به نام آفریدگار مهر
آقا اجازه!
ماشین ها یک یک از جلوی چشمانت رد می شوند و تو بدون توجه به آنها در افکار خود غرق می شوی...
یعنی دلت نمیخواهد ذهنت را متوجه تلاش های طاقت فرسای شان کنی! به موضوعات کوچکی که ذهنشان را مشغول کرده...
زمین نگاهت را سیراب نمی کند، فقط غصه هایت را بیشتر می کند به ناچار به آسمان چشم می دوزی...
نگاهت به فراسوی ابرها می رود، به آن بالاها!
به ستارگانی که فاصله گرفته اند از نگاه کودکانه آدم! و حجابها کوچکشان کرده در نظر آدم!
و اهل زمینی که تو را می بینند با همان حالت خیره شده به بیرون از پنجره ماشین!
و تصورشان این است که تو محو تجمل گرایی های مغازه ها شده ای!!!
محو آرزوهای حداقلی آدم! و تو را نمی فهمند...
غافل از اینکه تو جای دیگری هستی... همان فراسوی ابرها!
به دنبال حرفی، کلامی و شاید نگاهی که روح تشنه ات را سیراب کند.
گاهی اوقات نفست به سختی بالا می آید! اما کیست که بفهمد؟!
و تو همچنان باید...
بگذریم!
می شماری دانه دانه ستارگان آسمان را که به بی نهایت می کشد.
اینجاست که ناگاه می پرسی راستی این همه ستاره و سیاره و... با این همه عظمت و بزرگی...
و ارتباطش با من چیست؟
دچار تناقض می شوی! عظمت عالم را با نیازهای کودکانه آدم نمی توانی کنار هم بگذاری...
این بار تویی که حرف آدم! را نمی فهمی! تلاش هایش برای رسیدن به این دنیای کوچک و کودکانه!
بهت زده به آنان می نگری...
و می پرسی: اینان چه می گویند؟ کلمات شان نامفهوم است! نمی خواند باعظمت عالم...
تنها آن که عطش تو را می داند پاسخ سوالت را می دهد:
و سخر لکم ما فی السماوات و ما فی الارض؛
و باز آدم تو را دچار بهت می کند.
این همه عظمت خلقت برای انسان و این نیازهای کوچک و کودکانه آدم!