به نام خدای مهر
آقا اجازه!
این حرف های دلش بودند که قلم را به دستش می دادند...
به این چهار سال فکر می کرد،
چهار سالی که طعم تلخ جدایی را برای او تازه نگه داشته بودند...
هنوز هم، قاب عکس محبوب سفر کرده اش در کنج دلش جاخوش کرده بود.
هنوز هم، همان بغض تازه دردناک...
چه کسی باور می کرد که او نیز تنها بماند، تنها برخلاف جمعیتی که دوروبرش بودند!
جمعیتی که هیچ گاه تنهایی او را حس نکردند!
هیچ گاه ذره ای درد فراقی که بر دلش سنگینی می کرد را نفهمیدند...
آدمها را دوست نداشت چون فقط ژست آدم بودن را می گرفتند!
اصلا بی خیال آدمها شد، ترجیح داد با فکرکردن به آدمها ذهن و روحش را آزار ندهد...
همان چهار سال پیش هم هیچ وقت باور نکرده بود که یک روزی...
فقط این را می دانست که لحظه لحظه زندگی را به امید وصل سپری می کرد.
زمزمه می کرد:
عاشقی چیست خون دل خوردن روی دامان یار خود مردن
تک سفر کردن در ذات ما نیست رنگ خون باشد چشم تار من
و جمله محبوبش بود که آرامش می کرد:
چاره ای نیست از اینکه باید به سوی خدا برویم...(1)
(1)عارف فرزانه آیه الله بهجت رحمه الله علیه