سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ... قلبم را از وحشت آفریدگانِ بدت بپوشان، و انس به خود و دوستان و فرمانبرانترا به من ببخش . [امام سجّاد علیه السلام ـ در دعایش ـ]
 
سه شنبه 91 آبان 23 , ساعت 6:32 عصر

با خودش فکر کرد خوب بودن چقدر ظرفیت می خواهد.

بعضی مواقع خیلی دلش می خواست هوای آدمها را داشته باشد. خیلی نگران اطرافیانش می شد. مخصوصا آن مواقعی که می دیدید اشتباه می کنند یا احتمال می داد سرانجام کارشان غلط از آب در می آید.

دلش نمی خواست خانواده اش، دوستانش به اشتباه بیفتند.

دلهره تمام وجودش را فرا می گرفت... یخ می کرد...

آن موقعی که می دید رفقایش برای گرفتن راه حل سراغ کسانی می روند که خیلی زیاد اهل اشتباه هستند. آن هم اشتباهات بسیار تابلو!!!

نگرانشان می شد وقتی می دید اطرافیانش عقل خودشان یا یکی لنگه خودشان را ملاک قرار می دهند و تخته گاز جلو می روند.

می ترسید نکند از پیچ های سرراهشان غافل شوند!

یا هر تصمیم دیگری که اطرافیانش می گرفتند و او می دید که اشتباه می کنند.

نه اینکه خیلی معنوی باشد و چشم برزخی داشته باشد یا مدعی این حرف ها باشد، نه!

شاید چون خدا عنایت کرده بود و دقت نگاهش کمی بیشتر از بقیه بود. آن وقت بود که چیزهایی می دید که بقیه نمی دیدند و دست آخر هم برچسب سخت گیری و بدبینی و... به او می زدند.

اینجا بود که کم می آورد...

باخودش فکر کرد خوب بودن چقدر ظرفیت می خواهد...

نگران اطرافیان بودن و استرس داشتن از یک طرف...

نیش و کنایه شنیدن از طرف دیگر...

و طاقت آوردن از طرف دیگر...

رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی

 


یکشنبه 91 آبان 7 , ساعت 1:54 عصر

جدیدا چندمرتبه ای می شد که پیامک«در کودکی از تکلیف می ترسیدیم و اکنون از بلاتکلیفی...» برایش جای سوال شده بود که یعنی چی از «بلاتکلیفی»؟

خوب همه تکلیف مان را می دانیم. می دانیم چه کار باید بکنیم؟ یا بهتر بگویم کدام کار خوب است و کدام کار نادرست؟کدام کارمان وظیفه است و کدامشان نیست؟

از آنجایی که خدای مهربان همیشه به او لطف داشت نگذاشت خیلی منتظر جواب بماند. جوابش را داد، آن هم چه جوابی!

حالا بلا تکلیف بود!!!

نمی دانست چقدر به وظایفش عمل کرده؟ نمی دانست در درگاه خدا چقدر دستش خالی هست؟ نمی دانست خدای مهربان چقدر قرار است پرونده خالی اش را بخرد؟! دست های خالی که نه، دست های پر از سیاهه کم کاری را چگونه سفید خواهد کرد؟

نمی دانست چقدر برای پدر و مادرش فرزند خوبی بوده؟ چقدر به وظایفش عمل کرده و راضی شان کرده؟

چقدر قدر وقت و عمرش را دانسته و خلاصه کلی سوال دیگر که آخرش ختم می شد به اینکه الان چقدر باید تلاش کند؟ چقدر عقب است؟ این دو تا سوال آخر حسابی مستاصلش کرده بود...

دست به دعا برداشت خدایا به رحمت رحیمیه ات پاسخ سوال هایم را بده و توفیقم بده قبل از اینکه دیر شود یک کاری کنم...

آمین یا رب العالمین


چهارشنبه 91 آبان 3 , ساعت 5:5 عصر

خسته بود، خیلی خسته... بیش از همه، از آدمها خسته بود. دیگر حوصله شان را نداشت. باعث آرامشش که نمی شدند، هیچ، اسباب سلب آرامشش بودند. گهگاهی قلبش هم درد می گرفت. مثل همیشه با بی میلی وارد خانه شد. سلام با یک لبخند! روزه بود. افطار کرد. نمازش را قبلا در مسجد خوانده بود. باز هم طاقت نیاورد. رفت اتاق و تنها برای خودش خلوت کرد. نه اینکه لیاقتش را داشته باشد ولی خیلی دلش می خواست شهید شود. اینطوری هم پیش خالق یکتا و محبوبش سربلند بود و هم از دست مردم راحت می شد.

گوشیش را روشن کرد. سخنان استادش را گوش داد تا شاید کمی آرامش بگیرد. از آدمها برای استاد گفته بود. ازکم لطفی هایشان. در آخر کار گفته بود که زندگی کردن با آدمها و درست زندگی کردن سخت است. جواب استاد غافلگیرش کرد!:«سخت نیست، سخت تر است!»

در حین گوش دادن صحبت های استاد، نگاهش به نهج البلاغه افتاد. به کتابی که کلام عزیزترین کس او بود. انگارکتاب او را می خواند. سریع به سمتش رفت. نیت ک ردو ذکرگفت. با مولایش نجوا کرد: آقاجان برایم بگوئید، برای دلم بگوئید.

بازش کرد: صفحه 541؛ خط آخر نامه 33 و کل نامه های 34 و 35. عنوان نامه را که دید به نظرش بی ربط آمد! گفت: آقاجان آخر این چه ربطی به حرف دل من دارد. زود قضاوت کرد! نامه ها را خواند، خط به خط...

«... مردم را به راه پروردگارت بخوان و از خدا فراوان یاری خواه که تو را درمشکلات کفایت می کند، و در سختی هایی که بر تو فرود می آید یاری ات می دهد.»

اواخر نامه 35 که رسید دیگر طاقت نیاورد اشک هایش جاری شد. باز هم مولای مهربانی ها مستقیم او را مورد عنایت قرار داده بودند. حال باید برای لطف پدر مهربان امت گریه می کرد یا برای دردهای اندوهناک دل مولای غریبش.

«... از خدا می خواهم به زودی مرا از این مردم نجات دهد! به خدا سوگند اگر در پیکار با دشمن، آرزوی من شهادت نبود و خود را برای مرگ آماده نکرده بودم، دوست می داشتم حتی یک روز با این مردم نباشم و هرگز آنان را دیدار نکنم.»

آنجا بود که فهمید باید برای رسیدن به آرزوی دیرینه اش یعنی شهادت، باید با همین مردم و در کنارشان درست زندگی کند!

یا امیر المومنین روحی فداک




لیست کل یادداشت های این وبلاگ