سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بنى امیه را مهلتى است که در آن مى‏تازند ، هر چند خود میان خود اختلاف اندازند . سپس کفتارها بر آنان دهن گشایند و مغلوبشان نمایند [ و مرود مفعل است از « ارواد » و آن مهلت و فرصت دادن است ، و این از فصیح‏ترین و غریبترین کلام است . گویى امام ( ع ) مهلتى را که آنان دارند به مسابقت جاى ، همانند فرموده است که براى رسیدن به پایان مى‏تازند و چون به نهایتش رسیدند رشته نظم آنان از هم مى‏گسلد . ] [نهج البلاغه]
 
دوشنبه 95 اسفند 2 , ساعت 6:3 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام آقای خوبم

آقای خوبم آجرک الله

آقاجانم اجازه!

 

... ابرهای  فتنه ازسقف سقیفه گذشتند و خانه پیامبر را احاطه کردند،همهمه دربیرون در،شدت گرفت و در،آنچنان کوفته شد که ستونهای خانه ی پیامبر لرزید.
- بیرون بیائید،بیرون بیائید و گرنه،همه تان را آتش می زنم.
... ...
تو با یک دنیاغم ازجابلندشدی و به پشت درب رفتی،امّا آن را نگشودی.
- تو را باما چه کار؟بگذار عزاداریمان را بکنیم.
... ...
- علی،عبّاس و بنی هاشم،همه باید به مسجد بیایند و با خلیفه پیغمبر بیعت کنند.
-کدام خلیفه؟امام و خلیفه مسلمین که اینجا بالای سر پیامبر است.
- مسلمین با ابوبکر بیعت کرده اند،درب را باز کن و گرنه آتش می زنم.
یک نفرگفت:
- اینکه پشت درب ایستاده،دختر پیغمبر است،هیچ می فهمی چه می کنی؟خانه رسول الله ...
... ...
- این خانه را با هر که در آن است،آتش می زنم!
به زودی هیزم فراهم شد و آتش ازسر و روی خانه بالا رفت.تو همچنان پشت درب ایستاده بودی و تصورمی کردی به کسی که گوشهایش راگرفته،می توان گفت که هدایت چیست؟خیرکجاست و رسالت چگونه است.
درخانه،تنی چندازاصحاب رسول الله هم بودند،امّاهیچ کس به اندازه تو،شایسته دفاع ازحریم پیامبرنبود.
توحلقه میان نبوت و ولایت بودی،برترین واسطه و بهترین پیوندمیان رسالت و وصایت.
محال بودکسی نداندآنکه پشت درایستاده،پاره تن رسول الله است.
هنوز زودبود برای فراموش شدن این حدیث پیامبرکه:
- فاطمةٌ بِضعَةُمِنی،فَمَن آذاهافَقَد آدانی وَ مَن آذانی فَقَد آذَی الله...
فاطمه پاره تن من است،هرکه او را بیازارد،مرا آزرده است و هر که مرا بیازارد خدا را.
وقتی آتش از درب خانه رسول خدا بالارفت،دشمن آنچنان به درب حریم نبوت لگد زد که فریاد تو از میان درب و دیوار به آسمان رفت.
مادر!مرا از عاشورا مترسان.مرا به کربلا دلداری مده.
عاشورا اینجاست.کربلا اینجاست!
اگرکسی جرأت کرد درتب و تاب مرگ پیامبر،خانه ی دخترش را آتش بزند،فرزندان اوجرأت می کنند،خیمه های ذُراری پیامبر را آتش بزنند .
من بچّه نیستم مادر!
شمشیرهایی که درکربلا به روی برادرم کشیده می شود،ساخته ی کارگاه سقیفه است.
نطفه ی اردوگاه ابن سعد درمشیمه ی سقیفه ،منعقدمی شود.
اگرعلی اینجا تنهانماندکه حسین درکربلا تنهانمی ماند.
حسین درکربلا می خواهدبادلیل و آیه،اثبات کند که فرزند پیامبراست،پیامبری که تو در خانه ی او و درحریم او مورد تعدی قرار گرفتی.
تعدی به حریم فرزندپیامبرسنگین تراست یا نوه ی پیامبر؟مادر! در کربلا هیچ زنی میان در و دیوار قرار نمی گیرد.
خودت گفته ای.ما حداکثر تازیانه می خوریم،اما میخ آهنین بدنهایمان را سوراخ نمی کند.
مادر!وقتی تو را از پشت درب بیرون کشیدند.من میخهای خونین رادیدم.
نگوگریه نکن مادر!بایدمُرد دراین مصیبت،بایدهزار بار جان داد و خاکسترشد.
ماسخت جانی کرده ایم که تاکنون زنده مانده ایم.
نگو که روزی سخت تر از عاشورا نیست.
درعاشورا کودک شش ماه به شهادت می رسد،امّا تو کودک نیامده ات-محسن ات- به شهادت رسید.
من دیدم که خودت را در آغوش فضه انداختی و شنیدم که به او گفتی:
مرابگیرفضه،که محسن ام راکشتند...
پدرکه حال تو را دید،برق غیرت در چشمهای خشمناکش درخشید،خصم رابلندکرد و بر زمین کوبید،گردن و بینی اش را به خاک مالید و چون شیرغرید:
- ای پسرضحاک !قسم به خدایی که محمّد را به پیامبری برانگیخت،اگر مأمور به صبر و سکوت نبودم،به تومی فهماندم که هتک حرمت پیامبر یعنی چه؟از روی او بلندشدتاخشم،عنان حلمش را تصاحب نکند.
امّا...امّا تداعی اش جگر را خاکستر می کند.
به خودنیامدند و از رو نرفتند،ریسمان در گردن پدر افکندند تا او را برای بیعت گرفتن به مسجد ببرند.
ریسمان درگردن خورشید.طناب برگلوی حق مظلومیت محض.
تو باز نتوانستی تاب بیاوری.خودت نمی توانستی به روی پا بایستی امّا امامت راهم نمی توانستی درچنگال دشمنان تنهابگذاری.
خودرا با همه ی جراحات و نقاهت از جا کندی و به دامن علی آویختی.
- من نمی گدارم علی را ببرید.
نمی دانم تازیانه بود،غلاف یادسته شمشیربود،چه بود؟
عدو آنقدر بر بازو و پهلوی تو که برقلب ما می زد،امّا ما جز گریه چه می توانستیم بکنیم؟و پدر هم که خود دربندبود ...
تو وقتی به هوش آمدی از فضه پرسیدی:
علی کجاست؟
فضه گفت:او را به مسجدبردند.
من نمی دانم تو با کدام توان به سوی مسجددویدی و وقتی علی را درچنگال دشمنان دیدی و شمشیر را بالای سرش،فریادکشیدی:اگردست ازپسرعمویم برندارید،سرم رابرهنه می کنم ،گریبان چاک می زنم و همه تان رانفرین می کنم .به خدا نه من ازناقه صالح ،کم ارج ترم ونه کودکانم کم قدرتر.
همه،وحشت کردند،ای وای اگرنفرین می کردی!ای کاش تو نفرین می کردی .
پدربه سلمان گفت:
-برو دختر رسول الله رادریاب.اگر او را نفرین کند ...
سلمان شتابان به نزدتو آمد و عرض کرد:
- ای دختر پیامبر!خشم نگیرید.نفرین نکنید.خداپدرتان رابرای رحمت مبعوث کرد ...
تو فریاد زدی:
-علی را،خلیفه ی به حق پیامبر را دارند می کُشند ...
اگرچه موقت،دست ازسرعلی برداشتند و رهایش کردند.
و تو تا پدر را به خانه نیاوردی،نیامدی.ولی چه آمدنی!روح وجسمت غرق جراحت شده بود،ومن نمی دانم کدام توان،تو را بر پانگاه داشته بود.
تو از علی،خسته تر،علی از تو خسته تر،تو از علی مظلوم تر،علی از تو مظلوم تر،هر دو به خانه آمدید،امّا چه آمدنی!
توچون کشتی شکسته پهلو گرفتی.
و پدر،درست مثل چوپانی که گوسفندانش ،داوطلبانه خود را به آغوش مرگ سپرده باشند،غم آلوده،حسرت زده و در عین حال خشمگین،خود را به خانه انداخت.
قبول کن که غم عاشورا هرچه باشد،به این سنگینی نیست.پدربه هنگام تغسیل،روی تو را خواهد دید و بازوی تو را و پهلوی تو را.
و پدر را ازاین پس،هزار عاشوراست.1


به نقل از کتاب کشتی پهلو گرفته - نوشته سیّدمهدی شجاعی

* البته خلاصه متن کتاب رو در وبلاگ اشراق دیدم.

http://www.ashraq.blogfa.com/post/45



لیست کل یادداشت های این وبلاگ