«نه، اشتباه ميکني. من اذان گفتم».
مأمور بعثي گفت: «خفه شو! بنشين فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».
برادر ايثارگرمان هم دستش را گذاشت روي گوشش و با صداي بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثي فرار کرد.
وقتي مأمور عراقي رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتي. الان ديگر پاي من گير است».