خدایا سلام هر ازگاهی دلم می گیرد، عاصی می شود! آن قدر که به در و دیوار قلبم می کوبد... هر چه تسلایش می دهم سودی ندارد. بهانه می گیرد. هیچ چیز راضیش نمی کند. روزگارم را سیاه کرده... نمی دانم بنده های دیگرت نیز این گونه اند؟ دلشان تا حد دق کردن هم می رود؟! خدایا تو خود بهتر می دانی چه می خواهد. به گونه ای خلقش کرده ای که تن به چیزهای کوچک ندهد، تقاضاهایش بزرگ باشد، حقیر نباشد. حالا هم بهانه بهترین را کرده است، آخر همیشه همینطوری بوده، دنبال بهترین ها... تا کنار انسان ها می نشینم دادش بلند می شود که پا شو! بلندشو برو! آخر کجا بروم، پیش چه کسی بروم که تو آرام بگیری! دیوانه ام کردی! انگار که کاسه صبرش لبریز شده باشد اشک از چشمان بی کسی اش سرازیر شد. زبان باز کرد: من مأمن انسان هایی نیستم که یادشان رفته کی هستند؟! اصلا یادشان رفته انسان و انسانیت چیست؟ فقط به فکر خوردن و خوابیدن و تفریح هستند، آن هم هر خوردن و خوابیدن و تفریحی!!! من قرار است محل استقرار کسی باشم که خالق توست، چطور انتظار داری با کسانی آرامش بگیرم که هشتشان گرو نه شان است؟! می خواهی مرا آرام کنی و خودت هم آرام بگیری! برو آن کس که نشانه مهربانی های خدای مهربان را پیدا کن و کنار او بشین. تا زمانی که با این آدمها حشر و نشر داری وضع هردومان همین است، سر و سامان نداریم. من هوای کسی را دارم وجودش آرامش خاطر است حتی در اوج مشکلات، تمام وجودش زیبایی است. آقا اجازه! دلم برایتان تنگ شده... أین مولف شمل الصلاح و الرضا...
دوشنبه 91 مهر 10 , ساعت 4:2 عصر
نوشته شده توسط علوی | نظرات دیگران [ نظر]