پرده کنار رفت... زمین عشق می کرد، خاک رهش شده بود...
نفس هایش رنگ و بوی هوا را عوض کرد...
نوبت هنر نمائی زبان رسید: صلی علی محمد نایب مهدی(سلام الله علیه) آمد
نگاهش کردم، چه عبادت شیرینی بود...
جز اشک هیچ چیز نداشتم نثارش کنم.
لب باز کرد، قرار بود از امام خوبی ها بگوید.
کلامش داروئی بود بر دردهای نهفته دل بی دردمان!
انگار می دانست چه مان شده!
از اخلاص گفت، از بذری که در زمین دلمان آفت زده شد.
از چشم به راهی گفت... چشم به راهی کسی که گمان می کردیم چشم به راهش هستیم...
گفت: انتظار کلید اصلی فهم دین است...
فهمیدم اگر چشم به راهش نباشیم نه دین را فهمیدیم نه زندگی را...
از انتظار عامیانه پرهیزمان داد، فهمیدم انتظار بی علم، فقط توهم انتظار است... درجا زدن در بیکرانه خیال است...
یابن الحسن! آقای خوبم
کلامش چه به جان می نشست، انگار با درد فراقت آشنابود. انگار او بود که می فهمید ظاهرنبودنت، حس نکردنت، یعنی چه؟
بوی شما را می داد، یاد شما را برایم تداعی می کرد.
آنجا بود که دلم فهمید معنای دلتنگی چیست...
آنجا بود که دلم می خواست شما را ببینم و بگویم:
آقا اجازه!
دلم برایتان تنگ شده...