یا رفیق من لا رفیق له
آقا اجازه!
به گذشته فکر می کرد، به گذشته های کمی دور!
قلبش برای رفقایش می تپید، برای موجودی به نام انسان...!
وقتی آدم جدیدی را می دید خوشحال می شد از اینکه مخلوقی دیگر از مخلوقات خدایش را دیده...
سخن کوتاه! همین مخلوقات کارش را به جایی رساندند که آدمها فرقی برایش با تیر سیمانی ندارند!
نه محبتشان را باور می کند و نه برای خشم شان در زندگی جایی باز کرده است.
البته که آدمهای عادی را می گفت! چرا که دلش لک زده بود برای انسان کامل.
دلش لک زده بود برای کسی که تمام وجودش مهر است و وفا...
نه خطا می کند و نه دیگران را وادار به خطا می کند بلکه دست شان را می گیرد و به سرانجام سعادت می رساند.
دلش هوای انسان کامل را کرده بود...
اوئی که از منفعت طلبی به دور بود و افعال زندگی اش را صِرف صَرف داشتن برایش، صَرف نمی کرد!
انسان کاملی که عشق را برایت هجی می کرد آن طور که عشق کنی!
دلش برای انسان کامل تنگ شده و برای خدای انسان کامل...
دلش برای رفیقش تنگ شده بود...
به نام آفریدگار مهر
آقا اجازه!
خدایا من دنیا را دوست ندارم!
خدایا من دنیایی که آدمهای خوبش پشت سرهم صفحه می گذارند را دوست ندارم!
خدایا من دنیایی که آدمهای خوبش خودشان را خیلی آدم حساب می کنند دوست ندارم!
خدایا من دنیایی که آدمهای خوبش پشت سرهم تهمت می زنند را دوست ندارم!
خدایا من دنیایی که آدمهای خوبش بین هم فاصله می اندازند را دوست ندارم!
خدایا من دنیایی که آدمهای خوبش...آدمهای خوبی که دیگران روی سرشان قسم می خورند!
خدایا من نمی دانم این آدمها آیا واقعا در نظر تو خوب هستند؟!
خدایا ما آدمها! چه راحت برچسب خوب و بد بودن به همدیگر می زنیم!
تنها چیزی که آرامم می کند این است که تو همه چیز را خوب می بینی و همه بنده هایت را دوست داری...
آه از این دل من... گه چون شمع دلش سوخته دل
گه چون لاله برافروخته دل... گه چونان جیحون است...
و اما بعد!
دود این شهر مرا از نفس انداخته است
به هوای حرم کرب و بلا محتاجم...
به نام آفریدگار مهر
السلام علیک یا سیدی یا صاحب الزمان و رحمه الله و برکاته
آقا اجازه!
خیلی از آدمها را می دید که مشکلات زندگی رنجشان می داد. خودش هم از این امر مستثنی نبود!
فکر مشکلات خوره ای شده بود که مثل موریانه اعصابش را می خورد!
دنبال راه چاره بود.
دیدن این صحنه که فکر و ذکر او و اطرافیانش بیان سختی های زندگی بود آزاردهنده بود.
واقعا هم فکر و ذکرشان بود! هم به مصائب زندگی فکر می کردند و هم اینکه تا به هم می رسیدند شروع می کردند به نالیدن!
تا اینکه...
بعد از کل تشویش های روحی به یاری خدای مهربان به این راه حل رسید!
مشکل آدمها این بود که به جای اینکه به راه حل مشکل فکر کنند و دنبال تدبیر صحیح باشند به مشکل فکر می کردند و در حال نواختن آهنگ یأس و ناامیدی بودند!
این گونه بود که به افسردگی مبتلا می شدند و کلی ناراحتی های روحی دیگر...
غافل اینکه باید به راه حل مشکل فکر کنند نه خود مشکل!
به عظمت خودش یعنی همان روحش فکر می کرد. به عظمت عالمی که میلیاردها کیلومتر وسعتش بود و هزاران کهکشان داشت و خداوند در آیه قرآن فرموده بود:
و سخر لکم ما فی السموات و ما فی الارض(26/سوره مبارکه لقمان)
آری این خالق عالم بود که تمام این عالم را به اسم بنده اش زده بود!
با خودش فکر می کرد من که این همه خالق برایم بها قائل شده چرا باید با این مشکلات کوچک خودم را ببازم؟!
من(1) که روحم اینقدر ارزش دارد چرا باید با این مسائل کوچک اعصابم را خط خطی کنم!
تصمیم گرفت دیگر با فکر کردن به مشکلات آهنگ زندگی اش را غمگین نکند...
تصمیم گرفت با مشکلات قائم باشک بازی کند و چشمانش را به روی مشکلات ببندد!
می دانست لطفش به این است که حتی اگر مشکلات قایم هم نشوند او دیگر آن ها را نمی بیند!
...
چقدر آرام شده بود! آرام آرام...
و حالا می فهمیدکه دلیل ناراحتی ها و اضطراب هایش همین فکر کردن های نابجاست.
می فهمید که حائل بین او و خدای مهربانش همین دغدغه های کودکانه است!
همین دلبستگی ها به دنیا و آدمهای دنیایی و با مشغول نکردن ذهنش این حائل ها برداشته می شد...
الحمدلله علی جمیع نعمه
(1)البته این من فقط با اتصال به خدای متعال بود که بها پیدا می کرد وگرنه می شود «کالانعام بل هم أضل»(179/سوره مبارکه اعراف)