به نام آفریدگار مهر
سلام آقای خوبم
تسلیت ارباب نازنینم
آقا اجازه!
آمد قلم به دست بگیرد و شروع کند به نوشتن. قلمش همان صفحه کلید لپ تاپش بود!!
احساس کرد همان حرف های سابق را میخواهد بزند!
بیشتر که فکر کرد دید آخر کسی پیدا نشده که جواب سوالاتش را داده باشد و همین طور سوال روی سوالاتش اضافه شده...!
عادت کرده بود فقط نبیند! گاهی اوقات به لطف خدا با تدبر نگاه می کرد.
نمی دانست دلش که می گرفت خوبتر می دید یا وقتی خوبتر می دید دلش میگرفت!
این بار که دقت کرد دید می شود آدمها را به طور کلی به دو دسته تقسیم کرد.
آدمهایی که واقعا متفاوت از بقیه بودند و آدمهای دیگری که غالبا شبیه هم بودند.
آدمهای متفاوت که البته واقعا آدم بودند و به غایت انسانیت به شدت نزدیک بودند را بیشتر دوست می داشت.
آدم هایی که خوب فهمیده بودند فقط برای خوردن و خوابیدن و توی سروکله زدن برای دقایقی زندگی خلق نشده اند.
دلش میخواست لحظه ای این دست آدمها را ببیند. دلش میخواست کسی را پیدا می کرد که جواب سوالاتش را شهدایی می دادند نه علمایی!
اما دستش نمی رسید!
آخر خودش شبیه آنها نبود.
خیلی با آنها فرق می کرد..
خیلی تا ولی خدا شدن راه داشت..
آنهایی که الان از آرزوهای دنیایی شان دست کشیده بودند و برای حمایت از اسلام و دفاع از حرم عمه سادات راهی خط مقدم شده بودند...
و آنهایی که از این میان غربال می شدند و خدای عاشق با شهد شیرین شهادت سیراب شان می کرد.
راستی! که نه او و نه آدمهایی که درگیر خودشان بودند عاشقان شهادت را نمی فهمیدند.
نمی دانست با خودش چند چند است!
نه می توانست دست از خودش بکشد نه می توانست دور شهادت را خط بکشد!!
دست به دعا برداشت:
خدایا کمک مان کن و آنقد بزرگمان کن که این «من» فانی و کوچک را نبینیم...
اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک
به نام آفریدگار مهر
سلام آقای خوبم
عیدتان مبارک
آقا اجازه!
از زمانی که وارد فضای کار تربیتی و از طرفی اندک مطالعات دشمن شناسی شده بود کمی تا قسمتی! انگیزه و دغدغه کار تربیتی پیدا کرده بود.
البته رفقایش هم همینطور بودند و قاعدتا جذب گروه هایی می شد که سعی میکردند در این مسیر قدمی بردارند.
بعد از مدتی توجهش جلب روستایشان شد. روستایی که حس می کرد نسبت به قبل تر ها اوضاعش بدتر شده بود.
آن همه احترام و سنت های قشنگ روستا کم کم داشت کمرنگ و حتی بیرنگ می شد.
به همین دلیل به لطف و یاری خداوند با رفقایش تصمیم گرفتند کاری کنند.
غصه شان می گرفت وقتی می دیدند بروبچه های روستا مقید به برخی کارهای غلط شده اند؛
مثلا اینکه حتما در عروسی هایشان باید گروه ارکست! بیاورند و تا ساعت 3 و 4 نیمه شب به سروصدا مشغول شوند و زندگی شان با حرام شروع شود.
دردشان می گرفت وقتی می دیدند که مردم روستا در عروسی هایشان حرمت خانواده ای که همان روز عروسی عزادار شده بودند را نگه نمی داشتند و علی رغم پخش صدای قرآن از بلندگوی مسجد همچنان صدای پر درد موسیقی حرام را با صدای بلند در سطح روستا پخش می کنند!!!
خلاصه...!
برنامه ها ریخته شد و کلی با بالادستی ها رایزنی و کسب اجازه شد.
البته دم برخی از این بالادستی ها هم گرم که کلی مانع تراشی می کردند!
برایش عجیب بود که دغدغه مسئول حسینیه برای اجاره دادن حسینیه به شام مجلس عروسی بیشتر از جا دادن به این ها برای اجرای برنامه های فرهنگی مذهبی بود!
همراه با رفقا کلی با مسئولین چانه زدند و به لطف خداوند و اهل البیت علیهم السلام بالاخره مکان و تجهیزات جور شد تا اینکه....!
اولین قرار با بچه های روستا گذاشته شد. با مربیان هم هماهنگ شد و از شهر یکی دونفرشان را همراه بردند.
اولین جلسه هم برگزار شد و الحمدلله بچه ها کلی راضی بودند.
کلی بازی کرده بودند و بدون اینکه خیلی متوجه بشوند مربی بین بازی حرف هایش را به آنها زده بود!
برای روز دوم قرار گذاشتند تا علاوه بر برنامه ها، بچه ها نهار را هم با هم بخورند.
بچه ها با کلی ذوق به فکر تدارک نهار فردا افتادند.
ظهر همه به خانه رفتند...
بعد از ظهر همان روز اتفاقی افتاد که برنامه فردا را به کلی به هم ریخت!
...
مردی از اقوام از سه روز پیش شروع کرده بود به خیس کردن دیواری که مخروبه بود و میخواست تا با تخریب آن، زمین را مسطح کند در حالی که میتوانست به جای اینکه خودش ناشیانه این کار را انجام دهد اندکی از حقوقش را به کارگر بدهد تا هم اصولی این کار را کرده باشد و هم رزقی برای زن و بچه اش برده باشد..
اما این کار را نکرد!
فردی از اقوامش که آن جا بود هشدار داد که مراقب باشید نکند یک مرتبه دیوار بریزد!
و او در جواب گفته بود که نه بابا! تا بخواهد دیوار بریزد ده دقیقه طول می کشد!
ناگهان دیوار ترک برداشت. کسی که همراهش بود این بار جدی تر هشدار داد که بیاید کنار، دیوار دارد می ریزد اما...
اما تا مرد خواست به خود بجنبد پایش لیز خورد و زمین خورد و دیوار...
مرد زیر خروارها آجر و خشت پنهان شد.
با تلاش همسایه ها آوار کنار زده شد و آمبولانس آمد.
در ساعات اولیه مرد زنده بود اما به علت خونریزی داخلی دوام نیاورد و ....
و با یک بی احتیاطی دار فانی را وداع گفت!
...
و اما بعد...
برنامه فردای بچه ها لغو شد!
حسینیه که قرار بود محلی باشد برای برنامه فرهنگی و از طرفی لذت بچه ها برای با هم بودن،
تبدیل شد به محلی برای صرف نهار و شام عزا!!!
یاد این روایت افتاد:
الإمامُ علیٌّ علیه السلام : عَرفْتُ اللّه َ سُبحانَهُ بفَسْخِ العَزائمِ ، و حَلِّ العُقودِ ، و نَقْضِ الهِمَمِ .
امام على علیه السلام : من خداوند سبحان را به درهم شکستن عزمها و فرو ریختن تصمیمها و برهم خوردن اراده ها و خواستها شناختم. نهج البلاغه، حکمت250
حرف آخر:
رفیق!
حواست به خدایی که همه جا حواسش به ما است، هست؟!!
به نام آفریدگار مهر
سلام آقای خوبم
آقا اجازه!
یه عده هستن که جای خدا حرف میزنن!
یه جوری حرف میزنن که یعنی ما از خدا هم بیشتر میدونیم!
روشون نمیشه بگن ما از خدا بیشتر میدونیم ولی یه جوری رفتار میکنن که یعنی ما دست کمی از خدا نداریم!
همش میخوان حرفای خدا رو رد کنن.
قرآن میگه:
أَ أَنْتُمْ أَعْلَمُ أَمِ اللَّهُ
شما بهتر میدانید یا خدا؟
(بخشی از آیه 140 بقره)
(صفحه 25)
منبع: قرآن خودمونی. بارگیری: سایت قائمیه اصفهان
به نام آفریدگار مهر
سلام آقای خوبم
آقا اجازه!
عده ای سرب وگلوله، عده ای ملیاردها.
هردوتا خوردند اما این کجا وآن کجا!
این یکی از سوز ترکش آن یکی هم در سونا
هردو میسوزند اما این کجا وآن کجا!
عده ای بر روی مین و عده ای بر بال قو
هردو خوابیدند اما این کجا وآن کجا!
این یکی بر تخت ماساژ آن یکی بر ویلچرش
هردو آرام اند اما این کجا وآن کجا!
این یکی در عمق دجله,آن یکی آنتالیا
هر دو در آبند اما این کجا وآن کجا!
این یکی با گازخردل, آن یکی با گاز پارس.
هردو میسازند اما این کجا وآن کجا!
عده ای کردند کار و عده ای بستند بار
هردو فعالند اما این کجا و آن کجا!
باکری ها سمت غرب و خاوری ها سمت غرب
هر دو تا رفتند اما این کجا وآن کجا!
آن یکی بر پشت تانک و آن یکی بر صدر بانک
هر د و مسئولند اما این کجا و آن کجا!
عده ای بر تار شیطان میتنند چون عنکبوت.
عده ای بر حق جاویدند اما این کجا و آن کجا
و اما بعد...
به نام آفریدگار مهر
سلام آقای خوبم
آقا اجازه!
معمولاً اگه برای دو نفر مشکلی پیش بیاد شروع میکنن به متهم کردن همدیگه و کمتر پیش میاد که یکی قبول کنه اشتباه کرده.
حتی وقتی یکی از دو طرف متوجه میشه اشتباه از طرف اون بوده باز هم رو حرفش پافشاری میکنه و به متهم کردن طرف مقابل ادامه میده.
در این موارد باید گفت:
فَادَّارَأْتُمْ فیها
آن را گردن یکدیگر انداختید
(بخشی از آیه 72 بقره)
(صفحه 21)
منبع: قرآن خودمونی، بارگیری از سایت قائمیه اصفهان
به نام آفریدگار مهر
سلام آقای خوبم
آقا اجازه!
ما آدمها از واقعیت فرار میکنیم. از مردن، از مریضی، از گرفتاری، از مشکلات.
همش میگیم مرگ خوبه ولی برای همسایه!
خیلی وقتها خودمونو میزنیم به اون راه تا واقعیت رو نشنویم، خیلی وقتها هم لج میکنیم و انگشت میکنیم تو گوشمون تا صدای حقیقت رو نشنویم.
قرآن میگه:
یَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فی آذانِهِمْ
انگشتهایشان را در گوشهایشان میگذارند
(بخشی از آیه 19 بقره)
(صفحه 17)
منبع: قرآن خودمونی، بارگیری از سایت قائمیه اصفهان
به نام آفریدگار مهر
سلام آقای خوبم
آقا اجازه!
خدایا شکرت
خیلیها غر میزنن، زیاد هم غر میزنن! همش از زندگی مینالن، هی میگن اینو کم دارم اونو کم دارم، اینجام ایراد داره، اونجام ایراد داره.
همش نصفه خالی لیوان رو میبینن. یکی نیست بگه آخه با انصاف، اگه به خاطر چیزهایی که نداری غر میزنی، لااقل برای چیزهایی که داری هم شکر کن!
تازه یک مدت که بگذره متوجه میشی اگه چیزی هم نداشتی مقصر یا خودت یا اطرافیان بودن، یا اصلاً به صلاحت نبوده که داشته باشی.
اون وقت دوست داری برای داشته و نداشتهات بگی:
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ
ستایش مخصوص خداست که خدای همه دنیاست
(2 فاتحه)
(صفحه 9)
منبع: کتاب قرآن خودمونی؛ حسین زمانی