به نام آفریدگار مهر
آقای خوبم سلام
آقا اجازه!
رفته بود آزمون ارشد بدهد به ذهنش رسید که لباس رنگ روشن بپوشد اما با خودش گفت دارم به محل برگزاری آزمون علمی می روم. مهمانی که نمی روم! و با همان پوشش همیشگی اش رفت.
به دانشگاه رسید ابتدا ماشینش را پارک کرد و بعد از آن رفت سر مزار شهید...
رفت کمک بخواهد...
رفت بیعت کند که اگر وارد دانشگاه شد یادش نرود برای چه رفته؟
یادش نرود که می رود برای خدمت به دین انجام وظیفه کند.
رفت سمت ساختمان محل آزمون
اما...
صحنه ای را دید که حسابی تعجب کرد!
آدم هایی که بیشتر شبیه مدعوین یک مهمانی بودند تا داوطلبان آزمون!
چشمتان روز بد نبیند!
آدم هایی با ظاهر عجیب اندر غریب!
دختر و پسر هر دو حسابی تیپ زده بودند!
یکی نبود به این ها بگوید بنده های خدا با خودتان چند چند هستید!
اینجا کجاست که آمده اید؟!
روسری رنگی!!!
لباس تنگ!!!
موهای پریشان کرده!!!
آرایش!!!
آقا پسرهای گُل که بعضی های شان سنگ تمام گذاشته بودند! لباس تنگ!!! موهایی با شرح حال خودش!و....
خلاصه صحنه برای خودش «شوی لباسی» بود!
با خودش فکر کرد که ای بابا! راستی این ها می خواهند بروند دانشگاه چه کنند!
راستی! واقعا هدف علمی دارند!
این است همان کسی که فرمانده کل قوا به او درجه افسر جنگ نرم می دهد!
...
و اما بعد...
رفیق!
به کجا چنین شتابان!!!