سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ناز خود بگذار و کبر از سر به در آر و گور خود را به یاد آر . [نهج البلاغه]
 
دوشنبه 95 مرداد 25 , ساعت 6:47 عصر

به نام آفریدگار مهر

سلام آقای خوبم

عیدتان مبارک

آقا اجازه!

 

از زمانی که وارد فضای کار تربیتی و از طرفی اندک مطالعات دشمن شناسی شده بود کمی تا قسمتی! انگیزه و دغدغه کار تربیتی پیدا کرده بود.

البته رفقایش هم همینطور بودند و قاعدتا جذب گروه هایی می شد که سعی میکردند در این مسیر قدمی بردارند.

بعد از مدتی توجهش جلب روستایشان شد. روستایی که حس می کرد نسبت به قبل تر ها اوضاعش بدتر شده بود.

آن همه احترام و سنت های قشنگ روستا کم کم داشت کمرنگ و حتی بیرنگ می شد.

به همین دلیل به لطف و یاری خداوند با رفقایش تصمیم گرفتند کاری کنند.

غصه شان می گرفت وقتی می دیدند بروبچه های روستا مقید به برخی کارهای غلط شده اند؛

مثلا اینکه حتما در عروسی هایشان باید گروه ارکست! بیاورند و تا ساعت 3 و 4 نیمه شب به سروصدا مشغول شوند و زندگی شان با حرام شروع شود.

دردشان می گرفت وقتی می دیدند که مردم روستا در عروسی هایشان حرمت خانواده ای که همان روز عروسی عزادار شده بودند را نگه نمی داشتند و علی رغم پخش صدای قرآن از بلندگوی مسجد همچنان صدای پر درد موسیقی حرام را با صدای بلند در سطح روستا پخش می کنند!!!

خلاصه...!

برنامه ها ریخته شد و کلی با بالادستی ها رایزنی و کسب اجازه شد.

البته دم برخی از این بالادستی ها هم گرم که کلی مانع تراشی می کردند!

برایش عجیب بود که دغدغه مسئول حسینیه برای اجاره دادن حسینیه به شام مجلس عروسی بیشتر از جا دادن به این ها برای اجرای برنامه های فرهنگی مذهبی بود!

همراه با رفقا کلی با مسئولین چانه زدند و به لطف خداوند و اهل البیت علیهم السلام بالاخره مکان و تجهیزات جور شد تا اینکه....!

اولین قرار با بچه های روستا گذاشته شد. با مربیان هم هماهنگ شد و از شهر یکی دونفرشان را همراه بردند.

اولین جلسه هم برگزار شد و الحمدلله بچه ها کلی راضی بودند.

کلی بازی کرده بودند و بدون اینکه خیلی متوجه بشوند مربی بین بازی حرف هایش را به آنها زده بود!

برای روز دوم قرار گذاشتند تا علاوه بر برنامه ها، بچه ها نهار را هم با هم بخورند.

بچه ها با کلی ذوق به فکر تدارک نهار فردا افتادند.

ظهر همه به خانه رفتند...

بعد از ظهر همان روز اتفاقی افتاد که برنامه فردا را به کلی به هم ریخت!

...

مردی از اقوام از سه روز پیش شروع کرده بود به خیس کردن دیواری که مخروبه بود و میخواست تا با تخریب آن، زمین را مسطح کند در حالی که میتوانست به جای اینکه خودش ناشیانه این کار را انجام دهد اندکی از حقوقش را به کارگر بدهد تا هم اصولی این کار را کرده باشد و هم رزقی برای زن و بچه اش برده باشد..

 

اما این کار را نکرد!

فردی از اقوامش که آن جا بود هشدار داد که مراقب باشید نکند یک مرتبه دیوار بریزد!

و او در جواب گفته بود که نه بابا! تا بخواهد دیوار بریزد ده دقیقه طول می کشد!

ناگهان دیوار ترک برداشت. کسی که همراهش بود این بار جدی تر هشدار داد که بیاید کنار، دیوار دارد می ریزد اما...

اما تا مرد خواست به خود بجنبد پایش لیز خورد و زمین خورد و دیوار...

مرد زیر خروارها آجر و خشت پنهان شد.

با تلاش همسایه ها آوار کنار زده شد و آمبولانس آمد.

در ساعات اولیه مرد زنده بود اما به علت خونریزی داخلی دوام نیاورد و ....

و با یک بی احتیاطی دار فانی را وداع گفت!

...

و اما بعد...

برنامه فردای بچه ها لغو شد!

حسینیه که قرار بود محلی باشد برای برنامه فرهنگی و از طرفی لذت بچه ها برای با هم بودن،

تبدیل شد به محلی برای صرف نهار و شام عزا!!!

یاد این روایت افتاد:

الإمامُ علیٌّ علیه السلام : عَرفْتُ اللّه َ سُبحانَهُ بفَسْخِ العَزائمِ ، و حَلِّ العُقودِ ، و نَقْضِ الهِمَمِ .حدیث

امام على علیه السلام : من خداوند سبحان را به درهم شکستن عزمها و فرو ریختن تصمیمها و برهم خوردن اراده ها و خواستها شناختم. نهج البلاغه، حکمت250

 

حرف آخر:

رفیق!

حواست به خدایی که همه جا حواسش به ما است، هست؟!!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ