احساس می کرد دارد بزرگ می شود...
حس می کرد دیگر وقتش رسیده که جدی جدی روی پاهای خودش بایستد. پاهای خود خودش که نه! پاهایی که خدا داده بود.
حالا خیلی چیزها داشت برایش معنا پیدا می کرد. بلا تشبیه! اینکه امیر المومنین سلام الله علیه با همه نازنینی شان سر در چاه می بردند و...
یعنی یک نفر هم نبود که ایشان را درک کند، آنگونه که باید همراهشان باشد، حتی یک نفر!
یادش آمد که از دست یکی از رفقایش - درست یا غلط- ناراحت شده بود و به او گفته بود که چرا فلان کار را کردی؟ او هم نامردی نکرده بود، مثل آدمی که قدرت تفکر ندارد از نگرانی وعذاب وجدان، گذاشته بود کف دست نفر سوم که چرا فلانی به من اینطور گفته؟! آیا من اشتباه کرده ام؟(آن هم نفر سومی که بدش نمی آمد سوژه ای گیرش بیاید تا به او بدبین شود! آن هم با نیت خیر!!!)
انجام یک اشتباه دیگر برای اینکه بفهمد آیا کار قبلی اش اشتباه بوده؟!
یادش آمد که حتی نباید سر مشکلاتش دم برآورد که آن وقت است که اطرافیان با قیافه حق به جانب و اندیشمندانه شان برای حل مشکلش به خودشان اجازه می دهند هر چه می خواهند فکر کنند و بگویند و عمل کنند...
احساس می کرد دارد بزرگ می شود...
تنهایی داشت با همه طعم هایش زیر دهانش مزه می کرد.
انگار وقتش رسیده بود که آنقدر بزرگ شود که فقط و فقط تکیه گاه باشد و خیال خام تکیه کردن به انسان ها را از ذهن و قلبش بیرون کند.
خدای مهربان یادش آورد که باید از دنیا دل بکند. نه تنها دل بکند بلکه باید لباس رزم بپوشد و قبل از اینکه دنیا او را غافل گیر کند او به جنگ دنیا برود.
خوشحال بود. این طوری مجبور بود از آدمها ببرد، مجبور بود به آن ها دل ندهد. ولی یادش نرفته بود که باید به داد همین آدمها برسد و تنهای شان نگذارد.
خوشحال بود از اینکه با فراغت بال بیشتری می تواند به مولایش، به تنهایی هایش، به یاری اش فکر کند.(1)
اما تلاش های شیطان هم یادش نرفته بود. (2)
دست بلند کرد:
بارالها، دل های ما را به باطل میل مده پس از آنکه به حق هدایت فرمودی و به ما از لطف خویش اجر کامل عطا فرما که همانا تویی بخشنده بی عوض و منت(آل عمران/8) (3).
(1) امام عصرعلیه السلام: ما در رعایت حال شما کوتاهی نمیکنیم و یادشما را ازخاطر نبرده ایم؛که اگر جز این بود گرفتاریها به شما روی می آورد و دشمنان شما راریشه کن می کردند. پس از خدا بترسید و ما را پشتیبانی کنید.
(2) قَالَ فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ (شیطان) گفت پس به عزت تو سوگند که همگى را جدا از راه به در مىبرم (82/ص).
(3) رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنک رَحْمَةً إِنَّک أَنتَ الْوَهَّابُ