هو الغفور
یا امیر المومنین، داشتم به این فکر می کردم که اگر بودید چقدر خوب می شد، خوب نه! عالی می شد. اگر بودید تمام عالم را به دنبالتان می گشتم تا به هر قیمتی که شده ببینمتان. به هر قیمتی شده...
آخر، چگونه تمنای دیدارتان را نداشته باشم که زادگاه تان، خانه خدا بود. نام مبارکتان از صفات خداوند جدا شده و روز میلاد، کلام نازنین خداوند متعال را که هنوز نازل نشده بر لسان مبارکتان جاری کردید. در معراج، خداوند با صدای شما با حبیبش تکلم کرد و کلی فضیلت دیگر که از آن شماست و اینان در مقابلش چه اندکند. چگونه نخواهم ببینمتان که با این همه فضیلت لحظه ای، و حتی کمتر از لحظه ای احساس غرور در وجودتان راه پیدا نکرد.
آه! حبیب من، چقدر حرف می زنم. عاشق که حرف نمی زند، عاشق فقط به نجوای معشوقش گوش جان فرا می دهد...
گوش به فرمان محبوبش است. آقای من، دلم می خواهد بگویم امر کنید تا اطاعت کنم. اما! اما می ترسم! آخر کلامتان را می شناسم، حتی آهنگش را نیز می دانم و امان از سستی ام در مبارزه با نفسم...
پس بگذارید خود از کلام شما بگویم که شرم می کشد مرا.
گفتم حاضرم تمام زندگی ام را برای لحظه ای دیدارتان بدهم. یادم است روزی شنیدم مردی خدمت امام صادق علیه السلام رسید. عصای پیامبر گرامی اسلام در دست حضرت بود، مرد شروع به بوسیدن عصا و تبرک جستن از آن کرد. حضرت با تأسف فرمودند: گوشت و خون پیامبر را رها کرده و چوب را می بوسی.
آقای من، از شرمندگی ام به کجا پناه ببرم. می دانم حتما خواهید گفت: آیا مهدی (علیه السلام) از گوشت و خون من نیست! آیا دیدار او همانند دیدار من نیست! آیا پیامبر(صلوات الله علیه و آله) نفرمودند: (إنی تارک فیکم الثقلین؛ کتاب الله و عترتی) من دو گوهر گرانبها را میان شما می گذارم، کتاب خدا و عترتم(اهل بیتم). آیا مهدی من از اهل بیت پیامبر نیست؟!
مولای عزیز تر ازجانم، می دانم! گفتم منتظر هستم تا امر کنید و من با جان و دل اطاعت کنم. آه! بار سنگین نگاهتان را حس می کنم، حتما خواهید گفت: که آیا مهدی من را دوست می داری؟ مگر نه اینکه فرزند من، مهدی، امام توست. مگر نه اینکه خود حضرتش فرموده: ما یحبسنا عنهم الا ما یتصل بنا مما نکرهه. (اجتجاج/ ج 2/ صفحه یا حدیث 325)
آیا امر مهدی من، امر من نیست؟!
آیا اطاعتش می کنی؟!
آیا گوش به زنگ فرمانش هستی؟!
آیا دلت برایش تنگ می شود...
نمی دانم خواهی گفت! اما نه! نگو! نگو که با گناهانم، با کوتاهی هایم، خار در چشم و استخوان در گلویش کرده ام...
تو در میان کاروان، در گهواره کوچک خود که با دستان مهربان مادر به حرکت درمی آمد آرام بودی. اماکاروان در پس خیانت دستهای ناپاک منافقان در تلاطم بود و حتی در امن ترین نقطه زمین هم آرام و قرار نداشت.
بهترین لحظات زندگی تو همین ایام بود. چراکه تو در میان همه بودی و همه در کنار تو، همین که کاروان اتراق می کرد و خیمه ها برپا می شد، جوانان بنی هاشم بی صبرانه بیرون خیمه مادرت رباب(علیها السلام) صف می کشیدند. آن ها عادت کرده بودند خستگی راه را با خنده های ملیح و نگاه های ناز تو از تن بیرون کنند.
مادر تو را به دست عمه (سلام الله علیها) می داد و عمه بعد از آنکه گل بوسه ای از چهره زیبای تو می چید بیرون خیمه تو را به دست برادرت علی اکبر می سپرد. لذت دیدار شما دو برادر را فقط خدا می دانست و بس. اما هنوز علی اکبر(علیه السلام) ازدیدار تو سیر نشده بود که قاسم تو را از دست او می گرفت. آن ها یک به یک تو را از دستان همدیگر می گرفتند و تو غرق مهربانی های آنان می شدی. وقتی آغوش عمویت عباس(علیه السلام) را احساس می کردی، بیشتر از اینکه او از تماشای تو بهره گیرد، این تو بودی که چون ستاره ای در تماشای قمر نورانی چهره او گم می شدی و همین که عمویت عباس نگاهش به پدرت حسین (سلام الله علیه) می افتاد نمی گذاشت او حتی لحظه ای در انتظار دیدار تو بماند. چون گلی تو را تقدیم پدر می کرد و دیدار پدر، برای تو شیرین ترین لحظه این دیدارها بود.
تو برای پدر آئینه کوچکی بودی که او معصومیت و مظلومیت خود را در جهره تو می دید و تو نیز در نگاه نجیبانه پدر خود را به تماشای می نشستی. آری، یکی می شدید، چون یک روح در دو بدن، با اشک پدر چشمان تو نیز بارانی می شد و با لبخند تو چهره پدر هم بهاری می گشت و این گریه و خنده همزمان، معمایی بود که هیچ کس نتوانست رازش را دریابد.
وقتی پدر تو را به آغوش عمه بر می گرداند، می دانستی که فرصت دیدار رو به پایان است و باید به خیمه برگردی. احساس خاصی داشتی. نمی خواستی به خیمه برگردی. آغوش آن ها برای تو گرم تر و مهربان تر از دامن گهواره بود. اما همین که وارد خیمه می شدی، تازه می فهمیدی که خواهرت سکینه و ... چقدر در انتظار دیدار تو بی تابی می کنند.
ادامه دارد...
تولدی برای عاشورا؛ یوسف بدر الدین
باردیگر ابرهای تیره نفاق سایه سنگین خود را بر محله بنی هاشم افکنده بود و این بار نوبت به پدرت حسین علیه السلام رسیده بود. نشاط و شادابی از محله بنی هاشم رخت بر بسته بود و روزهایش نیز چون شبهایش، پر از سکوت و تیرگی بود. نه تنها امام، بلکه همه بنی هاشم که چون گل آفتاب گردان خورشید چهره او بودند پریشان و پژمرده شده بودند.
درست در همین زمان بود که تو به دنیا آمدی و با شعاع نور تولد خود ابرهای تیره را کنار زدی. نسیم خنک تولد تو، کوچه های بنی هاشم را پر از عطر خود نمود. با آمدنت لبخندی را که مدتها بود بنی هاشم در چهره امام ندیده بودند به تصویر کشیدی. گل چهره ها شکفت و نقل تولد تو، شیرینی جانهاگشت.
اما افسوس که طوفانهای تند نفاق نسیم خنک تولد تو را نیز سهمگینانه در هم پیچیدند. دیگر مدینه جای ماندن نبود و امام با کاروانی از بهترین یاران و مهترین بنی هاشم، آماده حرکت شد. و چه سخت بود وداع با مدینه، هیچ کس نمی دانست در کنار روضه پیامبر(صلوات الله علیه و آله) و قبرستان بقیع چه تصویری در قاب ذهن او نقش بسته بود که بغض گلویش را می فشرد و اشکهایش را پرپر می کرد. با گریه او انگار همه مدینه می گریست. مدینه برای او سراسر خاطره بود. روزها و شبهایش، خانه ها و کوچه هایش، و امام از مدینه با همه خاطرات تلخ و شیرینش وداع کرد شب را به شب پرستان سپرد و شبانه از مدینه بیرون آمد.
آری، تو در تولد یک انقلاب متولد شدی و راز این دو تولد را تنها پدرت حسین علیه السلام می دانست و بس.
منبع: تولدی برای عاشورا، یوسف بدر الدین
ادامه دارد...