در اسارت، اذان گفتن با صداي بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان ميگفتيم، اما به گونهاي که دشمن نفهمد.
روزي جوان هفده ساله ضعيف و نحيفي، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثي آمد و گفت: «چيه؟ اذان ميگويي؟ بيا جلو»!
يکي از برادران اسدآبادي ديد که اگر اين م?ذن جوان ضعيف و نحيف، زير شکنجه برود معلوم نيست سالم بيرون بيايد، پريد پشت پنجره و به نگهبان عراقي گفت: «چيه؟ من اذان گفتم نه او».آن بعثي گفت: «او اذان گفت».
برادرمان اصرار کرد که