سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و درباره فرموده خدا « إنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإحْسانِ » گفت : ] عدل انصاف است و احسان نیکویى کردن . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 95 اردیبهشت 22 , ساعت 2:5 عصر

به نام آفریدگار مهر

آقای خوبم سلام!

أسعدالله أیامکم و رفع الله مقامکم

آقای خوبم اجازه!

 

آخرین روز مدرسه بود. صبح که وارد مدرسه شد خواست از پله ها بالا برود یکی از دانش آموزان گفت خانم صبر کنید منم میخوام با شما بیام بالا.

قدم هاش رو کند کرد تا دانش آموز به او برسد. دانش آموز تا پا به روی پله ها گذاشت از هُل، روی پله دوم سوم با زانو فرود آمد روی پله ها!

طفلکی اشکش درآمد...

ظهر شد زنگ خورد. بچه ها برای خداحافظی به اتاقش آمدند. با کلی عاطفه معلم رو بغل گرفتند.

همون دانش آموز که صبح مصدوم شده بود بیشتر از بقیه معلم رو در آغوش گرفت.

حس کرد دانش آموز گریه می کند.

وقتی سرش را از روی شانه معلمش برداشت دید که اشک گونه هایش را خیس کرده است و چشمانش را قرمز...

 

کمی بعد به این دانش آموز که فکر می کرد با خودش گفت امروز دو مرتبه اشک این داش آموز به خاطر تو درآمد!

یک بار از اشتیاق با تو بودن روی پله ها نقش زمین شد و گریه کرد و حالا هم از غصه ندیدنت!

یاد غصه بنی آدم افتاد.

قصه پرغصه فراق که شاید انسان خودش کمتر به آن فکر کرده باشد.

یاد معلم غریب عصرش، که هم برایش پدر است، هم مادر، هم رفیق و از همه مهمتر امام...!

با خودش فکر کرد که اگر او و تمام آدمهای دور و برش و همه انسانیت برای دوری از امام و صاحبش اینطور اشک ریخته بودند حتما او تا حالا آمده بود.

اگر آدمیزاد برای همراهی با امامش اینطور مشتاقانه قدم برداشته بود خیلی وقت ها قبل تر از این! به امامش رسیده بود.

و اما بعد...

راستی رفیق!

تا حالا چند قدم برای رسیدن به امامت با اشتیاق برداشته ای و اگر هم زمین خورده ای عقب نکشیده ای؟!!

 

آخ خدای من...

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ