بخواهی جیبت پر باشد صرفا برای اینکه هر چه حال کردی بخری؟
خب این یعنی خدایا مبادا مرا به انقطاع از مال برسانی!!!
تا حالا شده سر امتحانات خدا نق بزنی؟ یا حتی به اندازه ذره ای احساس ضعف کنی و غصهات را بر زبان بیاوری؟ یا هیچ رقمه نخواهی با امتحان خدا کنار بیایی و بپذیری اش؟
خب این یعنی خدایا مبادا از من بخواهی از نقطه ضعف هایم بگذرم؟
مبادا از من بخواهی از خواسته های دلم چشم بپوشم؟! و بخواهم در موردشان امتحان پس بدهم!
مبادا مرا به انقطاع از هر چه که دوست دارم برسانی!!! همان چیزهایی که صرفا به خاطر تو نیست.
یا مثلا شده حرکت یا رفتاری یا چیزی اذیتت کند و بشود سوهان روحت؟ طوری که بی خیالش نشوی؟ و ربطی هم به رضای خدا نداشته باشد. یعنی به خاطر خدا از آن مساله ناراحت نباشی، به خاطر اینکه با آن حال نمیکنی ناراحت شوی؟
خب همین که سوهان روح می شود؛ یعنی به جای اینکه دعا کنیم که دیگر به خاطرش اذیت نشویم، بگوییم خدایا این مشکل را از سر راهم بردار، مبادا مرا به انقطاع از هر چه غیر خودت برسانی که بود و نبودش دیگر برایم مهم نباشد!
حرف آخر:
اول معنی دعا را بدانیم و در مرحله دوم تکلیفمان را با دلمان معلوم کنیم، بعد دست به دعا شویم تا یک وقت اگر خودمان نخواستیم دعایمان مستجاب شود، گردن خدا نیندازیم!!!
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
یاعلی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام آقای خوبم
آقاجانم اجازه!
نمی دانم چند وقت است دست به قلم یا همان صفحه کلید نشده ام ولی می دانم آنقدر هست که چیزی نمانده نوشتن را به فراموشی بسپارم!
اتفاقات زیادی در این مدت گذشته است که هر کدام را میتوان مثنوی هفتاد یا هفتصد من کرد!
اما این بار آمده ام از آنچه کمتر می بینیم بگویم. از چه؟
همان که در وجود خودمان کمتر می بینیم و در وجود دیگران بسیار!
و در مقابلش آنچه از خودمان کمتر انتظار داریم و از دیگران بسیار!
داشتم میگفتم! آنچه در وجود خودمان کمتر می بینیم. فکر کنم معلوم شد.
عیب و نقص را می گویم!
گاهی اوقات حیرت میکنم از این موجود!
کدام موجود؟
انسان! بله انسان را می گویم.
تعجب می کنم از آنانی که آنقدر که از دیگران توقع خدمت دارند، خودشان را خرج دیگران نمی کنند!
یعنی در تعیین وظایف و مسئولیت های دیگران حسابی اهل چرتکه و حساب و کتابند اما نوبت خودشان که می رسد دز منفعت طلبی شان بالا می زند!! و چرتکه شان در تعیین عدد و رقم خدمت به دیگران، بیشتر از اعداد تک رقمی را نمی تواند محاسبه کند!
اینجاست که بین علما، یعنی بین من و نفس لوامه ام اختلاف می افتد! نفس لوامه می گوید شاید بنده خدا بیشتر از این نمی کشد.
ولی من هر چه فکر می کنم نمی توانم بپذیرم. چرا که اگر قرار بود آی کیوی طرف به این چیزها نرسد طبیعتا سطح توقعاتش از دیگران باید پایین بیاید. در صورتی که این دوتا یعنی سطح توقعاتش با سطح خدمت رسانی و از خودگذشتگی اش با هم نمی خواند!
حرف آخر!
از امام صادق سلام الله علیه سوال کردند چه چیزی انسان را به خدا نزدیک می کند؟ (یا شایدم محبوب خدا می کند؟)
ایشون فرمودند: خدمت به خلق
پس بیایم سمت و سوی استفاده از چرتکه رو در زندگی مون تغییر بدیم و سعی کنیم دغدغه مون در جهت خدمت به خلق قرار بدیم نه توقع داشتن از خلق الله
یاعلی!
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام آقای خوبم
آقاجانم اجازه!
چند سال پیش وقتی توفیق داشت در شجره طیبه صالحین فعالیت کند و مربی حلقه نوجوانان راهنمایی باشد خدمت یکی از اساتید رسید.
کسی که کلی در کار تربیتی سررشته داشت.
دو ساعت با هم صحبت کردند. ساعت 12 تا 2 نیمه شب!
چاره ای نبود. فرصت دیگری نبود که بخواهد از محضر استاد استفاده کند.
یکی از جملات مهمی که شنید و یاد گرفت این بود:
تا به متربیانت به چشم فرزندان خودت نگاه نکنی نمی توانی کاری برایشان انجام دهی!
باید مثل بچه خودت دوستشان داشته باشی!
حالا چند سالی میگذرد و این جمله در موفقیت او در کار تربیتی معجزه کرد!
مدعی نیست که صددرصد در کار تربیتی موفق یوده است اما هر چه توانسته روی بچه هایش به لطف خدا تاثیر بذارد علاوه بر اخلاص، عمل به این جمله بود.
و حالا خدا را شکر میکرد که وقتی کنار دانش آموزانش قرار می گیرد به معنای واقعی کلمه کیف می کند!
و باز هم خدا را شکر میکند که عنایت کرد تا بتواند متربیان و دانش آموزانش را مثل فرزندانش دوست بدارد.
اما الان حسی فراتر از فرزندان خودش به آن ها دارد.
حس...
یاد روایت امام رئوف سلام الله علیه افتاد که فرمودند:
امام پدری ست مهربان..
و حالا دیگر متربیان و دانش آموزانش فقط فرزندانش نبودند،
بلکه فرزندان امام زمانش بودند که باید هوایشان را تمام قد می داشت...
و اما بعد:
اللهم بیّض وجهی...
پ ن:
خدایا فرزندانم ارمغانی از رحمت بیکران تو هستند،
خرسندشان به تندرستی و یاری امام زمانشان سلام الله علیه
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام آقای خوبم
آجرک الله
آقاجانم اجازه!
سال گذشته که انگشتان دست صفحه کلید را لمس میکردند و از خاطرات اربعین می نوشتند فکرش را نمی کردند که امسال از «به تو از دور سلام» بگویند!
دل نمی دانست امسال از اندوه چشمانی بگوید که دیگر دیدن صحنه های جان بخش نوازش شان نمی کند..
نمی دانست از التماس شیوخ و کودکانی می گوید که هفت شهر عشق را یک شبه رفته بودند و التماس کنان خادمی زوار الحسین (سلام الله علیه) می کردند..
از کسانی بگوید که کلاس کار اموالشان را در این می دانستند که در سلوک الی الحسین بدهند..
همان هایی که ندادن داشته ها در راه ارباب را بدتر از هر گونه نداشتن می دانستند.. و حالا فرقی نمیکرد آن داشته ها مشتی خرما باشد یا ماشین شاستی بلند
آنچه مهم بود نداشتن احساس مالکیت بود و مطیع دل نبودن، چرا که هر چه بود از آن سفینه النجاه بود نه دل!
دل هم از آن مصباح الهدی بود چرا که دلی خواسته خودش را ترجیح بر میل ارباب می دهد در تاریکی سیر می کند
و بیچاره دل که نمی دانست امسال باید از فراق بگوید...
و دیگر زانو زدن کودکان عاشق عراقی را در مقابل زوارالحسین نخواهد دید
و عقل چه می دانست که امسال تشنه زیارت معدن الحکمه می ماند...
و ندای «به تو از دور سلام» سر می دهد...
پ ن: ارباب ما را ببخش به خاطر همه ناسپاسی ها و بی ادبی ها و منیت هایم که مرا چنین بیچاره کرد...
به خاطر همه دست دوستی هایی که با دشمن دادم، همان دشمنی که جنی اش ابلیس بود و انسی اش یهود...
بسم الله الرحمن الرحیم
بدون شرح!
میگم! اگر ما این همه تلاشی که در جهت به کرسی نشوندن حرفهای اشتباهمون میکنیم رو در انجام تصمیمات خداپسندانه مون میکردیم الان خیلی اوضاعمون بهتر از این بود!!!
والسلام!
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام آقای خوبم
آقاجانم اجازه!
بصری بود اگر چشم باز می کرد خیلی چیزها رو می دید. در نتیجه بعضی چیزها اذیتش میکرد.
یکی از همان چیزها عملی بود که خدا خوشش نمی آمد.
همان کاری که رعایت نکردنش کلی به جامعه آسیب می زند.
دل ها را میبرد و از خانواده پرت می کند بیرون!
حواس آدم را از کار و زندگی دور میکند.
و خلاصه کلی بدبختی دیگر به ارمغان می آورد.
هر چقدر هم دیدش را کم می کرد بالاخره از این قسم آدم ها زیاد می دید.
آدم هایی که شمارشان در شهر کریمه اهل البیت سلام الله علیهم اجمعین زیاد شده بود و او و ودوستانش نگران بودند...
نگران حرمت بانوی کریمه قم..
نگران بر زمین ماندن واجب شرعی که نامش امر به معروف بود.
همان واجبی که اعمال دیگر در مقابل مثل قطره ای بودند در مقابل دریا..
بالاخره به یاری خدا و با همراهی دخترهای خوبش تصمیم گرفتند.
دانش آموزان نازنینش که امید است هر کدام شان با لطف خدا و تلاش یک روزی به درجه سربازی و بعد به فرماندهی لشکر امام زمان غریب شان برسند.
خلاصه یک تصمیم بزرگ گرفتند.
تصمیم گرفتند از آبرویشان بگذرند..
یک جاهایی از پول جیبشان..
و وقت بگذارند برای خوشحال کردن بانوی شهرشان، برای اینکه لبخند بر لب امام زمان شان بیاورند.
کتابچه هایی که شبیه شناسنامه بودند را از انتشارات شهید کاظمی تهیه کردند.
کتابچه هایی که از ویژگی های اخلاقی و بندگی سردار بزرگ، شهید سلیمانی و شهید حججی عزیزمان گفته بود.
و یک قلب مشکی با یک روبان به آن وصل شده بود که در آن با خودکار نقره ای نوشته شده بود:
«این شهر عزادار حسین است.
به عشق و حرمت خون اباعبدالله الحسین سلام الله علیه حجاب مون رو رعایت کنیم»
بسم الله النور
سلام آقای خوبم
آقاجانم اجازه
چند وقتی می شود دست به قلم یا همان صفحه کلید نشده ام شاید بخاطر این است این مدت سری به خودم نزده ام.
گاهی اوقات آنقدر به خودم سر نمیزنم، کم کم برای خودم غریبه میشوم!
آنقدر که تاب نمیارم کنار خودم بنشینم!
اما حالا...
حالا دلم برای خودم تنگ شده!
برای اینکه کنار هم بنشینیم و یک لیوان چای با هم بخوریم و گپی بزنیم.
از داشته ها و نداشته ها بگوییم.
از جلو رفتن ها و عقب ماندن ها..
از اینکه چه چیزهایی نشاط به من میدهد و چه چیزهایی خسته ام می کند.
خلاصه یه کم هم به خودم بپردازم.
اشتباه نشود منظورم این نیست که دچار منیت شوم یا تفکر اومانیستی پیدا کنم.
آخر تا تکلیفم با این خود معلوم نشود، ندانم چه میخواهد و چه نمیخواهد، چه چیزی خوشحالش میکند و چه چیزی ناراحتش میکند که نمیتوانم رشد کنم.
به آرامش هم نخواهم رسید..
مثل آدمی که تا گم کرده اش را پیدا نکند نمیتواند به بقیه مسائل زندگی اش بپردازد.
و حالا من گم شده ام و چقدر از این همه سرگشتگی خسته ام.
و چقدر دلم برای خودم تنگ شده
خدایا میشود مرا پیدا کنی و به من بنمایانی و بشناسانی تا تو را بشناسم. (1)
پ ن: امیرالمومنین سلام الله علیه: من عرف نفسه، فقد عرف ربه: هر کس خود را بشناسد خدا را خواهد شناخت.