سلام..ممنون که بهم سر زديد..اينم آدرس کد قالب وبلاگم..
http://pichak.net/template/pichak/41/
سلام اخوي
لطفا سريالي ك گذشتم را از پايين ب بالا بخوانيد
شروع ماجرا از:دراسارت اذان گفتن با صداي بلندممنوع بود
خاطره اي از سيد آزادگان مرحوم حجتالاسلام و المسلمين سيدعلياکبر ابوترابي
ياحق. حضرت زهرا شفيعتان در همه عالمها
: به پسرت بگو برو و دل اسيري که به درد آوردهاي را به دست بياور وگرنه همه شما را نفرين خواهم کرد.
-- ازاميرالم?منين علي(عليه السلام) منقول است که فرمودند: هر کس از شما که مي خواهد جايگاه و منزلت خود را در نزد خداوند بداند، پس بايد ببيند که جايگاه و منزلت خداوند در آن هنگام که به گناهي مي رسد چگونه است. جايگاه او نزد خداوند تبارک و تعالي، به همان مقدار است که جايگاه خداوند در نزد او است.
«بيا آب را ببر! اين دفعه با دفعات قبل فرق ميکند».
همينطور که روي زمين بودم، سرم را کج کردم و او ليوان آب را ريخت توي دهانم. ليوان دوم و سوم را هم آورد. يک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بيا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگويي جريان چيست، حلالت نميکنم.
بيا آب آوردهام.
اعتنايي نکردم. ديدم لحن صدايش فرق ميکند و دارد گريه ميکند و ميگويد: بيا که آب آوردهام.
او مرا قسم ميداد به حق فاطمه زهرا (سلام الله عليها) که آب را از دستش بگيرم.
هر از چند ساعتي ميآمد و براي اينکه بيشتر اذيت کند، آب ميآورد، ولي ميريخت روي زمين و بارها اين کار را تکرار ميکرد».
ميگفت: «روز شانزدهم بود که ديدم از تشنگي دارم هلاک ميشوم. گفتم: يا فاطمه زهرا! امروز افتخار ميكنم که مثل فرزندتان آقا حسين بن علي اينجا تشنهکام به شهادت برسم».
همراه با تشنهکامي را شما از من بپذير و به لطف و کرمت،اين را به عنوان برگ سبزي از من قبول کن.
ديگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرين تسليم کنم. تا شروع کردم شهادتين را بر زبان جاري کنم، ديدم که زبانم در دهانم تکان نميخورد و دهانم خشک شده است.
«نه، اشتباه ميکني. من اذان گفتم».
مأمور بعثي گفت: «خفه شو! بنشين فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».
برادر ايثارگرمان هم دستش را گذاشت روي گوشش و با صداي بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثي فرار کرد.
وقتي مأمور عراقي رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتي. الان ديگر پاي من گير است».
، ايشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زير زمين بود. آنقدر گرم بود که گويا آتش ميباريد.
آن مأمور بعثي، گاهي وقتها آب ميپاشيد داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزي يک دانه سمون (نان عراق) ميدادند که بيشتر آن خمير بود.
در اسارت، اذان گفتن با صداي بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان ميگفتيم، اما به گونهاي که دشمن نفهمد.
روزي جوان هفده ساله ضعيف و نحيفي، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثي آمد و گفت: «چيه؟ اذان ميگويي؟ بيا جلو»!
يکي از برادران اسدآبادي ديد که اگر اين م?ذن جوان ضعيف و نحيف، زير شکنجه برود معلوم نيست سالم بيرون بيايد، پريد پشت پنجره و به نگهبان عراقي گفت: «چيه؟ من اذان گفتم نه او».آن بعثي گفت: «او اذان گفت».
برادرمان اصرار کرد که