سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، زیباست و زیبایی را دوست داردو خوش دارد که اثر نعمت خود را در بنده اش ببیند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
شنبه 89 آبان 15 , ساعت 10:0 صبح

تو در میان کاروان، در گهواره کوچک خود که با دستان مهربان مادر به حرکت درمی آمد آرام بودی. اماکاروان در پس خیانت دستهای ناپاک منافقان در تلاطم بود و حتی در امن ترین نقطه زمین هم آرام و قرار نداشت.

بهترین لحظات زندگی تو همین ایام بود. چراکه تو در میان همه بودی و همه در کنار تو، همین که کاروان اتراق می کرد و خیمه ها برپا می شد، جوانان بنی هاشم بی صبرانه بیرون خیمه مادرت رباب(علیها السلام) صف می کشیدند. آن ها عادت کرده بودند خستگی راه را با خنده های ملیح و نگاه های ناز تو از تن بیرون کنند.

مادر تو را به دست عمه (سلام الله علیها) می داد و عمه بعد از آنکه گل بوسه ای از چهره زیبای تو می چید بیرون خیمه تو را به دست برادرت علی اکبر می سپرد. لذت دیدار شما دو برادر را فقط خدا می دانست و بس. اما هنوز علی اکبر(علیه السلام) ازدیدار تو سیر نشده بود که قاسم تو را از دست او می گرفت. آن ها یک به یک تو را از دستان همدیگر می گرفتند و تو غرق مهربانی های آنان می شدی. وقتی آغوش عمویت عباس(علیه السلام) را احساس می کردی، بیشتر از اینکه او از تماشای تو بهره گیرد، این تو بودی که چون ستاره ای در تماشای قمر نورانی چهره او گم می شدی و همین که عمویت عباس نگاهش به پدرت حسین (سلام الله علیه) می افتاد نمی گذاشت او حتی لحظه ای در انتظار دیدار تو بماند. چون گلی تو را تقدیم پدر می کرد و دیدار پدر، برای تو شیرین ترین لحظه این دیدارها بود.

تو برای پدر آئینه کوچکی بودی که او معصومیت و مظلومیت خود را در جهره تو می دید و تو نیز در نگاه نجیبانه پدر خود را به تماشای می نشستی. آری، یکی می شدید، چون یک روح در دو بدن، با اشک پدر چشمان تو نیز بارانی می شد و با لبخند تو چهره پدر هم بهاری می گشت و این گریه و خنده همزمان، معمایی بود که هیچ کس نتوانست رازش را دریابد.

وقتی پدر تو را به آغوش عمه بر می گرداند، می دانستی که فرصت دیدار رو به پایان است و باید به خیمه برگردی. احساس خاصی داشتی. نمی خواستی به خیمه برگردی. آغوش آن ها برای تو گرم تر و مهربان تر از دامن گهواره بود. اما همین که وارد خیمه می شدی، تازه می فهمیدی که خواهرت سکینه و ... چقدر در انتظار دیدار تو بی تابی می کنند.

ادامه دارد...

تولدی برای عاشورا؛ یوسف بدر الدین



لیست کل یادداشت های این وبلاگ