«بيا آب را ببر! اين دفعه با دفعات قبل فرق ميکند».
همينطور که روي زمين بودم، سرم را کج کردم و او ليوان آب را ريخت توي دهانم. ليوان دوم و سوم را هم آورد. يک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بيا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگويي جريان چيست، حلالت نميکنم.