به نام آفریدگار مهر
السلام علیک یا سیدی یا صاحب الزمان و رحمه الله و برکاته
آقا اجازه!
ماشین را خانه گذاشته بود تا ببرندش باد لاستیک هایش را تنظیم کنند.
از این فرصت استفاده کرد. به سرش زد مسافتی که با تاکسی حدود10دقیقه طول می کشید را پیاده طی کند!
شب بود. خنکای هوا برایش مطبوع بود.
حدود 40 دقیقه ای پیاده روی کرد. خیابان و پیاده رو توجه اش را جلب کرده بود.
اوووه! چقدر ماشین!
چقدر آدم درگــــــیر!!!
از خودش پرسید آی آدمها کجا می روید؟ آن هم با این همه عجله و سروصدا؟!
فأین تذهبون؟؟؟
به کجا چنین شتابان؟؟؟
سروصدا خسته اش می کرد در عوض سکوت پیاده رو آرامَش می کرد.
از خیابان پرسید:
راستی خیابان! این همه سروصدا خسته ات نمی کند؟!
...
خیابان را نمی دانست! اما می دانست که خودش خسته است از این همه جنجال! از این همه سروصدا و دلش سکوت می خواست...
یک سکوت دائمی و به دور از این همه سروصدا!
آرزو می کرد کاش آدم ها کمی دوروبرش را خلوت می کردند!
اما به خود نهیب زد؛ زهی خیال باطل!
بارها در کلامش گفته بود که حال سروصدا را ندارد! اما کو گوش شنوا!
...
حرف آخر: خدایا می خواهم در نزد تو آرام بگیرم...
همانجا که «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» است.
اما می دانست چاره آرام گرفتن آرام شدن است!
و باز هم می دانست چاره آرام شدن رنگ آرامِش گرفتن است!
همان رنگ که رنگ خداست:
صبغة الله و من أحسن من الله صبغة و نحن له عابدون. سوره مبارکه بقره/138