چهارشنبه 88 آبان 6 , ساعت 3:10 عصر
زیر گنبد کبود
جز من و خدا
کسی نبود
روزگار
رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
زیر گنبد کبود
بازی خدا، نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
«توی دعای کوچک منی»
بعد هم مرا، مستجاب کرد
پرده ها کنار رفت، خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سال هاست
اسم بازی من و خدا
زندگی است
هیچ چیز، مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست.
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی است
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی است
نوشته شده توسط علوی | نظرات دیگران [ نظر]