سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کوتاهى در کار را پشیمانى بار است و دور اندیشى را سلامت در کنار . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 88 تیر 21 , ساعت 10:41 عصر

روی شیشه نوشته « قیمت ها شکسته شد » ما پشت ویترین صف می کشیم تا شاید کلاهی یا پیراهنی را ارزانتر از آنچه می ارزد بفروشند. صف می کشیم و نوبت می گذاریم. هول می زنیم. از هر کدام دو تا می خریم برای روزهای مبادایی که گاهی اصلا نمی آیند.

مردی گنجی را حراج کرده است. گنجی را بی بها می فروشد. گفته لازم نیست چیزی بدهید یعنی اگر گفته بود لازم است، ما چیزی در خور این معامله نداشتیم. گفته فقط ظرف بیاورید. ظرف!

حجمی که در آن بشود چیزی ریخت. گنجایش گنج، هیچ کس نمی آید. هیچ کس صف نمی بندد. مرد فریاد می زند: « کیلا بغیر ثمن لو کان له و عاء؛ بی بها پیمانه می کنم اگر کسی را ظرفی باشد »[1] و ظرف نیست و گنجایش گنج در هیچ کس نیست.

ما از کنار این حراج بزرگ، خیلی ساده می گذریم و می دویم سمت جایی که جورابی را به نصف قیمت معمولش می فروشند. ظرف های ما، این دل های انگشتانه ای است. چی در آن جا می شود که او بخواهد بی بها به ما ببخشد؟

ما به اندازه یک پیاله گندم عشق هم جا نداریم. کف دستی دانایی اگر در ما بریزند پر می شویم. سرریز می کنیم و غرور از چشم ها و زبان هامان بیرون می تراود.

با ما چه کند این مرد، که گنجی را حراج کرده است؟

 

گم شده ایم. سرگردان در کوچه های زمین. نشای در دست، مبهوت به تمام درهای بسته نگاه می کنیم. هیچ کدامشان شبیه دری نیستند که ما گم کرده ایم. شبیه جایی نیستند که روزی از آن راه افتاده ایم و حالا دلمان می خواهد به آن برگردیم. مرد ایستاده کنار دیوار کوچه. ما گیج و سردرگم از کنارش رد می شویم. دستمان را می گیرد. یک لحظه چشم در چشم می گوید« کجا؟» می گوییم:« رهامان کن! پی جایی می گردیم» می گوید« من بلد راهم، پی ام بیایید، می رسانمتان» می گوییم«نه، خودمان می گردیم، خودمان می یابیم» می گوید«این کوچه زمین است، نشانی شما اصلا مال این طرف ها نیست» مکث می کند. زیر لب می گوید« من به راه های آسمان، داناترم تا راه های زمین» «فلانا بطرق السماء اعلم منی بطرق الارض»[2].

ما می گوییم«نه، گمشده ما همین جا لابلای آدم های زمین است». از کنارش می گذریم و باز گم می شویم. بیشتر از قبل.

می گوید« پیش از آن که بروم، سوالی بپرسید»[3]. ما می خندیم «سوال؟» کی حوصله دارد چیزی بپرسد. ما همه چیز را می دانیم. ما این قدر با این خاک پست هم عیار شده ایم که همه فراز و فرودهایش را می شناسیم. همه تپه ها و دره ها را. مرد می پرسد «مگر همه جهان همین خاک است؟» می گوییم« برای ما
، بله» و تا بخواهد چیزی بگوید می خندیم. یکی مان به مسخره می گوید« تو اگر دانایی موهای سر من را بشمار» و چشم های مرد به اشک می نشیند.

مرد، خبر بزرگ است. نباء عظیم[4]. و ما عادت داریم خبرهای بزرگ را تکذیب کنیم و دل ببندیم به خبرهای کوچک. به این که امروز چی ارزان شده؟ یا در کدام اداره میز می دهند یا ... ما خبر بزرگ را تکذیب می کنیم. علی را. نبأ عظیم را باور نمی کنیم و علی مجبور می شود نفرینمان کند. چه نفرینی. خدایا مرا از اینها بگیر. از این بالاتر، نمی شد چیزی گفت. مردمی که بودن او را نمی فهمند، باید به نبودنش گرفتار شوند. می گوید« خدایا من از اینها خسته ام، اینها از من. مرا از اینها بگیر»[5] و ما تا ابد، در تاریکی بعد از این نفرین دست و پا می زنیم.    




[1] . نهج البلاغه، خطبه 70.

[2] . همان، خطبه 189.

[3] . همان، خطبه 189.

[4] . سوره نبأ. آیه 2.

[5] . نهج البلاغه، خطبه 25.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ