یا رفیق من لا رفیق له
آقا اجازه!
به گذشته فکر می کرد، به گذشته های کمی دور!
قلبش برای رفقایش می تپید، برای موجودی به نام انسان...!
وقتی آدم جدیدی را می دید خوشحال می شد از اینکه مخلوقی دیگر از مخلوقات خدایش را دیده...
سخن کوتاه! همین مخلوقات کارش را به جایی رساندند که آدمها فرقی برایش با تیر سیمانی ندارند!
نه محبتشان را باور می کند و نه برای خشم شان در زندگی جایی باز کرده است.
البته که آدمهای عادی را می گفت! چرا که دلش لک زده بود برای انسان کامل.
دلش لک زده بود برای کسی که تمام وجودش مهر است و وفا...
نه خطا می کند و نه دیگران را وادار به خطا می کند بلکه دست شان را می گیرد و به سرانجام سعادت می رساند.
دلش هوای انسان کامل را کرده بود...
اوئی که از منفعت طلبی به دور بود و افعال زندگی اش را صِرف صَرف داشتن برایش، صَرف نمی کرد!
انسان کاملی که عشق را برایت هجی می کرد آن طور که عشق کنی!
دلش برای انسان کامل تنگ شده و برای خدای انسان کامل...
دلش برای رفیقش تنگ شده بود...