سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، سِپَر است . [امام صادق علیه السلام]
 
یکشنبه 89 فروردین 29 , ساعت 11:37 صبح

بر ناقه ای عریان نشسته بود و بر تقدیر تلخ خویش ناله می کرد و تازیانه می خورد. روضه خوان محله مان می گفت: زینب ستم کش و من در ذهنم پیرزنی خمیده و فرتوت را مجسم می کردم که تنها ضجه کردن و صورت خراشیدن می داند. زنی که در اوج نبرد، مدام غش می کند و از حال می رود. کسی که بعد از عاشورا چیزی فراتر از یک زن اسیر نیست؛ طنابی بر گردن، شانه هایی فرو افتاده و موج اشک و آه بر چهره؛ اسیر! یک زن کاملا معمولی! با تمام هویت زنانه اش که ناگهان در میان یک حادثه غیر معمولی قرار می گیرد.

آدم های معمولی با تراژدی هایی هرچند رقت بار محکوم اند که در تاریخ فراموش شوند. همان طور که قهرمانان صفحه حوادث روزنامه، به سرعت از یاد می روند. این ذهنیت مفلوک از زنی اسیر همراه کودکی من مرد؛ آن چنان که باید! زینبی که درجوانی من ساقه کشید، زن دیگری بود بی هیچ شباهت به اسیر تقدیرهای تلخ. موجودی با قابلیت های جاودانه ماندن!

 

عون و جعفر را روی دست گرفته و پیش می آید. دو خط خون، ردیف جا پاهای مرد را می پوشانند. خط خون دو فرزند. حسین علیه السلام پیش می آید و نگاهش به خیمه زنان است. منتظر که زینب سلام الله علیها به ناله بیرون بیاید ولی صحرا بدجوری ساکت است. ازتمام درزهای خیمه زنان انگار سکوت می تراود. نه مویه ای... نه شیونی... نه گلایه ای... هیچ!

کجاست زن؟ کجاست عشق فرزند؟ کجاست مادر با تمام مهر و عاطفه اش؟ این فرزندان پاره پاره از آن اویند و هیچ صدایی نمی آید. زن نمی گرید؛ نمی نالد. از خیمه بیرون نمی آید؛ ونمی گذارد کسی بگرید؛ بنالد.

 

سکوت... سکوتی از جنس صبر حتی نیست؛ از جنس خالص عشق است. دو قربانی او، دو نتیجه هستی او، آن قدر حقیرتر از تمام وسعت عشق اند که حتی برای دیدنشان بیرون نمی آید. مبادا حسین علیه السلام...

حس! حسی فراتر، گرمتر و زیباتر از مادر و زن بودن ست که در این لحظه او در خویش فرو برده است. این برادر عجیب، آن قدر فراتر از دوست داشتن است که عشق مادرانه را راحت می شود پیش پایش سر برید. آه، فقط خدا می داند که این روزها چقدر ما به هویتی چنین، به روحی چنین، به عشقی که ما را از مرزبندی تنگ برهاندنیاز داریم. این روزها؛ این روزهای قحطی!

 

آدم ها پشت سر هم روی یک مدار ساده می چرخند. تکرار می شوند. دور می زنند. مردها مثل هم، زن هامثل هم! با هویتی کاملا تعریف شده. خط کشی شده؛ مصوب و قانونی. همه طبق ماهیت معلومشان رفتار میکنند:

-مرد است دیگر، حالا یک وقت از کوره هم در می رود. فحشی، کتکی... همه شان همین اند...

- بالاخره مرد است. غریزه دارد. یک وقت هم دست از پا خطا می کند دیگر...

- زن است دیگر، اگر مدام پای آیینه نباشد و به خودش نرسد که اسمش زن نمی شود.

- زن است دیگر، دلش نازک است. خب طاقت خون دیدن ندارد. زود گریه اش در می آید...

- زن است دیگر، عاطفه دارد. بچه اش رادوست دارد. نمی تواند ببیند...

توجیه ها از فرط تکرار منطق شده اند. همه پشت سر هم روی مرز هویت خط کشی شده راه می روند. نه پس، نه پیش. بردگی اقتضای طبیعت!

یادش به خیر! قدیم ها دلمان می خواست قالب ها را بشکنیم؛ سیال شویم؛ بیرون بریزیم. ازهر چه قالب، هر چه قاب متنفر بودیم. میدانستیم که از یک تصویر ثابت بیش تریم... برتریم؛ اما این روزها، این روزهای عجیب. خودمان، را قاب می گیریم و میگذاریم سر طاقچه: زن و چه می پرستیم تصویر ساده ای را که اراده ما در آفریدنش هیچ نقشی نداشته است.

بعضی هامان هم هنر می کنند و می گویند: نه، ما نمی خواهیم این باشیم. بعد از خودشان قاب دیگری می سازند: مرد - چه هنری! - و هیچ کدام یادمان نمی آید که قرار بود...

قحطی، قحطی دست هایی است که تصویر خودشان را می سازند. قحطی دوست داشتنی است که انتخابش کرده ایم نه که او به اقتضای طبیعت، ما را انتخاب کرده است. در این قحطی که زن، خودش را می پرستد، زن بودنش را می پرستد، زینب چه گم شده غریبی است...

 

همه عزیزانش را سر بریده اند. تکه تکه کرده اند. سرهایشان را همراهشان آورده اند. کودکان کاروانش را تازیانه زده اند و خودش را. طبق خط کشی ها، الان زن باید غش کند. باید تا حد مرگ بی تابی کند. باید از ترس و غم بی کلام شده باشد.

اما او ایستاده؛ راست. در دربار یزید- جایی که نفس مردها می برد- و آهسته و بریده بریده نه، بلکه با بلاغتی که تن تاریخ را می لرزاند فریاد می زند: کد کیدک، واسع سعیک، ناصب جهدک، فوالله لا تمحوا ذکرنا و لا تمیت وحینا(بحار الانوار، ج45،ص 135): هر حقه ای می خواهی بزن، تمام سعیت را بکن؛ امایقین داشته باش که نام ما را محو نمی کنی. آن که محو نابود  می شود تو هستی.

 

علامت سوال روبه رویم ایستاده است؛ کدام اسیریم؟ ما یازینب؟ 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ