باردیگر ابرهای تیره نفاق سایه سنگین خود را بر محله بنی هاشم افکنده بود و این بار نوبت به پدرت حسین علیه السلام رسیده بود. نشاط و شادابی از محله بنی هاشم رخت بر بسته بود و روزهایش نیز چون شبهایش، پر از سکوت و تیرگی بود. نه تنها امام، بلکه همه بنی هاشم که چون گل آفتاب گردان خورشید چهره او بودند پریشان و پژمرده شده بودند.
درست در همین زمان بود که تو به دنیا آمدی و با شعاع نور تولد خود ابرهای تیره را کنار زدی. نسیم خنک تولد تو، کوچه های بنی هاشم را پر از عطر خود نمود. با آمدنت لبخندی را که مدتها بود بنی هاشم در چهره امام ندیده بودند به تصویر کشیدی. گل چهره ها شکفت و نقل تولد تو، شیرینی جانهاگشت.
اما افسوس که طوفانهای تند نفاق نسیم خنک تولد تو را نیز سهمگینانه در هم پیچیدند. دیگر مدینه جای ماندن نبود و امام با کاروانی از بهترین یاران و مهترین بنی هاشم، آماده حرکت شد. و چه سخت بود وداع با مدینه، هیچ کس نمی دانست در کنار روضه پیامبر(صلوات الله علیه و آله) و قبرستان بقیع چه تصویری در قاب ذهن او نقش بسته بود که بغض گلویش را می فشرد و اشکهایش را پرپر می کرد. با گریه او انگار همه مدینه می گریست. مدینه برای او سراسر خاطره بود. روزها و شبهایش، خانه ها و کوچه هایش، و امام از مدینه با همه خاطرات تلخ و شیرینش وداع کرد شب را به شب پرستان سپرد و شبانه از مدینه بیرون آمد.
آری، تو در تولد یک انقلاب متولد شدی و راز این دو تولد را تنها پدرت حسین علیه السلام می دانست و بس.
منبع: تولدی برای عاشورا، یوسف بدر الدین
ادامه دارد...