سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خداوند متعال بنده ای را دوست بدارد، مویه گری از اندوه را در قلبش قرار می دهد ؛ زیرا خداوند، هرقلب اندوهگین را دوست دارد [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
چهارشنبه 94 بهمن 28 , ساعت 7:42 عصر

به نام آفریدگار مهر

سلام آقای خوبم

آقا اجازه!

الهی به نام وبرای تو

کیمیا هم تمام شد مثل همه قصه های دیگر.

قصه ها با همه تفاوت ها و شباهت هایشان یک روزی تمام می شوند مثل قصه زندگی من و تو!

یکی از شباهت های عمده قصه ها با هم این است که تمام می شوند اما تفاوت عمده شان در تصمیم های آدم های قصه است مخصوصا در تصمیم هایی که قهرمانان قصه می گیرند.

گفتم قهرمان. همه قصه ها قهرمان دارند

راستی! قهرمان قصه زندگی من و تو کیست؟؟

کارگردان قصه زندگی مان کیست؟

تا حالا به قصه زندگی ات فکر کرده ای؟

به قهرمانش یا قهرمانانش؟

به کارگردانش؟

به این فکر کرده ای که تا حالا چند قسمت از این قصه گذشته است و به کجا رسیده است؟

تا حالا به این فکر کرده ای که این قصه قرار است به کجا برسد؟

به مردن و پوسیدن زیر خاک یا...

دوست داری قصه ات چطور تمام شود؟

اینکه بمیری و باری بشوی روی دوش بقیه و نهایت تا چهلم اسمت را بیاورند یا...


پنج شنبه 94 دی 10 , ساعت 7:13 عصر

به نام آفریدگار مهر

السلام علیک یا صاحب الزمان و رحمه الله و برکاته

آقا اجازه!

هر از گاهی چیزی پررنگ می شود. مثلا رنگ جدید! پوشش خاص، کلمه یا فیلم! و یا...

اخیرا خیلی فیلم کیمیا طرفدار پیدا کرده. خب البته با فراز و نشیبی که داستان فیلم با خود به همراه دارد توانسته بیننده ها با سلیقه های متفاوت را جذب کند.

مقدمه رو کوتاه می کنم و میرم سر اصل مطلب، البته با ادبیاتی متفاوت!

تو این قسمتهای اخیر که فیلم وارد فضای دفاع مقدس شده و گوشه ای از فجایع اشغال خرمشهر رو به تصویر کشیده کاش با حواس جمع تری فیلم رو ببینیم!

راستی! به این فکر کردیم که اگر بنی صدر اجازه میداد تسلیهات به خرمشهر برسه شاید جنگ 8 سال به طول نمی انجامید؟

یا مثلا به این فکر کردیم که این همه خون برای چی داده شد؟؟؟

یا مثلا...

زندگی بازی نقش انسانی ماست. گاهی اوقات بازی بعضی نقش ها باعث میشه کم کم به همون شکل دربیایم.

اما بازی نقش های مذهبی چقدر روی حس و حال مون تاثیر مثبت داره؟

کاش همت کنیم نقش های مثبتی که تو زندگی مون بازی کنیم برای همیشه روی شخصیت مون ماندگار بشه.

و اما یک سوال!

خانم مهراوه شریفی نیا، خانم آزیتا حاجیان و تمام بازیگران فیلم بالاخص خانمها شما که به خاطر ضبط فیلم یه کمی به درک این فجایع نزدیک تر شدید از خودتون سوال کردید تحمل این همه فاجعه برای چی؟

شخصیت فرخ دیشب بالای سر جنازه علی گفت: این ها به خاطر ناموس رفتند و غیرت به خرج دادند.

راستی خانم شریفی نیا و خانم حاجیان! که شاهد این جملات بود معنای این جملات یعنی چه؟!

ناموس یعنی چی؟ غیرت یعنی چی؟

این جملات با تصاویری که از شما در منظر عموم قرار گرفته اصلا همخونی نداره!

 

و اما بعد...

خدایا کمتر از آنی ما رو به خودمون وامگذار و عاقبت تک تک لحظات عمرمون رو ختم به خیر کن!


دوشنبه 94 دی 7 , ساعت 8:3 عصر

به نام آفریدگار مهر

آقا اجازه!

 

سلام دوستان عزیزم، با اینکه قبلا این متن رو تو وبلاگ درج کرده بودم، حیفم اومد که باز قرارش ندم. کریسمس مبارک!!!

لیلت عزیزم!

 

سلام، کریسمس مبارک. سال هایت چون شاخه های کاج سبز، روزهایت چون چراغ های روی شاخه رنگی باد!

 

نمی دانم چندمین کریسمس است که برایت نامه می نویسم؛ نامه هایی که به تو نمی رسند؛ نامه هایی که تا ژانویه ی بعد روی میزم می مانند.

 

لیلت! شاید اسم و شماره من، در دفتر تلفن تو خط خورده باشد؛ ولی من هنوز هر کریسمس به حرف های تو فکر می کنم. به شب آن میهمانی زیر سایه بید حیاطتان!

 

یادت هست؟ نشستیم کف حیاط. زانوهایمان در حلقه ی دست ها. تکیه دادیم به دیوار کوتاه پشت سر و گذاشتیم موهای بید دور و برمان برقصند. گفتی:« بیا عشق هایمان را روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو با هم لقمه برداریم؛ بی این که فکر کنیم این را تو آورده ای یا من». گفتم: « قبول!»

 

تو شروع کردی. با شوق، با اشک، با التهاب از عشق گفتی. از مسیح خودت! آن «مهربان ناصری»، تمام روح هیجده سالگی ات را تسخیر کرده بود. همچنان که « او »، مرا! من خیره در سایه ی وهم انگیز رقص شاخه ها، تمام سهم تو را از عشق خوردم. بی آنکه سهم خودم را برای تو در سفره بگذارم. بی آنکه حرفی از او بزنم.

 

گفتی:« پس، بگو!» نتوانستم و نگفتم. تو قهر کردی. سفره را بستی. گرسنه رفتی. من همان جا نشستم. گریستم؛ تا صبح!

 

 

 

لیلت! من سال ها است به نیمه ناتمام آن میهمانی فکر میکنم. من سال هاست که دلم می خواهد آن حرف ها را تمام کنم؛ ولی باز می ترسم. درست همان طور که آن شب ترسیدم. اعتراف می کنم که ترسیده بودم.

 

عزیز، مسیح تو در دست رس بود؛ باور کردنی؛ نزدیک. می شد به او دست کشید، لمسش کرد؛ ولی مسیح من نبود! کسی اگر خار در چشم هایش باشد و استخوان در گلویش[1]، لمسش کردنش آسان نیست؛ هست؟

 

مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمی شد باورش کرد. چیزی اگر می گفتم تو فکر می کردی تخیل شاعرانه من است و او خیال نبود. به نشانی های پایان نامه نگاه کن! به کتاب هایی که اسم بردم و باور کن او شاعرانه تر از تخیل من است.

 

 

 

·     لیلت! من امشب برای این که باز تو را نزدیک حس کنم تمام انجیل را ورق زدم. کلمه به کلمه مسیحت رانفس کشیدم؛ بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم؛ بالشم آهسته خیس شد. مسیح سخت گیر من این سو ایستاده بود، مسیح سهل گیر تو آن سو! و من لابه لای تصویر دو مرد می گریستم:

 

حواریان نشسته بودند. مسیحت آب آورد. پای همه را شست. با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم بر می آمد.[2]

 

 

 

چه دوست داشتنی است لیلت این مرد! آدم دلش می خواهد بپرد دستش را ببوسد. کاش من پترس او بودم... لوقای او... شمعون او... حواری او... ولی نیستم. من یوحنای مسیحی هستم که پای حواری نمی شوید... که دست حواری می برد.

 

 

 

مرد را به جرمی آوردند. چشمش به مولا افتاد. از دوستان بود. از آن ها که هر روز دامن عبایش را می بوییدند. جرم، جرم است. شمشیر را بالا برد. دست مرد بر زمین افتاد؛ خون چکان. مرد آن را با دست دیگرش برداشت.

 

«ابن الکواء» دشمنی است در انتظار فرصت. جلو می آید. با نگاهی پر از رحم، پر از دل سوزی می پرسد: « دستت را که برید، مرد؟» مرد که دست خون چکان خودش را با خویش به خانه می برد، بریده بریده در میان گریه می گوید:« دستم را شجاع مکی برید، با وفایی بزرگوار...»

 

-          دستت را بریده؛ تو باز به این نام ها او را می خوانی؟

 

-          چرا نخوانم؟ چرا نگویم شجاع مکی؟ چرا نگویم بزرگوار با وفا؟ 

 

ابن الکواء! عشق او با گوشت و خونم آمیخته است.[3]

 

 

 

من یوحنای مسیحی هستم که دست را می بُرد، دل را می بَرد. من به شمشیرش بوسه می زنم حتی اگر لبه اش زبانم را ببرد؛ ولی انصافا لیلت! این مرد آیا باور کردنی است؟ از این حرف های عجیب آیا می شد آن شب برای جان گرسنه ی تو لقمه ای گرفت؟

 

من آن شب از این که چشم های تو انکارم کنند ترسیدم. دیدن انکار در چشم های دوست زخم بدی است؛ مسیح من، سخت گیرتر از از آن بود که تو حتی باورش کنی. گیرم که تو از لرزش صادقانه ی صدای من، او را باور می کردی، بعد می شد آیا هیچ جور جوابت را داد؟

 

تو اگر نه با لب، با چشم حتما می پرسیدی چطور می شود عاشق تیغی بود که برای بریدن دستت بالا رفته است؟ و من چه بی جواب بودم آن شب و چه عاشق!

 

و امشب بین تصویر دو مرد چه سرگردانم:

 

مجسمه دردست های مسیح تو بود؛ مجسمه ی کبوتری گلی. در او دمید. کبوتر جان گرفت. پرواز کرد.[4]

 

همه ایمان آوردند. درست همان طور که یک معجزه باید باشد. پرواز دادن یک مجسمه! آه!چقدر آدم دلش می خواهد به این پیامبر ایمان بیاورد.

 

همام آمد. آدم گلی. گفت:« حرف!» گفت: «تشنه ام». مسیح من گفت: «برو خوب باش! خدا با خوبان است.» همام گفت: «نه! بیش از این! من تشنه ام. خوبان کی اند؟ چطورند؟» مسیح من می توانست بگوید:« مومن اند، نماز می خوانند، روزه، صدقه، خمس...» مثل همه ی آن چه پیغمبران تاریخ گفته اند؛ ولی نگفت. او که مثل همه نبود.

 

گفت: «دنیا آن ها را می خواهد، نمی خواهندش! اسیرشان میکند، جانشان را می دهند تا آزاد شوند.»[5] گفت: «اگر اجلی که خدا خواسته نبود، لحظه ای جانشان در کالبد نمی ماند؛ پر می کشید.»

 

گفت : «خوف مانند چوبی که می تراشند آن ها را می تراشد مردم می بینندشان. میگویند آن ها بیمارند و آن ها بیمار نیستند. می گویند دیوانه اند و آن ها دیوانه ی چیز بزرگی هستند.»[6] و باز گفت و گفت و گفت. همام چون صاعقه زده ای بیهوش شد.

 

خشک شد!

 

مجسمه شد!

 

... و مرد!

 

دم مسیح تو، کبوتر گلی را جان داد. دم مسیح من، جان آدم گلی را گرفت. چه شباهتی!

از من نپرس چرا او با انسان چنین می کند؟ از من نپرس چرا او معلم تکلیف های سخت، امتحان های شاق و جریمه های بزرگ است؟ دست روی دلم نگذار. دلم زخم است. زخم تنهایی شاگردی که زیر نگاه غضبناک معلم سخت گیرش، عاشقانه از شوق می لرزد.

 

او پنهانی ترین لایه ها را هم زلال می خواهد. او کوچکی روحم را جریمه می کند، حتی اگر هزار رکعت نماز همراه آورده باشم. وقتی عیسای انجیل متی نصیحتم می کند، کودک می شوم. همه چیز ساده و کودکانه می شود. مهربانانه باید همه را دوست بدارم. با یک اعتراف از گناهانم پاک می شوم؛ شاد می شوم. می توانم از شادی برقصم.

 

رو به روی کتاب خطبه های او، ناگهان بزرگ می شوم. او ناگهان تمام شادی های حقیر کودکانه را می گیرد. همه ی سختی های شگرف، رنج های ژرف و اندوه های سترگ را در کوله ام می ریزد. من باید از غم خلخالی که در دوردست ها از پای زنی کشیده اند، بمیرم.[7] چون مرا بزرگ می خواهد. به جای شادی های کودکانه باید لذت بهجت های عمیق را بچشم. باید دیوانه ی امر عظیمی باشم. باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند. باید...

 

نمی دانم او؟ او همان امانتی نیست که کوه ها نکشیدند؟

 

لیلت! حرف هایم تمام شد. تنها یک راز تلخ مانده است که اگر نگویم باز آن میهمانی ناتمام می ماند.

 

مسیح ما هم مصلوب شد! کاش می شد این جمله را همین طور مجهول گذاشت و برایش فاعلی پیدا نکرد؛ اما نمی شود! ما مسیحمان را خودمان مصلوب کردیم. با دست ها و دل های خودمان. باورت می شود؟ لیلت! باورت می شود؟ من نمی دانم یوحنای او هستم یا یهودای او؟ اقلا تو می دانی که اگر روز مرگ عیسی بودی، پترس بودی. در دیری دور، سر به دیوار نهاده می گریستی و این تنها یهودا بود که کنار صلیب ایستاده بود و نگاه می کرد.[8]

 

ولی من نمیدانم؛ چون همه بودند. یهودا و یوحنا دست در دست. «محبین غال و مبغضین قال» شانه در شانه. آنها که تا مرزهای پرستش دوستش داشتند و آنها که خونش را تشنه بودند. همه بودیم. صف در صف ایستادیم و نگاه کردیم. چوب صلیبش را از مرغوب ترین چوب تراشیدیم. از بهترین ها! براق ترین چوبی که درختی داشت؛ چون ما دوستش داشتیم، عاشقش بودیم. سکویی از بهترین سنگ برای بالا رفتنش ساختیم. خانقاهی از بهترین نما! نمی توانستم بگویم او را چطور آوردیم، اگر خودش در خطبه ای توصیف نکرده بود. او را چون شتری سرکش[9] کشیدیم تا بالای سکو! ما دوستش داشتیم. می خواستیم بالا باشد.

 

نتوانستیم او را بالا ببریم. قهرمان خندق و خیبر بود. هیزم آوردیم. آتش به پا کردیم. از آتش نه، از آنها که در آتش می سوختند ترسید. قدم برداشت. از سکویمان بالا رفت. هلهله کردیم:« سیاست نمی داند!» صلیب آماده بود. او بر سکو بود. پیراهنی از پشم بر تن داشت؛ ردایی. بند شمشیر و نعلینش از لیف خرما بود. پیشانی اش چون زانوی شتر پینه داشت.[10] آن بالا ایستاد؛ رو به رویمان؛ چشم در چشم:«مردم، من پندهای همه ی پیامبران را به شما رساندم. آنچه را باید گفت، گفتم. با تازیانه ام ادبتان کردم؛ اما پند نگرفتید. هر جور که خواستم به پیشتان برانم پیش نرفتید. به هم نپیوستید. شما را به خدا! آیا در انتظار پیشوایی غیر از من هستید که راهتان را هموار کند و شما را به حق برساند؟»[11]

 

و ما در انتظار پیشوایی غیر از او نبودیم و فقط او را می خواستیم؛ او را. بیش از آن که باید می خواستیمش! در چشم هایش خنجری بود که وجدانمان را تیغ می زد. چشم از او گرفتیم. به زمین خیره شدیم؛ به خاک. مثل همیشه به خاک!

 

شمشیرش را از کمرش باز کردیم. گفتیم:«حکمیت» نه این که فکر کنی شمشیر او بر زمین افتاد، نه! ما مردم مقدسی هستیم. آن را روی دست گرفتیم. دادیم مرصع نشان کنند. نگین بزنند تا به دیوار بزنیم. ببوسیم؛ متبرک شویم.

 

صلیب آماده بود. او بی ردا، بی شمشیر ایستاده بود. هلهله کردیم: «بجنگ!» او به جای خالی شمشیرش خیره ماند. زمزمه کردیم: «می ترسد، جنگ نمی داند». گفت:« برادران من که خونشان در صفین ریخته شد زیانی نکردند؛ چون چنین روزی را ندیدند تا جام های غصه را سر بکشند و از آب گل آلود این گونه زندگی بنوشند.»[12]

 

ما هنوز چشممان به خاک بود. سر خم کرده بودیم تا نگاهمان در هم نیامیزد. او آن بالا بود؛ بی ردا، بی شمشیر. لیلت! اگر این جمله را کتاب تاریخ ننوشته بود، من غلط می کردم که بنویسم. ناگهان دست بر محاسن خود زد. های های گریست:« کجا رفتند برادران من که در راه حق جان سپردند؟ کجاست عمار؟ کجاست ابن تیهان؟ کجاست ذو الشهادتین؟ کجایند آدم های مثل آنها که بر عزم هایشان استوار بمانند؟»[13]

 

ما بودیم و آنها نبودند. ما بودیم و حواریین او نبودند. عمار نبود؛ ابن تیهان نبود؛ مالک نبود. همه را پیش از او کشته بودیم. نه این که فکر کنی می خواستیم خیانت کنیم، نه! تنهایی او را مقدس تر می کرد و ما مردم مقدسی بودیم. بعد چشم از چشم هایمان گرفت. نفس راحتی کشیدیم. سر بلند کردیم. فکر نکن سرش را خم کرد. نه، بالا را نگاه می کرد. دعا می خواند. ما همه گریه کردیم.

 

می دانی لیلت! ما دعا خواندنش را دوست داشتیم. کاش فقط دعا می خواند. کاش چشم هایش خنجر نداشت. کاش ملامت نمی کرد. کلمه به کلمه دعایش را حفظ کردیم تا هر هفته، هر ماه بخوانیم. باور کن ما مردم مومنی هستیم.

 

صلیب آماده بود. او آماده بود. ما به تماشا ایستاده بودیم. دست هایش را گشود تا برای آخرین بار به آغوشش بخواندمان:«چیزی بپرسید پیش از اینکه از دستم بدهید.»[14] فکر نکن که دلمان نمی خواست به آغوشش برویم. می خواستیم؛ ولی آنجا، در آغوش او، بوی عجیبی می آمد که بوی خاک نبود. ما بی بوی خاک نفسمان بند می آید. لیلت ما مجبور بودیم. می فهمی؟ مجبور بودیم.

 

آغوش او هنوز باز بود. آن بوی عجیب می آمد. ما همه کبود شده بودیم. خاک می خواستیم. حالمان را نمی فهمیدیم. سه دسته شدیم: « قاسطین، مارقین، ناکثین». سه میخ! ناکثین دست هایش را به صلیب کوبیدند. خون فواره زد. از دلش یا دست، نمی دانم. درست نمی دیدیم. تقصیر خودش بود. چرا هر وقت ما را می دید آغوش می گشود. ما دوست داشتیم تصویر او را همان طور روی آغوش باز برای خودمان ثابت نگهداریم. برای همین میخ ها را زدیم. مصلوبش کردیم. او را دوست می داشتیم.

 

آخ، فکر نکنی مردم حق ناشناسی هستیم. همان لحظه که با یک دست میخ سوم را می زدیم، با دست دیگر از او تصویر می کشیدیم؛ شمایلی طلایی. همه بر گردن هایمان آویختیم تا هر روز به لب بگذاریم. ببوسیم شمایلش را؛ نامش را...

 

تمام شد. همه چیز تمام شد. او مصلوب شد. ما همهمه کردیم: «الله مولانا علی!»

 

لیلت! نامه ای که باز روی میزم تا ژانویه ی بعد می ماند تمام شد. کاغذم خیس خیس است. راستی باز هم بگویم:« کریسمس مبارک!»

 

منبع: کتاب خدا خانه دارد، خانم فاطمه شهیدی

 





 

[1]. نهج البلاغه، خطبه 3(شقشقیه).«فصبرت و فی العین قذی و فی الحلق شجا».

 

[2].انجیل یوحنا، شماره 13.

 

[3].بحار الانوار، ج 40، ص 282- 281 و تفسیر فخر رازی ذیل آیه 9 سوره کهف..

 

[4].سوره مائده(5): آیه ی 110. (و إذ تخلق من الطین کهیئة...).

[5] نهج البلاغه، خطبه 193.

[6] همان.


[7].نهج البلاغه، خطبه 72.


[8]. انجیل لوقا، شماره 22.

 

[9]. نهج البلاغه، نامه 28.


 

[10]. نهج البلاغه ،خطبه 177.


[11]. نهج البلاغه ،خطبه 189.


 

[12]. همان.


[13]. نهج البلاغه، خطبه 189.



[14]. نهج البلاغه، خطبه 189

 


پنج شنبه 94 آبان 7 , ساعت 1:41 عصر

به نام آفریدگار مهر

سلام آقای خوبم

آقا اجازه!

 

منتظر آقاجون؛

حواست هست

«زهیر» زنش را در کربلا طلاق می دهد

تا در رکاب امام حسین سلام الله علیه شهید شود!

 

و «ما»  امام حسین سلام الله علیه را طلاق می دهیم

تا در کنار حوریان زمینی خیابانی و با عکس و فیلم عروسکان خیمه شب بازی مجازی و واقعی، زندگی کنیم!

 

و اما بعد...

حسینی شدن بها دارد... و ما هنوز دنبال صفا کردنیم....

فأین تذهبون...


چهارشنبه 94 شهریور 11 , ساعت 7:54 عصر

به نام آفریدگار مهر

سلام آقای خوبم

آقا اجازه!

 

ما مسئولیم!!!

همسر شهید همت می گوید:"اخلاقم طوری بود که اگر میدیدم کسی خلاف شرع می گوید،با او جر و بحث میکردم . "
یک روز بهم گفت : "باید با منطق حرف بزنی"
بهش گفتم :
"ولی آدم رو مسخره می کنن."
گفت :
"می دونی ما در قبال تمام کسانی که راه کج میرن مسئولیم؟حق نداریم باهاشون برخورد تند کنیم؛از کجا معلوم که ما توی انحراف اینا نقش نداشته باشیم ؟ "
وقتی بهش گفتم :
"آخه تو کجایی که مقصر باشی؟"
گفت :
"چه فرقی میکنه؟ من نوعی، با برخورد نادرستم،سهل انگاریم،کوتاهیم ..همه اینا باعث انحراف میشه .. "
شهیدحاج محمد ابراهیم همت


پنج شنبه 94 تیر 11 , ساعت 11:0 عصر

 

به نام آفریدگار مهر

السلام علیک یا سیدی یا صاحب الزمان و رحمه الله و برکاته

آقا اجازه!

 


سلام آقای علیخانی!

از آنجایی که وقتی در شبکه های مجازی پشت سرتان حرف می زدند بنده وظیفه خودم می دانستم که از شما دفاع کنم حالا با صراحت با شما صحبت می کنم.

بنده و امثال بنده از شما دفاع می کردیم شاید به این دلیل که فکر می کردیم انسان اهل دغدغه و ارزشی هستید. کسی هستید که واقعا می خواهید اثر مثبت در تفکر انسان ها بگذارید. این را از نوع انتخاب مهمان هایتان فهمیده بودیم و البته از ادبیات تان! بگذریم که گاهی در کلام تان حرف هایی پیدا می شدکه خیلی جالب نبود ولی خب! قابل اغماض بود.

در انتخاب مهمانان تان به پول و ظاهر نگاه نمی کردید برعکس خیلی از آدمهای این دوره و زمانه که عقلشان اندازه صفرهای حسابشان است اما راستش نمی دانم چرا ناگهان اینطور شد؟!

چه شد که جنس رفتار و نگرش مهمان آن شب شما اینقدر با بقیه مدعوین شما متفاوت شد! به تیپ اعتقادی شما هم واقعا نمی آمد.

می شد گفت که آقای علیخانی حواسش نبوده؟!

ولی آیا واقعا می شود اینطور گفت؟!!

ما شما را خیلی خوش غیرت تر از این حرف ها می شناختیم، خیلی باغیرت از این که .... باور بفرمایید خجالت می کشم اوصاف مهمان را بگویم حتی اگر خوب همه چیز را می دانید. گرچه نیاز به تکرار است...!

اما کلام آخرتان در گزارشی که ساعت 22 پخش شد خیلی فرق داشت با نوع نگرشی که ما از آقای احسان علیخانی سراغ داشتیم!

ببخشید ولی شاید ما خیلی خوش بین بودیم! خیلی راحت گفتید ما حدود 150 مهمان داشتیم، خب شما اشتباه نمی کنید! ما هم اشتباه کردیم!

همین؟!

نگویید از ژست های نابهنجار و ضد اسلامی آن خانم خبر نداشتید که خودش می شود عذر بدتر از گناه!

درثانی اشتباه داریم تا اشتباه!

وقتی ابزاری مثل رسانه در دست ما قرار می گیرد که میلیون ها نفر مخاطب دارد و میلیون ها نفر جذبش شده اند دیگر نمی توانیم بگوییم شما اشتباه نمی کنید! وقتی آن همه هزینه (فرقی نمیکند از طریق شرکت های مختلف باشد یا بیت المال) در دست ما قرار می گیرد که کلی می توان با آن کارها کرد یعنی وظیفه ما در قبال این جایگاه و این بودجه سنگین است!

راستش را بخواهید تصاویر آن خانم که به ذهنم می رسد یاد ماهواره می افتم. آیا واقعا تلویزیون جمهوری اسلامی جای حضور چنین افرادی است. نگویید خب ما اشتباه کردیم که آن وقت باید بگوییم حاشا به غیرت تان! و دلم بیش از پیش خواهد سوخت که مجری ای که ما روی ارزشی بودنش حساب می کردیم چقدر راحت از این عمل تعبیر به اشتباه می کند!

ببخشید خاطر مبارک تان را مکدر کردم، خاطرمان آنقدر مکدر شده بود که قابل اغماض نبود! 

 


شنبه 94 تیر 6 , ساعت 3:7 عصر

به نام آفریدگار مهر

سلام آقای خوبم

آقا اجازه!

 

مجلس ترحیم خودم!

آمدم مجلس ترحیم خودم،
همه را می دیدم
همه آنها که نمی دانستم
عشق من در دلشان ناپیداست

واعظ از من می گفت،
حس کمیابی بود
از نجابت هایم،
از همه خوبیها
و به خانم ها گفت:
اندکی آهسته
تا که مجلس بشود سنگین تر

سینه اش صاف نمود
و به آواز بخواند:
"مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم"

راستی این همه اقوام و رفیق
من خجل از همه شان
من که یک عمر گمان می کردم
تنهایم
و نمی دانستم
من به اندازه یک مجلس ختم،
دوستانی دارم

همه شان آمده اند،
چه عزادار و غمین
من نشستم به کنار همه شان
وه چه حالی بودم،
همه از خوبی من می گفتند
حسرت رفتن ناهنگامم،
خاطراتی از من
که پس از رفتن من ساخته اند
از رفاقت هایم،
از صمیمیت دوران حیات
روح من غلغلکش می آمد
گرچه این مرگ مرا برد ولی،
گوییا مرگ مرا
یاد این جمله رفیقان آورد
یک نفر گفت:چه انسان شریفی بودم
دیگری گفت فلک گلچین است،
خواست شعری خواند
که نیامد یادش
حسرت و چای به یک لحظه فرو برد رفیق
دو نفر هم گفتند
این اواخر دیدند
که هوای دل من
جور دیگر بوده است
اندکی عرفانی
و کمی روحانی
و بشارت دادم
که سفر نزدیک است
شانس آوردم من،
مجلس ختم من است
روح را خاصیت خنده نبود

یک نفر هم می گفت:
"من و او وه چه صمیمی بودیم
هفته قبل به او، راز دلم را گفتم"
و عجیب است مرا،
او سه سال است که با من قهر است...

یک نفر ظرف گلابی آورد،
و کتاب قرآن
که بخوانند کتاب
و ثوابش برسانند به من
گرچه بر داشت رفیق،
لای آن باز نکرد
گو ثوابی که نیامد بر ما
یک نفر فاتحه ای خواند مرا،
و به من فوتش کرد
اندکی سردم شد

آن که صدبار به پشت سر من غیبت کرد
آمد آن گوشه نشست،
من کنارش رفتم
اشک در چشم،عزادار و غمین
خوبی ام را می گفت

چه غریب است مرا،
آن که هر روز پیامش دادم
تا بیاید،که طلب بستانم
و جوابی نفرستاد نیامد هرگز
آمد آنجا دم در،
با لباس مشکی،
خیره بر قالی ماند
گرچه خرما برداشت،
هیچ ذکری نفرستاد ولی
و گمان کردم من،
من از او خرده ثوابی، نتوانم که ستاند

آن ملک آمد باز،
آن عزیزی که به او گفتم من
فرصتی می خواهم
خبرآورد مرا،
می شود برگردی
مدتی باشی، در جمع عزیزان خودت
نوبت بعد، تو را خواهم برد

روح من رفت کنار منبر
و چه آرام به واعظ فهماند
اگر این جمع مرا می خواهند
فرصتی هست مرا
می شود برگردم

من نمی دانستم این همه قلب مرا می خواهند
باعث این همه غم خواهم شد
روح من طاقت این موج پر از گریه ندارد هرگز
زنده خواهم شد باز
واعظ آهسته بگفت،
معذرت می خواهم
خبری تازه رسیده ست مرا
گوییا شادروان مرحوم،
زنده هستند هنوز
خواهرم جیغ کشید و غش کرد
و برادر به شتاب،
مضطرب، رفت که رفت
یک نفر گفت: "که تکلیف مرا روشن کن
اگر او مرد،خبر فرمایید،خدمت برسیم
مجلس ختم عزیزی دیگر،منعقد گردیده
رسم دیرین این است،
ما بدان جا برویم،
سوگواری بکنیم"

عهد ما نیست ،
به دیدار کسی،کو زنده است،
دل او شاد کنیم
کار ما شادی مرحومان است

نام تکلیف الهی به لبم بود،
چه بود؟
آه یادم آمد،
صله مرحومان
واعظ آمد پایین،
مجلس از دوست تهی گشت عجیب
صحبت زنده شدن چون گردید،
ذکر خوبی هایم
همه بر لب خشکید

ملک از من پرسید:
پاسخت چیست؟
بگو؟
تو کنون می آیی؟
یا بدین جمع رفیقان خودت می مانی؟

چه سوال سختی؟
بودن و رفتن من در گرو پاسخ آن
زنده باشم بی دوست؟
مرده باشم با دوست؟
زنده باشم تنها،
مرده در جمع رفیقان عزیز..


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ