سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شریفترین دانش، آن است که در اعضا و جوارح تو پدیدار شود . [امام علی علیه السلام]
 
پنج شنبه 99 شهریور 27 , ساعت 2:27 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام آقای خوبم

آقاجانم اجازه!

 

بصری بود اگر چشم باز می کرد خیلی چیزها رو می دید. در  نتیجه بعضی چیزها اذیتش میکرد.

یکی از همان چیزها عملی بود که خدا خوشش نمی آمد.

همان کاری که رعایت نکردنش کلی به جامعه آسیب می زند.

دل ها را میبرد و از خانواده پرت می کند بیرون!

حواس آدم را از کار و زندگی دور میکند.

 و خلاصه کلی بدبختی دیگر به ارمغان می آورد.

هر چقدر هم دیدش را کم می کرد بالاخره از این قسم آدم ها زیاد می دید.

آدم هایی که شمارشان در شهر کریمه اهل البیت سلام الله علیهم اجمعین زیاد شده بود و او و ودوستانش نگران بودند...

نگران حرمت بانوی کریمه قم..

نگران بر زمین ماندن واجب شرعی که نامش امر به معروف بود.

همان واجبی که اعمال دیگر در مقابل مثل قطره ای بودند در مقابل دریا..

بالاخره به یاری خدا و با همراهی دخترهای خوبش تصمیم گرفتند.

دانش آموزان نازنینش که امید است هر کدام شان با لطف خدا و تلاش یک روزی به درجه سربازی و بعد به فرماندهی لشکر امام زمان غریب شان برسند.

خلاصه یک تصمیم بزرگ گرفتند.

تصمیم گرفتند از آبرویشان بگذرند..

یک جاهایی از پول جیبشان..

و وقت بگذارند برای خوشحال کردن بانوی شهرشان، برای اینکه لبخند بر لب امام زمان شان بیاورند.

کتابچه هایی که شبیه شناسنامه بودند را از انتشارات شهید کاظمی تهیه کردند.

کتابچه هایی  که از ویژگی های اخلاقی و بندگی سردار بزرگ، شهید سلیمانی و شهید حججی عزیزمان گفته بود.

و یک قلب مشکی با یک روبان به آن وصل شده بود که در آن با خودکار نقره ای نوشته شده بود:

«این شهر عزادار حسین است.

به عشق و حرمت خون اباعبدالله الحسین سلام الله علیه حجاب مون رو رعایت کنیم»

شناسنامه شهید سلیمانی و شهید حججی

 


چهارشنبه 99 شهریور 12 , ساعت 9:48 عصر

بسم الله النور

سلام آقای خوبم

آقاجانم اجازه

 

چند وقتی می شود دست به قلم یا همان صفحه کلید نشده ام شاید بخاطر این است این مدت سری به خودم نزده ام.

گاهی اوقات آنقدر به خودم سر نمیزنم، کم کم برای خودم غریبه میشوم!

آنقدر که تاب نمیارم کنار خودم بنشینم!

اما حالا...

حالا دلم برای خودم تنگ شده!

برای اینکه کنار هم بنشینیم و یک لیوان چای با هم بخوریم و گپی بزنیم.

از داشته ها و نداشته ها بگوییم.

از جلو رفتن ها و عقب ماندن ها..

از اینکه چه چیزهایی نشاط به من میدهد و چه چیزهایی خسته ام می کند.

خلاصه یه کم هم به خودم بپردازم.

اشتباه نشود منظورم این نیست که دچار منیت شوم یا تفکر اومانیستی پیدا کنم.

آخر تا تکلیفم با این خود معلوم نشود، ندانم چه میخواهد و چه نمیخواهد، چه چیزی خوشحالش میکند و چه چیزی ناراحتش میکند که نمیتوانم رشد کنم.

به آرامش هم نخواهم رسید..

مثل آدمی که تا گم کرده اش را پیدا نکند نمیتواند به بقیه مسائل زندگی اش بپردازد.

و حالا من گم شده ام و چقدر از این همه سرگشتگی خسته ام.

و چقدر دلم برای خودم تنگ شده

خدایا میشود مرا پیدا کنی و به من بنمایانی و بشناسانی تا تو را بشناسم. (1)

 

پ ن: امیرالمومنین سلام الله علیه: من عرف نفسه، فقد عرف ربه: هر کس خود را بشناسد خدا را خواهد شناخت.


دوشنبه 99 تیر 16 , ساعت 7:25 عصر

 

بسم الله النور

!سلام آقای خوب همه 

!آقاجانم اجازه




خیلی دلم می خواهد درس بخوانم اما نمی‌توانم!

به بعضی چیزها که فکر می‌کنم آرامش ذهنم به هم می‌ریزد.

به کنکور فکر می‌کنم یا بهتر بگویم به مافیای کنکور که این وسط راه افتاده است.

و ماها که تن به این مافیا داده‌ایم. راستش اصلاً نمی‌دانم چی درست است و چی غلط؟!

ذهنم را نوجوانانی درگیر کرده است که حتی پول خرید یک کتاب تست را هم ندارند چه رسد به اینکه کلاس‌های مختلف کنکور مثل نکته، تست، جمع‌بندی و... را شرکت کنند و پشت‌بندش آزمون‌های مختلف را ثبت نام کنند.

در مقابلش بچه‌هایی هستند که میلیونی خرج این چیزها می‌کنند. واقعا سهم بچه‌هایی که بضاعت مالی والدین‌شان اجازه استفاده از این امکانات را نمی‌‌دهد چیست؟؟!!

یا سهم آن‌هایی که برای تأمین مخارج زندگی و کلاس ساده مدرسه دولتی هم باید شب تا صبح سرکار باشند چه می‌شود؟!

احساس می‌کنم یک شکاف طبقاتی افتاده به جان‌مان. حتی به جان آنهایی که سعی می‌کنند حواسشان به یک سری مسائل در زندگی باشد و خدا از یادشان نرود.

کاری به آن‌هایی که با خدا کاری ندارند یا خیلی کار ندارند، ندارم. اصلاً سر حرفم با آن‌ها نیست!

دارم به آن‌هایی فکر می‌کنم که در امواج دریای خروشان تأمین رفاه برای بچه‌هایشان گیر افتاده‌اند.

همان‌هایی که سعی می‌کنند حواسشان به قیامت هم باشد.

دلم می‌خواهد بدانم پدری که میلیونی خرج کلاس بچه اش را می‌دهد تا حالا چند تا کتاب تست برای نوجوانی که جرأت نمی‌کند سمت خرید این کتاب‌ها برود خریده‌است؟!

پدری که دغدغه اش اول از همه تأمین هزینه مدرسه غیرانتفاعی و فرزانگان و تیزهوشان و سرویس و دادن هزینه کلاسهای میلیونی و کتابهای چند صدهزارتومانی بچه اش هست در مرتبه چندم یاد بچه‌هایی می‌افتد که باید جور دیگری به فکر آینده‌شان باشند.

راستش هر چه فکر می‌کنم نسبتی با او و امیرالمومنین سلام الله علیه در این مورد نمی‌بینم. آخر یادم نمی آید که در سیره زندگانی حضرت همچین چیزی را دیده باشم!

اما جمله زیبای حضرت مادر، حضرت زهرا سلام الله علیها خوب یادم می‌آید که فرمود: «الجار ثم الدار»...

نگرانم که اگر آن دنیا به هر کس که دستش به دهانش می‌رسد بگویند این تو بودی که به خاطر کم کاری در رسیدگی به بچه های دیگران، باعث شدی او دغدغه تأمین دنیایش را داشته باشد، او چه جوابی را دارد بدهد؟

و اما بعد..

وقتی به این چیزها فکر می‌کنم دلم دیگر سمت درس نمی‌رود...

 با خودم می‌گویم وقتی در مقام آموزش باشی اما نتوانی یک حرف به آن‌هایی که حسابی خودشان را علیه السلام می‌دانند و می‌توانند تأثیرگذار باشند یادآوری کنی، دیگر به چکار می آیی؟!

به این چیزها که فکر می‌کنم دلم می‌خواهد بروم..

بروم جایی که دیگر این غصه‌ها نباشد. غصه شرمندگی پدر از تأمین هزینه‌های تحصیلی فرزندش و هزار غصه شبیه به این...

بروم..

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم...

به جایی که آدم‌ها دغدغه‌شان از دین داری فراتر رفته و به دین‌یاری فکر می‌کنند...

 


پنج شنبه 99 تیر 12 , ساعت 10:32 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام آقای خوبم

آقاجانم اجازه!

 

خیلی وقتها اختلاف بین آدما از تفاوت های بین اونها ناشی میشه و البته این بستگی به عملکرد و نگاه آدما داره.

میشه از تفاوتها لحظات به یادموندنی ساخت که یک روز رو برات از باقی روزهای سال جذاب تر میکنه.

مثل تفاوت توی ابراز محبت. یعنی دقیقا اطرافیانت طوری محبت می کنند که اصلا فکرش رو نمی کردی.

ما هم میتونیم روی متفاوت بودن نوع ابراز محبت مون به آدما برنامه ریزی کنیم تا انس و الفت مون خدایی تر و بیشتر بشه...

 

و اما بعد...

از صبح که پاشد روز متفاوتی براش رقم خورد که خودش هم خبر نداشت!

اول صبح توفیق زیارت رو نصیب خودش و خواهر ایمانیش  کردند.. و بر زبان شون جاری شد: السلام علیک یا فاطمه الزهرا، السلام علیک یا فاطمه المعصومه و رحمه الله و برکاتهگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شما

و چقدر براش شیرین و لذت بخش بود که در سالروز ورودش به عالم امکان، هدیه به این زیبایی و شیرینی رو نصیبش کنند.

طبق برنامه قبلی وارد محل کار شد.

نوبت گرفتن تولد برای مدیریت مدرسه رسید.

خوشحال بود که در خوشحال کردن بنده های خدا سهیم بود و این دومین توفیق متفاوت اون روزش بود.گل تقدیم شما

فکرش رو نمی کرد که دخترای گلش، ریحانه های عزیزش براش برنامه بریزند و به افتخار تولدش مهمونش کنند،

و این ابراز لطف چقدر براش لذت بخش بود و این هم شد سومین اتفاق متفاوت اون روزش که غافلگیرش کردند.گل تقدیم شما

ساعت 6 با دو دختر عزیزش قرار داشت. دو فاطمه خوبش که نقشه کشیده بودند برای غافلگیریش و چقدر لذت برد از این همه برنامه ریزی برای محبت اون هم به شیوه متفاوت و چهارمین اتفاق متفاوت روزش رقم خورد.گل تقدیم شما

وقتی به خونه برگشت مواجه شد با ابراز لطف پدر و مادر نازنینش که مثل همیشه شرمنده اش کردند و با شیرینی و هدیه به استقبالش اومدند و گفتند از صبح منتظریم که بیای و تولدت رو تبریک بگیمگل تقدیم شماگل تقدیم شما

 و این پنجمین اتفاق متفاوت روز تولدش بود!

وقتی پیش دخترای گلش بود همکار عزیزش با یه حرکت حسابی غافلگیرش کرد.

با حرکتی که براش برنامه ریزی کرده بود. برنامه ریزی برای ابراز محبت..

همکار عزیزش، خانم روحی بزرگوار، به بهانه دادن آبلیمو برای ایستگاه صلواتی، آدرس خونه شون رو گرفته بود.

اما آدرس رو برای کار دیگه ای میخواست! برای دادن هدیه تولد!

و این هم ششمین اتفاق متفاوت روز تولدش بود.گل تقدیم شما

و اما آخرین غافلگیری که روز تولدش برایش اتفاق افتاد تصویری از شهید چمران عزیزش بود که یکی دیگر از خواهران ایمانی اش برایش کشیده بود.گل تقدیم شما

بی معرفتی دید به خاطر این همه لطف زبان به حمد و شکر خدا باز نکنه.

گل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماالحمدلله رب العالمین کثیرا علی کل حالگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شما

خدایا ممنونتم به خاطر همه خوبی های خودت و بنده های خوبت

بنده هایی که توی مهربونی به خودت رفتند!

 

پ.ن:

خدایا

دوستانم ارمغانی از رحمت بیکران تو هستند

خرسندشان دار به تندرستی و همراهی امام زمانشان (سلام الله علیه)

یاعلی

 

 


دوشنبه 99 تیر 2 , ساعت 9:21 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام آقای خوبم

آقاجانم اجازه!

 

عجب موجود عجیب و غریبی است. روح را می گویم!

نمی دانم به اقیانوس تشبیهش کنم یا کوه؟

اما می دانم وقتی به تلاطم می افتد اقیانوس مواج و کوه، آن هم از نوع آتشفشان فعالش هم به گرد پایش نمی رسد!

به این راحتی ها آرام نمی شود. یا بهتر بگویم اصلا نمی توانم آرامش کنم

در نهایت رهایش می کنم!

آخر خودش همین طور می خواهد. وقتی نمی فهممش دلش می خواهد تنهایش بگذارم. تنهایش بگذارم و بگذارند. آدمها را می گویم...

نمی دانم چقدر بزرگ است؟ اصلا جنسش چیست؟

حرف حسابش چیست؟

انگار فقط چم و خمش دست خالقش است.

درمانده شدم! شاید هم این روح است که از بی بضاعتی من، از پای در غل و زنجیر من خسته شده که نمی گذارم به پرواز درآید.

احساس می کنم یک وزنه سنگین به پایش بسته شده، وزنه خیلی سنگین...

کاش برسد از راه، دارویی، درمانی، دستی که آرامش کند...

نگاهی که درمانش کند...

ارباب...

پ ن:

متی و ترانا نراک

کی به هم می رسد ای دوست نگاه من و تو..



لیست کل یادداشت های این وبلاگ