سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم دنیا در کار دنیا دو گونه‏اند : آن که براى دنیا کار کرد و دنیا او را از آخرتش بازداشت ، بر بازمانده‏اش از درویشى ترسان است و خود از دنیا بر خویشتن در امان . پس زندگانى خود را در سود دیگرى دربازد . و آن که در دنیا براى پس از دنیا کار کند ، پس بى آنکه کار کند بهره وى را از دنیا بسوى او تازد ، و هر دو نصیب را فراهم کرده و هر دو جهان را به دست آورده ، چنین کس را نزد خدا آبروست و هر چه از خدا خواهد از آن اوست . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 91 بهمن 1 , ساعت 9:1 عصر

عیدتان مبارک!

آدم ها را می دید که دنبال بهانه ای برای عید گرفتن بودند.

دنبال بهانه ای برای شاد بودن...

و حالا انگار در شب نهم ربیع الاول این بهانه برایشان جور شده بود!

تبریک می گفتند: عیدت مبارک!

اما او نمی دانست در متن پیامک های تبریکش دقیقا چه باید بگوید؟!

نمی دانست وقتی شیرینی بر دهان می گذارد باید طعم شیرینش را مزه کند یا...

نمی دانست اصلا این چیزی که می خورد آیا واقعا شیرینی است!

شیرینی امامت مولایش... یا تلخی غربتش... یا اندوه یتیمی و تنهایی اش...

یا درد یتیمی خودش...

نمی دانست باید خوشحال باشد؟ یا حداقل چقدر باید خوشحال باشد؟!

نوشت و ارسال کرد:

« آقاجان!

آغاز امامت تان مبارک...

آغاز یتیمی ما هم...»

حیرانم...

دلم امام می خواهد...

دست نوازش بر سر یتیم...


جمعه 91 دی 29 , ساعت 9:26 عصر

فاطمه پاره تن من است، هرکس اورا بیازارد مرا آزرده و هر کس مرابیازارد ...

نمی دانم مادر، آنکه ترا آزرد رسول الله را ندید یا خدا را؟ ولی می دانم که حتی ابلیس نیز جرات چنین جسارتی را بلاواسطه نداشت، مادر به من بگو جرمت چه بود؟ همسر امیر المومنین بودن جرم بود یا دخت پیامبر  بودن؟ شاید سبب خلقت هستی بودن جرم بود.

فقط می دانم دلم از این به بعد به اندازه ی تمام مهربانیها برایت تنگ خواهد شد. دلم برای لبخندهای شیرین پدر تنگ خواهد شد، که زین پس چه سخت زندگی خواهدکرد.


پنج شنبه 91 دی 28 , ساعت 10:20 عصر

به نام خدای مهر

خدایا باز منم، آری... همان بنده ات که خودت بهتر وصفش را می دانی...

خدایا...

خدایا...

خدایا...

آه از حرفهای نگفته و ناگفتنی دل...

فقط می دانم دارم می پکم!

دلم برای آن نازنین سراپا مهر و خوبی تنگ شده.

برای ظهورش، برای شنیدن صدایش، برای لبخندش، برای...

نه آنقدر آدمم که ببینمش و نه آنقدر صبورم که با ندیدنش طی کنم.

با ندیدنش، با نشنیدن صدایش...

خدایا انگار وقتی پای مخلصینت می آید وسط! وقتی پای رسیدن به درجاتشان می آید وسط،

دیگر جزع و فزع فایده ای ندارد. انگار حسابی غیرتی میشوی و نمی گذاری هر جوجه ای و هر مدعی دین و ایمان به درجاتشان برسد

حالا هرچقدر التماس کنیم که خدایا جان من!

این تن بمیرد بگذار یک بار شده ببینمش(1)...

یک بارهم شده صدایش را بشنوم(2)...

انگار راه ندارد!

البته حق هم داری که تو جز حق و راستی کار دیگری انجام نمی دهی. اما این دلم را چه کنم...

این دل من و دل بنده های دیگرت که هر ازگاهی! هوایی می شود...

فکر کنم گیر کار همین جاست که ما عادت کردیم هر از گاهی یاد محبوب کنیم و هوایی شویم ...

شاید اگر همیشه اهل یاد کردن و هوایی شدن بودیم، بالاخره پرواز نصیب مان می شد...

 

(1)عزیز علی أن أری الخلق و لا تری

(2)عزیز علی أن أجاب دونک و أناغی

 


جمعه 91 دی 15 , ساعت 7:32 عصر

دلش هوایی شده بود... از دود و دم شهر و نفس آدمها بریده بود. هوای پرواز می کرد.

اما هنوز بال هایش کوچک بودند... قدرت پریدن نداشت...

چقدر سخت است دلت هوای پرواز داشته باشد اما همچون جوجه کوچکی باشی که فقط پرواز بزرگترهایش را نظاره می کند و خود...

همین که وصف آنانی که به شوق زیارت حضرت دوست کفش از پای دل کنده و رهسپار کویش بودند را می شنید،

حسرت تمام وجودش را فرا می گرفت...

شنیده بود روز قیامت را یوم الحسره می نامند،

اما انگار دنیا هم برای اینکه از آخرت عقب نیفتد دست به کار شده بود...

و حالا او مانده بود و حسرت...

او مانده بود و خجلت از روی یار که کوله بارش تهی بودند از هرچه روسفیدی...

جز امید به اقیانوس بیکران رحمت الهی هیچ نداشت، هیچ...

مثل همیشه از قافله عاشورا و اربعین عقب ماند، عقب...

در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند                                                                          گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را


سه شنبه 91 دی 12 , ساعت 11:9 عصر

مادر نمی دانم چرا کسی... دلم می خواهد داد بزنم آنجا که می بینم و می شنوم هیچ کس حواسش نیست که چند روز بیشتر نمانده... شهادت رسول الله صلوات الله علیه و آله و مصیبت هایی که یکی پس از دیگری بر خانه وحی وارد می شود.مادر به من بگو با این درد چه کنم... با درد هتک حرمت شما و با درد بی خبری شیعیان...

چرا هیچ کس یادش نیست که امیرالمومنین(سلام الله علیه) تنهاست...

هنوز یاد نگرفته ایم که خیمه های کربلا در سقیفه آتش خورد.

هنوز نفهمیدیم که صفر تمام شد ولی بیچارگی مسلمانان تازه آغاز شد.

به خیالمان صفر تمام می شود و شادی هایمان شروع می شود!

آه...چرا جگرمان آتش نمی گیرد که پشت درب نیم سوخته بانو فضه را صدا زدید...

چرا...

دستان بسته فاتح خیبر، یدالله... زمین خوردن سرور زنان دو عالم... چهل مرد رذل که... تازه این ها کوچکش بودند...

دم از کربلا می زنیم! مگر می شود برای داغی که در مدینه بر دل شیعیان گذاشتند آتش نگرفته از خیمه های سوخته اهل بیت اباعبدالله آتش گرفت!

لاف عشق می زنیم...

همان هایی که از حیدر بریدند                      حسین بن علی را سر بریدند

گر نبود روی زهرا را نشانه                            نمی زد کس به زینب تازیانه

همان حبلی که بر حبل المتین شد                غل و زنجیر زین العابدین شد

صل الله علیکم یا أهل بیت النبوه و معدن الرساله...

اللهم العن الجبت و الطاغوت...


دوشنبه 91 دی 11 , ساعت 8:1 عصر

همچنان نگاهش به آدمها بود و جوش می زد!

دلش می سوخت به حال آدمهایی که به دنبال گم گشته شان می گشتند و اما به جایی نمی رسیدند...

هر کسی جایی سرش را گرم می کرد و دستش را بند! به خیال خودش آن چیزی که دست به دامنش شده و سرش را گرم کرده همان گم شده اش است!

اما غافل از اینکه همچنان در حال دویدن هست این انسان!

کمی اگر توقف می کرد و تأمل! شاید می فهمید که نه! هنوز آرام نگرفته، هنوز دارد می دود نفس نفس زنان...

آنقدر که دیگر نفسش دارد بند می آید. اما هنوز آرام نگرفته...

دلش می خواست داد می زد که آی انسان! یک لحظه صبر کن. یک لحظه، فقط یک لحظه بایست.

به خودت، به گذشته ات نگاه کن... به همه آن پل هایی که پشت سرت خراب کردی...

به همه آن لباس هایی که تنت کردی، همه آن اموالی که جمع کردی و به همه آن چیزهایی که به هر قیمتی خواستی داشته باشی شان!

و نگاه کن به تک تک لحظاتی که با استرس و در حسرت ذره ای آرامش گذراندی.

از تو می پرسم، آری از تو آی انسان! چرا هنوز به آرامش نرسیده ای؟ چرا...؟

یک لحظه بایست و تأمل کن، فقط یک لحظه...


پنج شنبه 91 دی 7 , ساعت 5:9 عصر

به نام خدای مهر

باز هم نگاه و حواسش به آدمها جلب شد! انگار می خواست و نمی خواست این اتفاق هر از گاهی باید می افتاد...

اول حواسش رفت به رفتار آدمها. هر کسی برای خودش متناسب با روحیاتش! کارهایی را می کرد.

هر کس یک چیز برایش مهم بود. حرص یک چیز را می زد. دغدغه ذهنی اش یک چیز بود.

و احتمالا این یک چیزها به ظاهر متفاوت بودند. یک پول را خیلی دوست داشت آنقدر که از خوشی اش می زد تا سه شیفت! سرکار برود و پول جمع کند.یکی برایش لباس مهم بود. یکی برای مد! یکی به هر قیمتی مدرک برایش مهم بود و هزار تا سوژه دیگر!

اما این وسط یک مساله مشترک بین شان وجود داشت، یک چیز برایشان مهم نبود یا شاید هم یادشان رفته بود!

آری... خودشان را یادشان رفته بود. این خود بیچاره ای که به دنبال ذره ای آرامش بدو بدو می کرد و افسوس...

وجه مشترک شان این بود که آرامش شان را  گم کرده بودند و هر کدام در چیزی دنبالش بودند.

یکی در پول، یکی در لباس، یکی در مدرک علمی و...

فکر می کردند این چیزها برایشان آرامش می آورد. آن وقت، وقتی که بهشان نمی رسیدند آه و فغانشان گوش فلک را می کرد!

انگار حس می کردند با نبود این چیزها خطری تهدیدشان می کند.

آنقدر آرامش نداشتند که مثل آدم مارگزیده از هر چیزی می ترسیدند! از هر رسیمان سیاه و سفیدی...

و شاید اشکال کارشان اینجا بود که یکبار هم شده برای سامان گرفتن این دل بیچاره، ننشستند با خودشان خلوت کنند...

خلوت کنند و از خودشان بپرسند که آخر بنده خدا واقعا مشکل من این حرفهاست؟!

از خودشان نپرسیدند که من کی باید راحت شوم از این همه دویدن... از این همه جوش خوردن...

فکر نکردن که بابا چاره ی کار چیست؟ دلشان به حال خودشان نسوخت که از این همه حرص خوردن خسته نشدی؟!

آه از نداشتن لحظه ای خلوت، نداشتن قدرت تفکر. آه...

 

أین مولف شمل الصلاح و الرضا

کجاست آنکه پریشانیهاى خلق را اصلاح و دلها را خشنود مى سازد؟


<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ