سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وفا با بیوفایان ، بیوفایى است با خدا ، و بیوفایى با بیوفا وفا بود نزد خدا . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 88 دی 30 , ساعت 6:15 عصر

در خلوت خرابه

چقدر بی تابی دخترم! این هم دلشکستگی چرا؟ مگر دستهای کوچکت در امتداد نیایش عمه، تنها از خدا، آمدن بابا را طلب نکرد. اینک آمده ام در ضیافت شبانه ات، در آرامش خرابه ات. کوچک دلشکسته ام! پیشتر نیز با تو بودم، من دیدمت شعله بر دامان و سوخته تر از خیمه، آه می کشیدی و در آمیزه ی خار و تاول، آبله و اشک، صحرای سرگردان را به امید سرپناهی، می سپردی.

نازدانه ی تازیانه خورده ام! امشب طولانی تر از شب یلداست. فرصت خوب قصه گفتن، مگر هر شب با قصه های شیرین بابا پلک های مهربانت را با لبخندهای نرم نمی بستی. یک امشب تو قصه بگو، بگو چند روز سفر، بی همراهی بابا، چگونه گذشت؟

دخترکم! حالا چرا گریه؟ نیامده ام اشکهایت را ببینم. بی تابی تو را بر نمی تابم. در راه صبوری ات را می دیدم. شکیبایی ات را می ستودم.

دیدم که گرسنگی و تشنگی، بهار چهره ات را پاییزی کرده بود که ناگهان سیلی سنگین نامردمانه بر گلبرگ گونه ات نشست. دمی چشم فرو بستم.

صفیر تازیانه که در فضا پیچید و خط کبودی بر شانه های ظریف و شکننده ات نشست گفتم دخترم خواهد شکست.

آه! چقدر صبورانه از متن این همه حادثه و خطر گذشتی مثل شکیب مادرم، مثل صبوری خواهرم... راستی چقدر عمه را شرمسارم که تمام راه، پنهانی گریست و همه اشکهایش را در قلبش ریخت، چقدر شرمسارم، پرستار غمگسار و داغدار را.

مهربان دلشکسته ام! صبور صمیمی! مسافر غریب و کوچک من! مگر نگفتی بابا که آمد آرام می گیرم. این همه  نا آرامی چرا؟ مگر نگفتی بابا که آمد سر بر دامانش می گذارم، و می خوابم؟ نه نه، دخترکم نخواب! می دانم اگر بخوابی، دیگر عمه نمی خوابد.

می دانم خواب تو، خواب همه را آشفته می کند. نه، نخواب دخترم! بگذار لبان چوب خورده ام، امشب میهمان بوسه ای باشد از پیشانی سنگ خورده ات، از گیسوی پریشان چنگ خورده ات، از شانه های معصوم تازیانه دیده ات، از صورت رنگ پریده سیلی خورده ات، بگذار امشب، مثل شب آرامش تنور بر زانوان زهرا آسوده بخوابم.

نه، دخترم! نخواب، بگذار بابا بخوابد.

 

دکتر محمد رضا سنگری



لیست کل یادداشت های این وبلاگ