سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه بدخو شود، همنشین و رفیقش دشمنش گردند. [امام علی علیه السلام]
 
یکشنبه 95 اردیبهشت 26 , ساعت 2:0 عصر

به نام آفریدگار مهر

سلام آقای خوبم

آقا اجازه!

 

سال 88 بود و خاطرات تلخی این سال با خود داشت. انگار آمده بود تا درسمان بدهد یا شاید کفاره اعمال مان را بدهیم!

نمی دانم هر چه بود خیلی تلخ بود...

عارف واصل

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می روی به سلامت، سلام ما برسان!

 

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست....

طاقت بار گران این همه ایامم نیست...

و اما بعد...

یاد ایامی که ما هم نوبهاری  داشتیم...


یکشنبه 95 اردیبهشت 26 , ساعت 2:0 عصر

به نام آفریدگار مهر

سلام آقای خوبم

آقا اجازه!

 

سال 88 بود و خاطرات تلخی این سال با خود داشت. انگار آمده بود تا درسمان بدهد یا شاید کفاره اعمال مان را بدهیم!

نمی دانم هر چه بود خیلی تلخ بود...

عارف واصل

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می روی به سلامت، سلام ما برسان!

 

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست....

طاقت بار گران این همه ایامم نیست...

و اما بعد...

یاد ایامی که ما هم نوبهاری  داشتیم...


شنبه 95 اردیبهشت 25 , ساعت 9:26 عصر

به نام آفریدگار مهر

آقای خوبم سلام

آقا اجازه!

 

 

دخترکش را دید که دلش گرفته و از غصه تنها شدن و بی مهری دیگران  می گوید: «کسی چه می داند؟!»

با خودش زمزمه کرد:

راست می گوید!

کســـی چــه مــی دانــد.... 1182 سال    منتظر کسانی بودن که مدعی انتظارت هستند و حال آنکه در روزمرگی های زندگی شان گم شده اند یعنی چه؟؟؟

کســـی چــه مــی دانــد 1182 سال منتظر بودن و خبری نشدن یعنی چه؟؟؟

کســـی چــه مــی دانــد این همه سال دعا کردن برای کسانی که بر خلاف ادعاهایشان، حتی برایت دعا هم نمی کنند یعنی چه؟؟؟

کســـی چــه مــی دانــد 1182 سال منتظر کسانی بودن که حتی جای خالیت را هم حس نمی کنند یعنی چه؟!

به راستی

کســـی چــه مــی دانــد

ادعای محبت و انتظار و زمینه ساز بودنت را داشتن و هیچ قدمی برنداشتن یعنی چه؟!

آقاجان!

ما را می بخشید لطفا...


چهارشنبه 95 اردیبهشت 22 , ساعت 2:5 عصر

به نام آفریدگار مهر

آقای خوبم سلام!

أسعدالله أیامکم و رفع الله مقامکم

آقای خوبم اجازه!

 

آخرین روز مدرسه بود. صبح که وارد مدرسه شد خواست از پله ها بالا برود یکی از دانش آموزان گفت خانم صبر کنید منم میخوام با شما بیام بالا.

قدم هاش رو کند کرد تا دانش آموز به او برسد. دانش آموز تا پا به روی پله ها گذاشت از هُل، روی پله دوم سوم با زانو فرود آمد روی پله ها!

طفلکی اشکش درآمد...

ظهر شد زنگ خورد. بچه ها برای خداحافظی به اتاقش آمدند. با کلی عاطفه معلم رو بغل گرفتند.

همون دانش آموز که صبح مصدوم شده بود بیشتر از بقیه معلم رو در آغوش گرفت.

حس کرد دانش آموز گریه می کند.

وقتی سرش را از روی شانه معلمش برداشت دید که اشک گونه هایش را خیس کرده است و چشمانش را قرمز...

 

کمی بعد به این دانش آموز که فکر می کرد با خودش گفت امروز دو مرتبه اشک این داش آموز به خاطر تو درآمد!

یک بار از اشتیاق با تو بودن روی پله ها نقش زمین شد و گریه کرد و حالا هم از غصه ندیدنت!

یاد غصه بنی آدم افتاد.

قصه پرغصه فراق که شاید انسان خودش کمتر به آن فکر کرده باشد.

یاد معلم غریب عصرش، که هم برایش پدر است، هم مادر، هم رفیق و از همه مهمتر امام...!

با خودش فکر کرد که اگر او و تمام آدمهای دور و برش و همه انسانیت برای دوری از امام و صاحبش اینطور اشک ریخته بودند حتما او تا حالا آمده بود.

اگر آدمیزاد برای همراهی با امامش اینطور مشتاقانه قدم برداشته بود خیلی وقت ها قبل تر از این! به امامش رسیده بود.

و اما بعد...

راستی رفیق!

تا حالا چند قدم برای رسیدن به امامت با اشتیاق برداشته ای و اگر هم زمین خورده ای عقب نکشیده ای؟!!

 

آخ خدای من...

 


پنج شنبه 95 اردیبهشت 16 , ساعت 5:30 عصر

به نام آفریدگار مهر

آقای خوبم سلام

آقا اجازه!

 

رفته بود آزمون ارشد بدهد به ذهنش رسید که لباس رنگ روشن بپوشد اما با خودش گفت دارم به محل برگزاری آزمون علمی می روم. مهمانی که نمی روم! و با همان پوشش همیشگی اش رفت.

به دانشگاه رسید ابتدا ماشینش را پارک کرد و بعد از آن رفت سر مزار شهید...

رفت کمک بخواهد...

رفت بیعت کند که اگر وارد دانشگاه شد یادش نرود برای چه رفته؟

یادش نرود که می رود برای خدمت به دین انجام وظیفه کند.

رفت سمت ساختمان محل آزمون

اما...

صحنه ای را دید که حسابی تعجب کرد!

آدم هایی که بیشتر شبیه مدعوین یک مهمانی بودند تا داوطلبان آزمون!

چشمتان روز بد نبیند!

آدم هایی با ظاهر عجیب اندر غریب!

دختر و پسر هر دو حسابی تیپ زده بودند!

یکی نبود به این ها بگوید بنده های خدا با خودتان چند چند هستید!

اینجا کجاست که آمده اید؟!

روسری رنگی!!!

لباس تنگ!!!

موهای پریشان کرده!!!

آرایش!!!

آقا پسرهای گُل که بعضی های شان سنگ تمام گذاشته بودند! لباس تنگ!!! موهایی با شرح حال خودش!و....

خلاصه صحنه برای خودش «شوی لباسی» بود!

با خودش فکر کرد که ای بابا! راستی این ها می خواهند بروند دانشگاه چه کنند!

راستی! واقعا هدف علمی دارند!

این است همان کسی که فرمانده کل قوا به او درجه افسر جنگ نرم می دهد!

...

 و اما بعد...

رفیق!

به کجا چنین شتابان!!!

 


شنبه 95 اردیبهشت 11 , ساعت 3:46 عصر

به نام آفریدگار مهر

سلام آقای خوبم

آقا اجازه!

 

از موقعی که مطالعات دشمن شناسیش کمی بالا رفته بود بیشتر می توانست رفتارهای دشمن رو در زندگی شخصی و اجتماعی رصد کند.

خوب می فهمید که دشمن دارد سعی می کند در ذره ذره سبک زندگی انسان ها بالاخص مسلمان ها رسوخ کند اما...

اما چیزی که رنجش می داد این بود که بچه مسلمان ها خیلی حرفش را باور نمی کردند و مستقیم و غیرمستقیم او را متهم می کردند به توهم توطئه!!!

مثلا می گفتند که برو بابا! حوصله داری! دشمن (صهیونیست) مگه بیکاره اینقدر روی ما تمرکز کنه و حرف هایی از این قبیل!

تا اینکه...

امروز داشت به رفتارهای دختران نوجوان در مدرسه فکر می کرد. به رفتارهای پسرانه ای که خیلی از آن ها بروز می دادند.

راستی! مگر طبیعت روح و جسم دخترها این نیست که لطافت داشته باشند؟

چه می شود که شیطنت های پسرانه به دختران نیز سرایت می کند!

چه می شود که مثلا دانش آموزان دختر دوره راهنمایی تصمیم می گیرند گروه تشکیل بدهند و علیه معلم با هم تبانی کنند!

مثلا چند نفری با هم برگه را سفید بدهند!

یا اینکه تعمدا درون کفش معلم شان بستنی بریزند!!!

...

یاد جابه جایی روحیات دختران با پسران شد. پسرانی که با آرایش رفتار دخترانه را تقلید می کنند و دخترانی که با قلدربازی سعی می کنند خود را شبیه پسران کنند!

و اینکه دشمن چه برنامه ریزی سفت و محکمی کرده برای اینکه دخترها و پسرهای ما رفتاری را بروز دهند که با فطرت شان منافات دارد و همین می شود نوعی سلب آرامش روحی از انسان ها.

چرا که آرامش که از آدم گرفته شود دیگر نمی شود مفید باشی! دیگر نمی توانی یک انسانی باشی که برای خودش خانواده اش و جامعه اش افتخار آفرینی می کند.

فقط می شوی عاملی برای سلب آرامش خودت و جامعه ات!

یادت باشد تو زمانی می توانی بهترین باشی که خودت باشی! یعنی در نوع خودت بهترین باشی!!!

در پوسته دیگران نمی توان بهترین بود!

به کجا می رویم


جمعه 95 فروردین 20 , ساعت 4:55 عصر

الهی به نام و برای تو

خدای خوبم سلام!

...

آقای خوبم سلام!

...

 

خدایا!

 

 

 

خسته ام از همه دویدن هایی که نتیجه اش

 


به تو نرسیدن بود!

 


   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ