خدايا،
گاهي مي شود که دلم، ديگر از تقلا باز مي ماند بس که به سروصداهاي تا سر حد عجز رسيده اش اعتنايي نمي کنم، بغض مي کند با ديدن اينهمه کس و ناکسي که به خانه اش هجوم آورده اند و اشکهايش جاري مي شود، مي سوزد، ذوب مي شود وقتي جاي خالي صاحبخانه ي واقعي اش را مي بيند...
مهربان،
دنيا انقدرها هم بزرگ نيست،
چون با همه ي بزرگي اش، جا خوش کرده در دل کوچک من...
اما،
خدا...
دلم ديگر تاب ندارد، قرار را از من گرفته بس که عجز و لابه مي کند. بس که...
لااقل تو چيزي بهش بگو! آخر دلم از دنيا پر شده...
نه خدا، اين اشکها که بر گونه هايم جاريست، اشک سوزش چشمهايم نيست؛ بغض هاي فروخورده ايست که از وقتي که خودم را يافتم در دلم انباشته شده...
خدايا! به دلم بگو آرام بگيرد...