به نام آفریدگار مهر
آقای خوبم سلام!
آقا اجازه!
این روزها هرازگاهی توپ و تشرهای آقای روحانی از دولت نهم و دهم بر سرزبان ها می افتد.
گهگاهی از اطرافیان می شنوم که رئیس جمهور محترم هر جا کم می آورند بدوبیراه نثار دولت دهم می کنند که هر چه خرابی است از عملکرد آن دولت نشأت می گیرد و دولت یازدهم خیلی تلاش می کند کم کاری های آن ها را جبران کند!
اما قابل توجه چند وقت پیش ایشان یعنی آقای روحانی! یک جا خواسته یا ناخواسته از آقای احمدی نژاد و دولت ایشان تعریف کردند جانانه!
رفقا از شما می پرسم گنچ را اصولا کجا می توان یافت؟
آفرین! درسته!
پای ویرانه ها! پای ساختمان های مخروبه!(2)
دست تان درد نکند رئیس جمهور محترم که یک بار هم شده از دولت نهم و دهم تعریف کردید.
کجا؟!
عرض می کنم خدمت تان!
یادتان هست چندی پیش تشریف فرما شده بودید استان قم؟
با آن قطار مجلل که واگنش به سان کاخ بود! و به استقبال تان جلوی قدوم مبارک تان فرش قرمز پهن کرده بودند؟(1)
در میان سخنرانی تان که در حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها ایراد فرمودید، بیان کردید که:
«همه مردم بدانند در طول این 18 ماه، دولت در زمینه اقتصادی علیرغم اینکه وارث ویرانیهای فراوانی بود، توانست قدمهایی را با حمایت مردم و هدایت مقام معظم رهبری و پشتیبانی مراجع تقلید بردارد که هر منصفی را به تعجب وادار میکند.»
قربان آدم چیزفهم!
خاصیت انسان با اخلاص همین است که در بوق و کرنا نمی کند که چه ها کرده است و چه بسا آن هایی که چشم ظاهربین دارند متوجه نشوند که انسان های مخلص چه خدماتی را انجام داده اند و البته این از اجر کارهایشان هم نمی کاهد.
نمی خواهم بگوبم دولت نهم و دهم به عصمت رسیده بود و اخلاصش در حد اعلاء بود اما تعاریف مقام عظمای ولایت را هم از یاد نبرده ایم.
حالا شما که دولت را تشبیه به ویرانه کرده اید احتمالا منظور مبارک تان این بود که دولت نهم و دهم به سان ویرانه ای بود که گنج هایی بس گران بها در خود پنهان داشته و اینک به دست شما رسیده است!
(1) البته حرکت قمی ها بماند که یا از آن طرف بوم می افتند و کارشان به پرتاب لنگه کفش می کشد یا از این طرف بوم که فرش قرمز پهن می کنند.
(2) با تشکر از استاد و رفیق خوبم (شهید گمنام) که این تشبیه جالب را مطرح نمودند.
و اما بعد...
آقای روحانی! امیدوارم قدر این گنج های نهان را بدانید و بدانید کتمان هرچه بیشتر این گنج ها چیزی به اعتبار شما نخواهد افزود!
فتأمل!!!
الهی به نام و برای تو
آقا اجازه!
می گن یه روز ، دو تا وهابی موقع سوارشدن به هواپیما متوجه می شن که از مسافرا #شیعه ست . . .
تصمیم می گیرن که شیعه رو اذیتش کنن
اولی به دومی گفت :
میخواستم تعطیلات برم لبنان ؛ اما شنیدم اونجا شیعه زندگی میکنه ؛ اه اه اه نرفتم . پیشنهاد شناسنامه بحرینی به من شد اما قبول نکردم ؛ چون اکثریت شیعه هستن . فکر کردم برم عراق شنیدم که #عراق هم پرازشیعه است ؛
رفیقش گفت : خب چرا نرفتی اروپا؟؟
گفت :
اونجاهم تشیع منتشر شده تو خیابونا ؛ هرجا بری بهشون برمیخوریم. . .
همینطور ادامه دادن تا خشم این مسافر شیعه رو در بیارن مسافر شیعه هم با کمال خونسردی بشون رو کرد و گفت :
چرا به جهنم نمیری؟ شنیدم اونجا تنها جایی هست که شیعه نداره و پر از وهابیه !!!
الهی به نام و برای تو
السلام علیک یا سیدی یا صاحب الزمان و رحمه الله و برکاته
آقا اجازه!
سلام رفیق!
ازخدا که پنهون نیست ازشما چه پنهون
دروغ چرا؟
جوانان قدیم یواشکی یه کارهایی می کردند !
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مثـــلا :
یواشکی ساکشان را می بستند و بدون این که پدر و مادر بفهمند با خودشان بیرون
می بردند و به بهانه ی مدرسه، جیم می زدند و می رفتند جبهه ....
یا قبلش یواشکی دست برده بودند توی شناسنامه و سن شان را تغییر داده بودند ....
یا بعضی ها یواشکی دار و ندارشان را می دادند به فقرا یا کمک می کردند به جبهه ....
یا شب ها یواشکی از چادر یا اتاق یا سنگر می زدند بیرون و نماز شب
می خواندند...
یا بله یواشکی های شان هم عالمی داشت ....
شهـــــــــــــدا !
ای بهترین یواشکی های دنیا
شماکه صدایتان به خدا میرسد !
به او بگویید خلوت های ما را نگاه نکند ...
"آخر دیگر خیلی یواشکی های مان عوض شده است....
به نام آفریدگار مهر
السلام علیک یا سیدی یا صاحب الزمان و رحمه الله و برکاته
آقا اجازه!
سلام دوستان عزیزم، با اینکه قبلا این متن رو تو وبلاگ درج کرده بودم، حیفم اومد که باز قرارش ندم.ادامه متن رو تو پست بعدی ان شاءالله قرار می دم. کریسمس مبارک!!!
لیلت عزیزم!
سلام، کریسمس مبارک. سال هایت چون شاخه های کاج سبز، روزهایت چون چراغ های روی شاخه رنگی باد!
نمی دانم چندمین کریسمس است که برایت نامه می نویسم؛ نامه هایی که به تو نمی رسند؛ نامه هایی که تا ژانویه ی بعد روی میزم می مانند.
لیلت! شاید اسم و شماره من، در دفتر تلفن تو خط خورده باشد؛ ولی من هنوز هر کریسمس به حرف های تو فکر می کنم. به شب آن میهمانی زیر سایه بید حیاطتان!
یادت هست؟ نشستیم کف حیاط. زانوهایمان در حلقه ی دست ها. تکیه دادیم به دیوار کوتاه پشت سر و گذاشتیم موهای بید دور و برمان برقصند. گفتی:« بیا عشق هایما را روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو با هم لقمه برداریم؛ بی این که فکر کنیم این را تو آورده ای یا من». گفتم: « قبول!»
تو شروع کردی. با شوق، با اشک، با التهاب از عشق گفتی. از مسیح خودت! آن «مهربان ناصری»، تمام روح هیجده سالگی ات را تسخیر کرده بود. همچنان که « او »، مرا! من خیره در سایه ی وهم انگیز رقص شاخه ها، تمام سهم تو را از عشق خوردم. بی آنکه سهم خودم را برای تو در سفره بگذارم. بی آنکه حرفی از او بزنم.
گفتی:« پس، بگو!» نتوانستم و نگفتم. تو قهر کردی. سفره را بستی. گرسنه رفتی. من همان جا نشستم. گریستم؛ تا صبح!
لیلت! من سال ها است به نیمه ناتمام آن میهمانی فکر میکنم. من سال هاست که دلم می خواهد آن حرف ها را تمام کنم؛ ولی باز می ترسم. درست همان طور که آن شب ترسیدم. اعتراف می کنم که ترسیده بودم.
عزیز، مسیح تو در دست رس بود؛ باور کردنی؛ نزدیک. می شد به او دست کشید، لمسش کرد؛ ولی مسیح من نبود! کسی اگر خار در چشم هایش باشد و استخوان در گلویش، لمسش کردنش آسان نیست؛ هست؟
مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمی شد باورش کرد. چیزی اگر می گفتم تو فکر می کردی تخیل شاعرانه من است و او خیال نبود. به نشانی های پایان نامه نگاه کن! به کتاب هایی که اسم بردم و باور کن او شاعرانه تر از تخیل من است.
· لیلت! من امشب برای این که باز تو را نزدیک حس کنم تمام انجیل را ورق زدم. کلمه به کلمه مسیحت رانفس کشیدم؛ بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم؛ بالشم آهسته خیس شد. مسیح سخت گیر من این سو ایستاده بود، مسیح سهل گیر تو آن سو! و من لابه لای تصویر دو مرد می گریستم:
حواریان نشسته بودند. مسیحت آب آورد. پای همه را شست. با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم بر می آمد.
چه دوست داشتنی است لیلت این مرد! آدم دلش می خواهد بپرد دستش را ببوسد. کاش من پترس او بودم... لوقای او... شمعون او... حواری او... ولی نیستم. من یوحنای مسیحی هستم که پای حواری نمی شوید... که دست حواری می برد.
مرد را به جرمی آوردند. چشمش به مولا افتاد. از دوستان بود. از آن ها که هر روز دامن عبایش را می بوییدند. جرم، جرم است. شمشیر را بالا برد. دست مرد بر زمین افتاد؛ خون چکان. مرد آن را با دست دیگرش برداشت.
«ابن الکواء» دشمنی است در انتظار فرصت. جلو می آید. با نگاهی پر از رحم، پر از دل سوزی می پرسد: « دستت را که برید، مرد؟» مرد که دست خون چکان خودش را با خویش به خانه می برد، بریده بریده در میان گریه می گوید:« دستم را شجاع مکی برید، با وفایی بزرگوار...»
- دستت را بریده؛ تو باز به این نام ها او را می خوانی؟
- چرا نخوانم؟ چرا نگویم شجاع مکی؟ چرا نگویم بزرگوار با وفا؟
ابن الکواء! عشق او با گوشت و خونم آمیخته است.
من یوحنای مسیحی هستم که دست را می بُرد، دل را می بَرد. من به شمشیرش بوسه می زنم حتی اگر لبه اش زبانم را ببرد؛ ولی انصافا لیلت! این مرد آیا باور کردنی است؟ از این حرف های عجیب آیا می شد آن شب برای جان گرسنه ی تو لقمه ای گرفت؟
من آن شب از این که چشم های تو انکارم کنند ترسیدم. دیدن انکار در چشم های دوست زخم بدی است؛ مسیح من، سخت گیرتر از از آن بود که تو حتی باورش کنی. گیرم که تو از لرزش صادقانه ی صدای من، او را باور می کردی، بعد می شد آیا هیچ جور جوابت را داد؟
تو اگر نه با لب، با چشم حتما می پرسیدی چطور می شود عاشق تیغی بود که برای بریدن دستت بالا رفته است؟ و من چه بی جواب بودم آن شب و چه عاشق!
و امشب بین تصویر دو مرد چه سرگردانم:
مجسمه دردست های مسیح تو بود؛ مجسمه ی کبوتری گلی. در او دمید. کبوتر جان گرفت. پرواز کرد.
همه ایمان آوردند. درست همان طور که یک معجزه باید باشد. پرواز دادن یک مجسمه! آه!چقدر آدم دلش می خواهد به این پیامبر ایمان بیاورد.
همام آمد. آدم گلی. گفت:« حرف!» گفت: «تشنه ام». مسیح من گفت: «برو خوب باش! خدا با خوبان است.» همام گفت: «نه! بیش از این! من تشنه ام. خوبان کی اند؟ چطورند؟» مسیح من می توانست بگوید:« مومن اند، نماز می خوانند، روزه، صدقه، خمس...» مثل همه ی آن چه پیغمبران تاریخ گفته اند؛ ولی نگفت. او که مثل همه نبود.
گفت: «دنیا آن ها را می خواهد، نمی خواهندش! اسیرشان میکند، جانشان را می دهند تا آزاد شوند.»گفت: «اگر اجلی که خدا خواسته نبود، لحظه ای جانشان در کالبد نمی ماند؛ پر می کشید.»
گفت : «خوف مانند چوبی که می تراشند آن ها را می تراشد مردم می بینندشان. میگویند آن ها بیمارند و آن ها بیمار نیستند. می گویند دیوانه اند و آن ها دیوانه ی چیز بزرگی هستند.» و باز گفت و گفت و گفت. همام چون صاعقه زده ای بیهوش شد.
خشک شد!
مجسمه شد!
... و مرد!
دم مسیح تو، کبوتر گلی را جان داد. دم مسیح من، جان آدم گلی را گرفت. چه شباهتی!
[1] . نهج البلاغه، خطبه 3(شقشقیه).«فصبرت و فی العین قذی و فی الحلق شجا».
[2] .انجیل یوحنا، شماره 13.
[3] .بحار الانوار، ج 40، ص 282- 281 و تفسیر فخر رازی ذیل آیه 9 سوره کهف..
[4] .سوره مائده(5): آیه ی 110. (و إذ تخلق من الطین کهیئة).